hc8meifmdc|2011A6132836|Tajmie|tblnews|Text_News|0xfdfff13d040000003b16000001000100
بر این رواق مقرنس
محمد کاظم کاظمی
بیاییم و از همان آغاز، دایره کار خویش را محدود کنیم،تا این نوشته، همانند روشنکردن شمعى کمفروغ درشبستانى بزرگ نباشد که نه کسى را به کار آید و نه چیزىرا روشن کند. مىتوان در رواقى از این شبستان گرد آمد وبه مدد همین شمع کمفروغ، حداقل مقرنسکاریهاى همینرواق را دید و سنجید. این رواق که ما برگزیدهایم، بدایعصورى شعر على معلّم است، آن هم فقط در مثنویها کهمعلّم، به واسطه آنها معلّم شده است.
بحث ما بر مثنویهاى منتشرشده على معلّم استواراست، چه آنها که در کتاب رجعت سرخ ستاره(1) چاپ شدهو چه آنها که پس از آن، در نشریات و جنگها انتشار یافتهاست. ارجاعهاى ما نیز به نام مثنویها خواهدبود و البتهفهرست منابع را در پایان مقاله درج مىکنیم تا پژوهندگانرا به کار آید.
کار مهم على معلم، درانداختن طرحى نو در قالبمثنوى است و باید بلافاصله این را هم افزود که مراد از اینطرح، تنها آزمودن وزنهاى بلند نیست؛ که این را پیش ازمعلّم هم کردهاند. منظور ما ایجاد یک ساخت و صورت تازهاست که وزن بلند، فقط بخشى از آن را مىسازد.
هیچ انکار نمىتوان کرد که معلّم، ساختارى تازه درقالبهاى کهن آفرید. وزن بلند، فقط بخشى از این ساختارِدرهمتنیدهاست و فقط در این ساختار است که پذیرش عاممىیابد، و گرنه پیش از این هم کسانى آن را آزمودهبودند.اما بقیه اجزاى این ساختار چیست؟ در این درنگى که دررواق مقرنس شعر على معلم مىکنیم، به آن چیزها نیزاشاره خواهیم کرد. پیش از همه باید ببینیم که مراد ما از یکساختار نو، چیست.
اکنون دیگر دور آن گذشتهاست که شعر را بهصورت مجموعهاى از عناصر و اجزاى ناپیوسته تعریفکنیم. اگر هم چنین کنیم، باید بلافاصله، پاى <ساختار> یا<شکل> را هم به عنوان یکى از این عناصر به میان بکشیم والبته ناقدان هوشمند زمانه ما نیز چنین کردهاند. فرق اینعنصر دربرگیرنده با دیگر عناصر شعر، این است کهدیرتر تحوّل مىیابد و نوآورى در آن، سختتر است. ما درقرنهاى چهارم و پنجم، اینهمه قصیدهسراى تصویرگر ونوگرا (در حوزه کار خویش) داشتیم، ولى این همه شاعرفحل (به قول قدما) با همه ابتکار در تصویرآفرینى ومضمونسازى، کمتر توانستند در ساختار کلى قصیده درآن روزگار، دست ببرند و نوعى دیگر از قصیده را معرفىکنند که در آن، روابطى دیگر حاکم باشد، همانند یک نظامسیاسى یا اجتماعى جدید که در آن ارکان قدرت، به شکلىنوین با هم رابطه یابند. این تحوّل در ساختار، فقط به دستسنایى انجام شد و باز باقى ماند تا ملکالشعرا بهار کهروشى نوین در قصیدهسرایى را آزمود)2(.
شاید کار معلّم در مثنوى را همانند کار بهار درقصیده و یا کار سیمین بهبهانى و اقران او در غزل دانست؛ایجاد یک ساختار جدید، در یکى از قالبهاى کهن. نظیر اینکار، در مقیاسى کوچکتر و در قالب رباعى به دستشاعران انقلاب انجام شد، ولى رباعى آن مایهانعطافپذیرى را نداشت که شکلى جدید را تاب بیاورد.
2
اگر سخن را تا بدینجا پذیرفتهباشیم، باید این را همبپذیریم که یک ساختار موفق، فقط با چیدن اجزایى هماهنگدر کنار هم پدید مىآید. مثلاً قصیده میدان سخنورى است ومحل قابلیتهاى زبانى. پس یک قصیدهسرا ناچار است بهزبان خراسانى، یعنى شکوهمندترین زبان در تاریخ وجغرافیایى فارسى بىعنایت نماند، هرچند همانند مرحوماوستا، خود برخاسته از سرزمین لرستان باشد. و بازبىجهت نیست که کار عبدالقادر بیدل، این اعجوبهغزلسرایى، در قصیده رنگى ندارد، چون او در این قالب نیزغزل مىگوید، با زبان مکتب هندى.
به همین ترتیب، مثنوى بلند نیز لوازمى دارد و بیانىخاص را مىطلبد. شاید دیگرانى که پیش از معلّم مثنوى بلندسرودند و چندان موفق نبودند، از این لوازم دیگر غفلتکردهبودند و نیز کسانى که مثنویهاى معلّم را به جرمبىسابقهبودن یا کمسابقهبودن نکوهیدند، از مقتضیات اینساختار نوین، بىخبر مانده بودند.
مىتوان عناصر و اجزاى ساختار پیشنهادى معلّمدر شعر فارسى را چنین خلاصه کرد:
1. قالب مثنوى، در وزنهاى بلند، و آن هم وزنهایىخاص
2. یک طرح و یا محور عمودى پیوسته و متناوب
3. تعداد ابیات اندک (در مقایسه با مثنویهاى کهن)
4. زبانى غریب، کهن و حماسى
5. مهارتهاى زبانى و تناسبهاى لفظى
منظور از وزن بلند چیست؟ واقعیت این است که اینتعبیر، در قالبهاى گوناگون، معانى مختلفى مىیابد. براىغزل که همواره مصراعهایى با طول حدود نه هجا تاشانزده هجا داشتهاست، وزنهاى هژده یا بیستهجایى، بلندبه شمار مىآیند. اما مثنوى مقیاسى دیگر دارد. مثنویهاىکهن ما غالباً ده یا یازده هجا داشتهاند؛ بنابراین، در اینقالب، وزنهاى معمولىِ غزل، بلند به حساب مىآیند، مثلوزن <فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن>. و معلّم نیز از اینها بهرهجستهاست. البته وزنهایى که معلّم براى مثنویهاى خویشبرگزیده است، بسیار متنوع نیست و در چند وزن زیرخلاصه مىشود که بعضى از اینها نیز بیش از یکى دو بار(تا جایى که من دیدهام) به دست او آزموده نشدهاند:
مستفعلن مستفعلن مستفعلن فع (سیزده هجا)
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (پانزده هجا)
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلاتن (شانزده هجا)
مفعول فاعلات مفاعیل فاعلات (پانزده هجا)
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فاع (سیزده هجا)
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (پانزده هجا)
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن (شانزده هجا)
مفاعلن مفاعلن مفاعلن مفاعلن (شانزده هجا)
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (شانزده هجا)
مفتعلن فاعلات مفتعلن فع (سیزده هجا)
و معلّم چند مثنوى در وزنهاى کوتاه نیز دارد همانند<قیامت> یا <خط مقرمط> یا <از کجا آمدى که برگردى> کهالبته هیچیک را نمىتوان جزو شعرهاى درخشان او بهحساب آورد (به گمان من).
پس آنچه با نام وزن بلند در مثنوى خوانده مىشود،همان وزنهاى متوسط غزل و قصیده است که در مثنوىبىسابقه بوده است و در این قالب، بلند به شمار مىآید. اینرا به یاد بسپاریم.
اما معلّم همراه با وزن بلند، یک ساختار طولى نوینهم به مثنوى هدیه مىکند. پیشترها، این قالب ساختارمشخصى نداشتهاست. یک مجتمع مسکونى بزرگ بودهاست، متشکل از تعدادى خانه کوچک و متحدالشکل که باشکلى یکنواخت در کنار هم نهاده شدهاند. این قالب به دلیلتنوع قافیهها، حتى از یک ساختار هماهنگ موسیقیایى نظیرغزل نیز بىبهره بوده است. به همین دلیل، مثلاً مىتوانگفت که حافظ حدود چهارصد غزل دارد و خاقانى حدودیکصد و پنجاه قصیده. ولى به راستى فردوسى چند مثنوىدارد؟ مولانا چند مثنوى دارد؟ یک مثنوى؟ شش مثنوى(شش دفتر) یا بیست و چند هزار مثنوى؟
مثنویهاى کهن ما غالباً منظومههایى طولانى بودهاندو گاه در وزنى واحد، فقط از لحاظ معنایى تفکیک مىشدهاند(مثل بوستان سعدى) ولى در ساختار صورىشان هیچنشانهاى از این تفکیک دیده نمىشود.
یک کار مشخص معلم در مثنوى، همین است که بهجاى منظومهسرودن، مثنویهایى مستقل و کوتاه سرودهاست و در عوض، رابطه میان بیتهاى هر مثنوى را محکمترکردهاست. بدین ترتیب، هر مثنوى یک شعر مستقل، باطرحى ویژه و ساختارى خاص است. این ساختار نوین،مثنویهاى معلم را بسیار کاربردى ساخته است.
با وجود آزادى عمل شاعران در انتخاب وزن و قالب،همواره رابطهاى نامرئى ولى محکم، میان طول شعر و وزنمصراعها وجود دارد، بدین معنى که به طور طبیعى،مصراعهاى بلندتر، طول کمترى را براى شعر اقتضامىکنند. چرا در وزنهاى بیستهجایى که از حدود پانصدسال پیش در شعر ما رایج بودهاند، هیچکس قصیده نگفتهاست؟ در مثنویهاى معلّم نیز چنین ارتباط یا ناگزیرىاىمىبینیم. طولانىترین مثنوى معلّم در وزنهاى بلند (تا جایىکه من دیدهام) حدود یکصدوپنجاه بیت دارد و این، در قیاسبا مثنویهاى چندصدبیتى و چند هزار بیتى کهن، عددى بهشمار نمىآید.
خلاصه کلام تا اینجا، این که على معلّم، به جاىساختار منظومهاى مثنوى، یک ساختار نوین پیشنهادکردهاست، مثنویهایى کوتاه، مستقل و داراى پیوندهاىدرونى محکم. اینجا دیگر واحد شعر، بیت نیست، بلکه خودشعر است.
گفتیم <پیوندهاى درونى محکم>. اکنون مىخواهیماین عبارت را بازگشاییم. منظور این است که مثنویهاىمعلّم غالباً داراى طرح یا پیرنگ ویژه هستند، هم در محتوا وهم در ساختار صورى. هر مثنوى معلّم، تعدادى اتاقککوچک نیست که به صورت پراکنده در زمینى مسطح بناشده و یک مجمتع مسکونى را ساخته باشد، بلکه یکساختمان با نقشهاى مشخص و روابطى محکم است. ازآنجا که منتقدان عصر حاضر، درباره طرح یا ساختار ویژهیک شعر، بسیار سخن گفتهاند، من بیش از این در تعریفمفهومى اینها درنمىپیچم و فقط یادآورى مىکنم که اینمثنویها ساختارى ویژه دارند، بر خلاف مثنویهاى بیشترمعاصران همچون احمد عزیزى و دیگران. اگر مجاز باشیمکه تعبیر یکى از منتقدان معاصر را به وام بگیریم، مىتوانگفت شعرهاى معلّم، بیشتر <ساختمانى> هستند تا <حرفى>.
گفتیم که این مثنویها غالباً داراى طرح یا پیرنگهستند. این طرح، هم در محتوا دیده مىشود، هم درتصویرسازى و هم در محور عمودى شعر؛ در حالى کهطرح مثنویهاى کهن ما، ساختار غالباً محتوایى است و بس.معلّم در هر مثنوى خویش، یک فضاى تصویرى خاص راترسیم مىکند و حتى گاه یک تصویر را از جهات مختلفگسترش مىدهد. کار او مثل معمارى است که هرساختمانش را در یک موقعیت جغرافیایى خاص مىساز؛مثلاً یکى را در جنگل، دیگرى را در ساحل، دیگرى را بر قلهکوه و دیگرى را در دامنه کویر. چنین است که هر شعر، یکفضاسازى ویژه مىیابد که زمینهاى مىشود براىمضمونیابى و تصویرسازى. درواقع این فضا است کهشاعر را جهت مىدهد. شاعرانى که قادر به این فضاسازیهانیستند، ناچار با کمک محتواى شعر خویش جهتیابىمىکنند و یا به پراکندهگویى دچار مىشوند.
مسلماً نمىتوان همه مثنویهاى معلّم را از این نظرمشمول یک حکم و قاعده واحد دانست. در بعضى مثنویهاطرح بسیار برجسته و محور عمودى بسیار محکم است ودر بعضى دیگر، کمابیش به <شعر حرفى> نزدیک مىشویم.من دوست دارم مثنویهاى معلّم را از این لحاظ در سه دستهقرار دهم.
اول. مثنویهایى که صرفاً یک ساختار تصویرىمنسجم دارند و در آنها از پرداختن به معقولات کمتر خبرىاست. اینها کوتاهترین و تصویرىترین شعرهاى او هستند،مثل <کویر از همه جز عاشقى فراموشى است> یا <آیا کسىدوباره بر این راه راندهاست؟> از کتاب رجعت سرخ ستارهو <تبارنامه انسان> از کارهاى بعدى، که هریک را مىتوانتوصیف یک فضا دانست و نه بیشتر. در دیدگاه امروزیان،این گونه آثار، بیشتر <شعر> به شمار مىآیند.
دوم. یک دسته دیگر از مثنویهاى معلّم، طرحىسهقسمتى دارند، شامل یک فضاسازى شاعرانه و زیبا بهعنوان مطلع مثنوى، یک رشته مقولات سیاسى یا اجتماعىیا فکرى به عنوان تنه مثنوى و سپس یک پایانبندى غالباًحماسى. یک مثال بارز براى اینگونه ساختار، مثنوى <امتواحده از شرق بهپا خواهدخاست> است. این مثنوى با یکفضاسازى شاعرانه و ویژه بدینگونه شروع مىشود:
شرحه شرحه است صدا در باد، شبپا رفته است
نقل امشب نیست، از بَرساد، شبپا رفته است
بر دهل، بىهنگ، بىهنجار، مىکوفد باد
ضرب شبپا نیست، ناهموار مىکوفد باد
جگرم داغ ملامت نیست، کسبم دشنه است
باز بىنفت است فانوسم، اسبم تشنه است
آب در چشمه نبود امروز، چشمم نم خورد
چشمه در آب شناور بود، اسبم رم خورد...
هاله دستار هلال است، زمین خواهد سوخت
تَفِ طوفان جلال است، زمین خواهد سوخت
بیت پایانى این بخش، گویا شروع یک رشته سخناندیگر را نوید مىدهد و این نوید، در بیتهاى بعدى، به قطعیتمىرسد:
روزبانان شب فردا، به فریرون ماندند
خیمهاى داشت فلاطون که به هامون ماندند
شهر سیمرغ سترگى است که پوپک مرده است
کوچهها کوچ بزرگى است که کودک مرده است
و بالاخره اوج این <معقولات> در چنین بیتهایى است:
حِبْر مقدونیه مىگفت سقر سقراط است
نه که بقراط بقر نیست، بقر بقراط است
جنس سقراط سقر بود، سمندر را ساخت
مُثُل حِبر بقر بود، سکندر را ساخت
دیک در منظر بدخواه غرابالبین است
گاو مقدونیه در عکا، ذوالقرنین است
و این هم پایان نسبتاً حماسى این مثنوى:
اسب من! چشمه عزیزى است که پس مىگیرم
چارهگر دشنه تیزى است که پس مىگیرم...
زخم ما یاوگیان را به ادب خواهد کوفت
آنکه شبپاست، دهل را به غضب خواهد کوفت
شبیه این ساختار، در بیشتر مثنویهاى معروفمعلّم حس مىشود، همچون مثنوى <ماند زین غربت...> کهیک مطلع بسیار زیبا و درخشان دارد و نیز مثنوى <کلیله> بااین شروع غافلگیرکننده:
کلیله گفت که شب با کران نخواهدشد
عروس خطه خاور عیان نخواهد شد
و این پایان حماسى:
به حقّ حق که خداوندى زمین با ماست
به شرق و غرب جهان روم و زنگ و چین با ماست
و به راستى بهسختى مىتوان باور کرد که بیتهایىچنین موعظهوار، در جوف آن مطلع و مقطع شکوهمندنهاده شدهباشند:
شنیدهاى که به دیدار موى ماه افتد
بدان که هست شکستى کز اشتباه افتد
اگر حق است شکستن، هلا تحمّل کن
ور اشتباه، به چشم خرد تأمّل کن
چه روزها که چو شبهاست، از رمد بشنو
همیشه خوب نه خوب است، بد نه بد، بشنو
ملاک ملک نه این راى ماست در عالَم
بسا حق است که باطلنماست در عالَم
بسا فسانه باطل که حق نمود مرا
عبر نبودیم نگویم خبر نبود مرا
نه باطل است و نه حقّى که دامِ ره گردند
حذر ز باطل و حقّى که مشتبه گردند
در این مثنویها، به راستى آنچه از خواننده رفع ملالمىکند، همان بیتهاى تصویرى است که گاهبهگاه در طولمثنوى تکرار مىشود و هرازگاهى این محیط پندآمیزملالآور را طراوت مىبخشد. این تکرار، در عین حال،پیونددهنده بخشهاى مختلف مثنوى به هم نیز مىشود وکمابیش خواننده را قانع مىکند که با یک مثنوى واحدسروکار دارد. به راستى اگر همینها نبود، چه چیزىمثنویهاى <هجرت> و <قیامت> را قابل تحمّل مىکرد؟
هنرمندى دیگر معلّم در این تکرارها، آنگاه رخمىنماید که بیت را در چند جاى، با تفاوتهایى اندک ومتناسب با فضا تکرار مىکند. لذّتى که از این تکرار بهشنونده دست مىدهد، توأم با نوعى شگفتى است، شگفتىاز این که شاعر چگونه توانسته است دو سخن بسیارنزدیک به هم را به وزن و قافیه بکشد.
بعث و نشور، نخله به شوراب کِشتن است
بوزینهوار هیمه به شبتاب هِشتن است
دیرى است این که نخله به شوراب مىبریم
بوزینهوار هیمه به شبتاب مىبریم (تبارنامه انسان)
اوج این هنرمندى به نظر من، در مثنوى <به دریاهاىبىپایاب برگردان صدفها را> دیده مىشود که یک بیت آندر سه شکل بسیار نزدیک به هم در سه جاى مثنوى تکرارشده است:
زمین هیزمکش قوزى است، قوزى مثل باعورا
زمان آبستن روزى است، روزى مثل عاشورا...
زمین افسرده کورى است، کورى مثل باعورا
زمان آبستن شورى است، شورى مثل عاشورا...
زمین آلوده ننگى است، ننگى مثل باعورا
زمان آبستن جنگى است جنگى مثل عاشورا (زمان آبستنروزى است...)
و باز نباید از پایانبندیهاى زیباى این دسته ازمثنویهاى معلّم غفلت کرد. در غالب اینها نوعى ابتکار وهنرمندى به چشم مىخورد. گاه اینها با همان بیتهاىتکرارشونده زیبا خاتمه مىیابند؛ گاه با یک لحن بسیارمؤثر و حماسى و گاه نیز حتى با یک مصراع بدون مصراعدوم. به ندرت مىتوان مثنوىاى بدون یک درخشندگى درپایانبندى یافت و به ندرت این پایانبندیها یکسان هستند.یکى از پایانبندیهاى ابتکارى، در مثنوى <نىانبان مشرک>رخ دادهاست با تکرار یک بیت، با جابهجایى مصراعها:
هین، شور کرّههاست که رم مىخورند باز
دم مىدمند جوقى و دم مىخورند باز
دم مىدمند جوقى و دم مىخورند باز
هین شور کرّههاست که رم مىخورند باز (نىانبان مشرک)
سوم. یک دسته اندک، مثنویهایى صرفاً <حرفى>هستند، همانند <چنین به زاویه در، چند پا فشردستید؟> کهلحنى کاملاً خطابى و رجزآلود دارد و تقریباً از فضاسازىتصویرى بىبهره است. معمولاً در اینگونه مثنویها،حرفهاى شاعر نیز کلیشهاى و طبق معمول از کار درمىآید، چون یک فضاى مشخص وجود ندارد که منبع الهامشاعر شود. مثنوى <کدام جرأت یاغى پیام خواهد برد؟>دقیقاً دچار همین مشکل است، وگرنه مضامینى چنینکلیشهاى، چرا در دیگر مثنویهاى معلم اندک است؟
هنوز در رگ گل خون درد مىجوشد
هنوز جنگل محزون کبود مىپوشد
هنوز بوى نسیم گسسته مىآید
هنوز ناله سرو شکسته مىآید
هنوز باده گل جوش در سبو دارد
هنوز گریه خون غنچه در گلو دارد
خزان قهر به عرض ضیافت آمده است
به باغبان برسانید، آفت آمده است (کدام جرأت یاغى...)
وقتى طرح خاص و ابتکارىاى در میان نباشد، لاجرمپایانبندى هم چنین ساده و طبق معمول خواهدشد، با یکطلب آمرزش و آرزوى پیروى آن زندهیاد براى دیگران.فاتحه مع صلوات:
برادرا! پدرا! پیر امّتا! یارا!
خدا صبور کند در مصیبتت ما را
همان چو قطره به دریات جایگاه دهد
تو را توفّق و ما را توان راه دهد
ابتکار دیگر معلّم در مثنوى بلند، که در شعر کهن مانیز گویا سابقه داشتهاست، ولى در شعر امروز پیش ازمعلّم لااقل من ندیدهام، گنجاندن غزل در مثنوى است. البتهمعلّم بیش از یک بار این را نیازمود و آن هم در مثنوىنهچندان زیباى هجرت؛ ولى چون دیگرانى پس از او، و گاهمتأثر از او، این را پى گرفتند و ساختارى تازه پدید آوردند،اشاره به فضل تقدّم معلّم در این ساختار نیز ضرورىمىنمود، بهویژه از از جانب صاحب این قلم.
3
همان گونه که هر نظام حکومتى، روابط خاصى میانارکان قدرت را اقتضا مىکند، در هر ساخت و صورت ویژهدر شعر نیز انتظار مىرود که جایگاه و مرتبه هر یک ازعناصر شعر، به نوعى خاص باشد. آنجا که سخن ازاحساسات و عواطف رقیق باشد، لاجرم تخیّل بیشتر به دردشاعر مىخورد و آنجا که رجزخوانیهاى حماسى و یاخطابههاى سیاسى و اجتماعى در کار باشد، تناسبهاىموسیقیایى و هنرمندیهاى زبانى بیشتر به کار مىآیند.قضیه را از سویى دیگر نیز مىتوان نگاه کرد. یک شاعرتصویرساز و خلّاق، بیشتر به ساختارهایى روى مىآوردکه تخیّل بیشترى را اقتضا کنند و یک شاعر زبانآور ومسلط بر هنرمندیهاى لفظى، ساختارى متناسب با اینتواناییها را برمىگزیند. پس بىسببى نیست که ما در شعرمکتب هندى، حتى یک قصیده برجسته در حدّ قصاید انورىیا خاقانى یا سنایى نداریم و آنگاه که بازار تخیّل کسادمىشود و زبانآورى ملاک مىشود (دوره بازگشت) بازقصیدهسرایى رونقى مىیابد.
در شعر على معلّم، به آشکارا مىتوان حس کرد کهمیدان، میدان زبانآورى و مهارتهاى لفظى است و تخیّلنمود چندانى ندارد. فعلاً در این بحث نمىکنم که به راستىکدامیک از اینها ارجمندتر و براى یک شعر خوب لازمتراست. فقط این را مىگویم که این تناسب خاص میان عناصرشعر، با این ساختار (مثنوى بلند حماسى) هماهنگ است.این هماهنگى، نظیر آن چیزى است که در قصاید بهار دیدهمىشود و در قصاید بیدل نیست. حالا چرا کالاى اعجوبهاىمثل بیدل در بازار قصیدهسرایى بهایى چندان نمىیابد؟چون در آنجا نیز غلبه بر تخیّل است و هضمکردن آن همهتصویر تازه در آن همه بیت متوالى، براى شنونده کارىاست نه چندان دشوار. مسیرهاى دراز را باید با سرعتبیشترى پیمود و نمىتوان در یک مثنوى یکصدوسى بیتىمثل <کلیله>، بر بیتبیت شعر آنقدر درنگ کرد که دربیتهاى غزلى از قیصر امینپور مىکنیم. پس لاجرم بایدتصویرها رقیقتر باشند و موسیقى غنىتر و تکاندهندهتر؛تا پیمودن این مسیر، ملالآور نشود.
حالا که سخن از تکاندهندگى شد، باید به خاصیتىدر وزن بعضى از مثنویهاى معلّم اشاره کنیم که در شعرفارسى، نادر است، یعنى ایجاد سکتهها یا دستاندازهایىغیرمعمول، که البته فقط در بعضى وزنها ممکن است وخوشایند. معلّم به طور مشخص، در وزن <فعلاتن فعلاتنفعلاتن فعلن> از انعطافپذیرى وزن، بیش از حد معمول ومروج شعر فارسى سود مىجوید؛ یا به تعبیر قدما، پا را ازدامنه <اختیارات شاعرى> فراتر مىگذارد.
اما این <اختیارات شاعرى> به نظر من، عبارتىگمراهکننده است، چون به نظر مىرساند که گویا شاعر بهعنوان یک آدم غیرمعمولى، نوعى حق عبور از مرزهاىقانون را دارد.
اگر قدرى دقیق شویم، خواهیم دید که آنچه با عنواناختیارات شاعرى مطرح مىشود، در حقیقت قابلیتهایىاست که در بعضى وزنها براى تغییرات مختصر وجوددارد، یعنى قضیه بیش از آن که به شاعر مربوط شود، بهانعطافپذیرى آن وزنها بر مىگردد. مثلاً وزن رباعى،وزنى است بسیار انعطافپذیر، که خود عروضیان هم 24حالت مختلف برایش کشف کردهاند. (البته اگر ابتکارهاىبیدل در این وزن را هم به شمار آوریم، تعداد از 24 بیشترمىشود.) ولى برعکس، <مفاعیلن مفاعیلن مفاعلینمفاعلین> وزنى است بسیار صلب و غیرقابل تغییر، که جزدر یک هجاى پایانى، هیچ جاى انعطاف ندارد. آن شاعرانىکه در وزن رباعى آن همه <اختیارات> دارند در این وزن بایدکاملاً مطیع هجاهاى کوتاه و بلند باشند.
چنین است که مىگوییم این <اختیارات شاعرى> یکسلسله جوازهاى قانونى مشخص نیست، بلکه فقط استفادهشاعران از انعطافپذیرى وزنهاست و میزان این استفادهنیز به خواست شاعر و قابلیت آن وزن بستگى دارد. حالاملاک چیست؟ پذیرش طبع.
مىگویید فرق قضیه چیست؟ فرقش این است کهاکنون این سکتهها از حصار موهوم و مرسوم <اختیاراتشاعرى> بیرون آمده و تابع طبع و پسند شاعر و شنوندهشده است. هر شاعر، بنا بر اقتضاى وزن و معنى، بهرهخاصى از این انعطافپذیرىها مىبرد و فقط یک نگرانىدارد؛ این که شنونده نیز در پذیرش آن با او همراه باشد.
انعطافپذیرترین وزن پس از وزن رباعى در شعرفارسى، همانا <فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن> است و علىمعلّم بیش از دیگر شاعران از این خاصیت سود برده است.بارزترین مثال براى این سخن، مثنوى <ماند زین غربت...>است که در آن بیش از ده شکل مختلف از این وزن، آزمودهشده و بعضى از این شکلها، جز به ندرت در شعر دیگراندیده نشده است. از دیرباز، سکتههاى رایج در این وزن،تبدیل <فعلاتن> اول، به <فاعلاتن> و یا تبدیل <فعلاتن>هاىبعدى به <فعلاتن> بودهاست، یعنى کاربرد یک هجاى بلند بهجاى دو هجاى کوتاه. اما معلّم قابلیت اول را علاوه برفعلاتن اول، به بعدیها نیز تسرّى داده است و گاه در یکمصراع، دو یا سه بار این جابهجایى را آزموده است، بهگونهاى که در نگاه اول، وزن کاملاً دگرگونشده به نظرمىآید.
به حمل بذر نیفشاندم و میزان بگذشت (وزن معیار)
بیل و داس و تبر و چارق و پاتاوه ز من (تبدیل فعلاتناول به فاعلاتن)
دگر این حوصلهها تنگ است وین دلها تنگ (همانتبدیل در فعلاتن سوم)
مارِ ضحّاک است بر راه، بگو با کاوه (همان تبدیل دردو فعلاتن اول و دوم)
ماند زین غربت چندى به دغا یاوه ز من (تبدیل فعلاتندوم به فعلاتن)
سخت دلتنگم، دلتنگم، دلتنگ از شهر (همان تبدیل بالادر سه نوبت پیاپى که در نهایت نُه هجاى بلند بر جاى نهادهاست.)
مسلماً این همه خروج از وزن، براى همگانخوشگوار نمىافتد و حتى مىتوان گفت با هر محتوایىمطابقت ندارد. شاید بىجهت نباشد که بسامد اینها درمثنوى آرام و حافظوار <خضر هم از شکن زلف تو درگمراهى است> ناگهان به شدت پایین مىآید و به نزدیکصفر مىرسد و باز در مثنوى <امّت واحده از شرق به پاخواهدخاست> که خالى از غرابتهاى زبانى و مضمونىنیست، آثار این سکتههاى ملیح یا غیرملیح پیدا مىشود.
گفتیم که انتظار مىرود در این ساختار خاص،موسیقى غنىتر باشد. مسلماً این حکم، بیشترین مصداق رادر موسیقى کنارى مىیابد که برجستهترین نوع آن است.
این که مىگویند <غزل بدون ردیف کمتر خوب از کاردرمىآید> ولى این سخن را در مورد قصیده نمىگویند،خالى از دلیلى نیست. در قصیده، افزونى تعداد ابیات -و بهتبع آن، قوافى- انتظارى را که از موسیقى کنارى داریم،برآورده مىکند و شگفتى لازم را در ما مىآفریند. در غزل،که تعداد بیتها کمتر مىشود، لاجرم انتظار موسیقى کنارىغنىترى داریم. به همین قیاس، مىتوان گفت که مثنوى باتوجه به آزادى عملى که از این لحاظ دارد، قافیه و ردیفغنىترى را اقتضا مىکند تا خاصیت <غیرمنتظره بودن> درموسیقى کنارى بهتر حفظ شود.
بیاییم و قضیه را قدرى عمیقتر بنگریم و اینپرسش را به میان آوریم که به راستى باید برخورد ما باقوانین و قواعد قافیه چگونه باشد. در نظام بلاغى قدیم ما،قافیه، مجرّد از قالب شعر و مجرّد از ردیف بررسى شده وقانونمند شده است و در این قانونمندى نیز در نهایت،<زیبایى> به عنوان یک معیار اصلى به کنار رفته است،هرچند شاید در ابتدا مبناى قافیهاندیشى، همین زیبایى بودهاست. به همین لحاظ، مرزهاى قانونى ما بسیار صلب،قطعى و متمایز هستند. در این مجموعه قوانین، اگر یکقافیه درست باشد، در همه قالبها و با هر گونه ردیف ومحتوایى درست است و اگر نباشد، در هیچ جا و در هیچزمانى درست نیست. اگر ردیف اختیارى است در همهجااختیارى است و اگر ایطاء و شایگان نکوهیدهاست، درهمهجا نکوهیدهاست. کمتر به این عنایت شدهاست که یکردیف طولانى، مىتواند عیب ایطاء را تا حد زیادى بپوشاندو برعکس، عدم ردیف، مىتواند حتى یک قافیه درست رافقیر نشان دهد. ببینید، در این دو بیت بیدل، عیب قافیهیکسان است، ولى این عیب، در اولى بسیار آشکارتر است ودر دومى، با کمک ردیف کمابیش پنهان شدهاست:
روانى نیست محو جلوه را بى آبگردیدن
سزد کز اشک آموزد نگاه ما خرامیدن
تا دل بیچاره واماند از دمیدن، داغ شد
اضطراب این سپند از آرمیدن داغ شد
و اینها، ظرایفى است که قانونگذاران ما کمتر بدانهاعنایت کردهاند.
با این ملاحظات، باید به این نتیجه رسید که ما بهقوانینى انعطافپذیر با مرزهایى بسیار هالهاى نیاز داریمکه فقط در مواجهه با هر اثر، قطعیتى نسبى مىیابند. حتىشاید بهتر باشد یک سلسله انتظارات جمالشناسانه راجایگزین قوانین وزن و قافیه کنیم و بگوییم مثلاً انتظارمىرود که در بعضى قالبها مثل مثنوى بلند، این ردیف<اختیارى>، از سوى شاعر <اجبارى> تلقى شود، یعنى او بهطور طبیعى ردیف را بخشى ضرورى از موسیقى کنارىبپندارد. گویا قاعده و قانون در اینجا، همین است و البته بازهم قاعده و قانونى نسبى و انعطافپذیر.
على معلّم در مثنویهاى خویش، بدین قانونخودخواسته گردن نهاده است. در کتاب رجعت سرخستاره، حدود هفتاد درصد بیتها ردیفدار هستند. ایننسبت در مثنوى <بهل این خفتن نوشینه بیا تا برویم> به 95درصد مىرسد یعنى تقریباً همه ابیات. در اینجا، ردیفها نیزگاه بیشتر از حد معمول طولانى هستند و این نیز یک قاعدهتازه است.
یک ابتکار دیگر معلّم براى غنىسازى موسیقىکنارى، استفاده از قافیههاى غریب و کمکاربرد است، مثل<نطع> و <قطع> یا <نغز> و <مغز> یا <تیغ> و <میغ>. اینها بهشگفتىآفرینى قافیه مىافزایند و چون کمتر در شعردیگران قافیه شدهاند، مجال مضمونسازى با آنها نیزبیشتر است. دیگر مثل قافیههاى <دیوانه> و <پروانه> و<میخانه> نیستند که تفالهشان به ما رسیده باشد.
گاهى نیز همان قافیههاى معمولى، ولى با حروفمشترک بیشترى آزموده مىشوند و این همان چیزى استکه قدماى ما اعنات یا لزوم مالایلزم مىنامیدهاند. اینجاشاعر به رعایت حداقل حد قانونى قافیه بسنده نمىکند وقافیههایى برمىگزیند با مقدارى مشترکات بیشتر. مثلاً<تازیانه> را با اطمینان کامل، مىتوان با <زمانه> قافیه کرد،ولى شاعر <رازیانه> را بر مىگزیند که فصل مشترکبیشترى با <تازیانه> دارد. همینگونه است قافیهشدن<جراحت> با <صراحت> و <نوشینه> با <دوشینه> و <میزان>با <عزیزان> و <راحت> با <ساحت>.
و بالاخره باید یک صنعت قدمایى دیگر را ذکر کردکه همانند یک شىء عتیقه صیقلخورده در این رواقخودنمایى مىکند؛ صنعتى با نام ذوقافیتین، یعنى آوردندو قافیه متوالى در یک بیت. قدما غالباً این صنعت را بهصورت التزام در همه بیتها به کار مىبرده و ضایعمىکردهاند. مثلاً اهلى شیرازى مثنوىاى دارد به نام <سحرحلال> در پانصد بیت و با التزام این صنعت (و دو صنعتکشنده دیگر) در هر بیت. اما در شعر معلّم، این قافیههاىدوگانه فقط گاهگاه آزموده شده و در بعضى جایها، سختنیکو افتادهاند، از جمله در این بیتها از یکى از بهترینمثنویهایش.
کجا؟ کو؟ آب کو؟ آسیمهسر گفتند ماهیها
تک و پایاب کو؟ بار دگر گفتند ماهیها
زمین آلوده ننگى است، ننگى مثل باعورا
زمان آبستن جنگى است جنگى مثل عاشورا (زمان آبستنروزى است...)
بهرهگیرى از هنرمندیهاى بالا، گاه موسیقى کنارىرا مرکز ثقل زیبایى بیتها ساخته است، به ویژه در دیباچهمثنوى <ماند زین غربت...> که در آن، شاعر همه توان خودرا براى غنىسازى قافیه و ردیف به کار برده و هیچ تلاشىرا فروگذار نکردهاست. این پاره، به راستى از درخشانترینفرازهاى شعر على معلّم است.
ماند زین غربت چندى به دغا یاوه ز من
بیل و داس و تبر و چارق و پاتاوه ز من
یله گاو و شخ و شخم و رمه از من، هیهات
من غریب از همه ماندم، همه از من هیهات
آیش سالزد از غربت من بایر ماند
چمن از گل، شجر از چلچله بىزایر ماند
سالها بى منِ مسکین به عزیزان بگذشت
به حمل بذر نیفشاندم و میزان بگذشت
سخت دلتنگم، دلتنگم، دلتنگ از شهر
بار کن تا بگریزیم به فرسنگ از شهر
بار کن، بار کن، این دخمه طرّاران است
بار کن، گر همه برف است اگر باران است
بار کن، دیو نیم، طاقت دیوارم نیست
ماهى گول نیم، تاب خشنسارم نیست
من بیابانیم، این بیشه مرا راحت نیست
بار کن، عرصه جولان من این ساحت نیست
کمِ خود گیر، به خیل و رمه برمىگردیم
بار کن، جان برادر! همه برمىگردیم
اما توجه ویژه معلّم به موسیقى کنارى، مانع ایننشده است که بعضى خللهاى طبیعى در این قسمتشعرش نیز بروز کند. منظور ما آن <ترک اولى>هایى استکه شاید در مثنویهاى کهن هم بسیار دیده شده است، ولىدر اینجا بیش از حد به چشم مىزند. اگر مجاز به کاربرد اینتعبیر باشیم، مىتوانیم گفت که معلّم گاه بیش از حدمسحور این هنرنماییهاى خودش شده و از جوانب معنایىو تصویرى شعر، غافل شده است. چنین است که گاهبعضى قافیهها تحمیلى به نظر مىآیند.
تا عمق دشت جاده رگ تازیانه بود
شاید بهار فصل گل رازیانه بود (ما وارثیم...)
دم سموم خزان موذیانه در باغ است
به باغبان برسان، موریانه در باغ است (کدام جرأت یاغى...)
مستحب است در آیینه جراحت دیدن
بهر اخیار ز اغیار صراحت دیدن (خضر هم از شکن...)
اگر بپذیریم که یکى از امتیازهاى قافیههاى غریب وغیرمعمول، شگفتىزایى آنهاست، باید این انتظار را همداشتهباشیم که شاعر یک زوج از این قافیهها را در چندجاىشعرهایش تکرار نکند و ناخواسته به دام نوعى التزام بیجانیفتد. من گمان مىکنم که چند بار قافیه شدن <صراحت> و<جراحت> در چند مثنوى معلّم، نوعى نقض غرض است.
برآ که خواب ستاره صراحتى دارد
شکسته مىگذرد شب، جراحتى دارد (هلا ستاره احمد...)
گفت: نکوتر چه شیوه؟ گفت: صراحت
تیغى از این روستا به هفت جراحت (غیبتى عصر آشکار)
سبوکشان به شراب صراحت افزودند
جگرخوران به کباب جراحت افزودند (کدام جرأت یاغى...)
یک نمک مرهم و صد لاله جراحت دارم
بىنمک نیست اگر شور صراحت دارم (خضر هم از شکن...)
هله باد است بجنبید، صراحت صعب است
بوسه داغ سبک نیست، جراحت صعب است (امتواحده...)
و نیز مىتوان اشاره کرد به ناتندرستى بعضىقافیهها که هرچند طبق قوانین جاریه قافیه، شاعر در آنهامختار است، ولى در این ساختار خاص که انتظار ما ازموسیقى کنارى بیشتر است، اینها را به زحمت مىتوان برخود گوارا کرد:
بر نیل از نى رسته جایى نیزهاى چند
در گِردَش از فرعونیان دوشیزهاى چند (هجرت)
ره نه این است، ره آغشته ما افتاده است
از زل تا به ابد کشته ما افتاده است (کوچ)
دیگر از هنرمندیهاى موسیقیایى آنچه باقى مىماند،تناسبهاى لفظى و معنوى است که انتظار مىرود در اینساختار پرموسیقى، عنایت شاعر به اینها نیز بیش از حدمعمول باشد. معلّم این انتظار را برآورده مىکند و نشانمىدهد که به راستى نسبت به این تناسبها بىعنایت نیستو حتى مىکوشد که یک سلسله تناسبهاى نوین کشف کند وهنوز در بند ایهامآفرینى با <شیرین> و جناسسازى با<مرجان> و <یاقوت> نباشد. من در اینجا فقط به چند مثالبسند مىکنم و کلمات مورد نظر را در گیومه مىنهم.
از لب جام <شفا> خواه که <قانون> این است
در خُم آویز که میراث فلاطون این است
چشم پیمانه به مى روشن اگر خواهى به
جوش <زخم> است، <ز خُم> جوشن اگر خواهى به
بادها نعرهزنان، پویهکنان در کردر
مادران <موىکَنان>، <مویهکنان> در کردر
گاه، بیگاه شد؛ اى سرو خرامان! برخیز
اى <سلامتسفرِ سوختهسامان!> برخیز (کوچ)
(در بیت بالا، تکرار صامت س مراد است.)
هزار مرغ در این عرصه زار مىخوانند
از این <هزار> یکى را <هزار> مىخوانند (به دستگیرى روحخدا)
چهارم آنکه به خود پاس تجربت مىدار
<گُزیده> مَرد ز یکجا <گَزیده> نیست دوبار (کلیله)
این <نى> عجب <شیرینزبانى> یاد دارد
تقریر اسرار نهانى یاد دارد
موسى به مصر آمد، صلاى زندگى داد
اسباط را در <بندگى> <تابندگى> داد
از خاک مشهد شهد رحمت انگبین شد
از قم، <فقم> در گوش عالم در طنین شد (هجرت)
این مورد اخیر، یادآور عبارت مشهور صاحب بنعباد است که در چهارمقاله نظامى عروضى نقل شده است:<ایهاالقاضى بقم، قد عزلناک فقم>)3(
4
شعر فارسى از دیرباز عرصه انقلابهاى درونى بوده کهبه تعویض موقعیت ارکان قدرت مىانجامیده است. به یکمعنى ما در این شعر، تا کنون <نظام>هاى گوناگونداشتهایم، با روابطى خاص میان عناصر و اجزاى شعر. گاهاین روابط محکم و استوار بوده است و گاه نیز سست وشکننده. موفقترین شاعران، آنانى بودهاند که نظامىمتعادل با روابطى معقول میان ارکان قدرت برقرار کردهاند.
در نظام شعر خراسانى، به طور آشکار، غلبه برزبان و مهارتهاى زبانى است. از همین روى، منوچهرىدامغانى با آنهمه رنگینى خیال خویش، در چشم ادباى اینمکتب، اعتبار عنصرى و انورى را نمىیابد. اگر ما امروزبرخلاف پیشینیان خویش، منوچهرى را بر عنصرى واحیاناً انورى ترجیح مىدهیم، از این است که خود با نظامىدیگر عادت کردهایم، نظامى با سلطانى <خیال> و بندگى<زبان>، وگرنه در دیدگاه قدما و با مناسباتى که آنان براىارکان قدرت مىشناختهاند، حق همان است که عنصرىملکالشعراى دربار یمینالدوله محمود غزنوى باشد وانورى یکى از پیامبران سهگانه شعر.
شعر معلّم نیز براى خویش، نظامى خاص دارد،شبیه نظام مکتب خراسانى، یعنى در اینجا نیز غلبه باسخنورى و تناسبآفرینى است، نه با خیال ومضمونسازى. از موسیقى، پیش از این سخن گفتیم و حالباید ببینیم شاعر ما در عرصه زبان چه کارها کرده و براىمهترى این عنصر، چه اسبابى فراهم آوردهاست.
شاعران را از لحاظ عنایتشان به زبان شعر، در سهدسته مىتوان جاى داد. یک دسته آنانىاند که به واقع اینعنایت را ندارند و زبان شعرشان سرشار از ضعف ونارسایى است. دسته دیگر آنانىاند که به یک زبان سالم،روان و فصیح رسیده و به همین بسنده کردهاند. براى اینان،زبان فقط وسیله تفهیم و تفهّم است، نه ابزار زیبایىآفرینى.غالب شاعران امروز ما، چنین هستند. دسته دیگر، آنانىاندکه از زبان مشخصاً به عنوان یک ابزار تمایزبخشى کارمىکشند و حتى گاه قدرت شعرسرایىشان در زبان نهفتهاست. ایرجمیرزا و اخوان ثالث، به طور آشکار از این دستهشاعران هستند و اگر بخواهیم شاخصترین شاعر ایندسته در دو سه دهه اخیر را نام ببریم، همانا على معلّمخواهد بود.
معلّم آشکارا شاعرى <سخنور> است، یعنى بسیارمتکى است به هنرمندیها و مهارتهایى که فقط در عرصهزبان روى مىدهد و ربطى به تخیّل و مضمونسازىنمىیابد. بعضى از بیتهاى مثنویهاى او، فقط به مددافسونگریهاى زبانى شعر شدهاند و اگر آنها را از این حلیهعارى سازیم، با سخنى بسیار عادى روبهرو مىشویم،همانند این:
الا شما که شمایید، قهرمانهایید
نشان قهر خدا، قهر آسمانهایید (کلیله)
مصراع اول، بسیار شکوهمند و گیرا است، ولى اینگیرایى فقط با یک کار زبانى ایجاد شده است. آن را بعد ازپیراستن از هنرمندیهاى زبانى، مىتوان چنین نوشت: <اىقهرمانان!> و آنگاه به سادگىاش پى برد. مصراع دوم نیزخالى از این خاصیت نیست.
تحلیل و تفسیر هنرمندیهاى زبانى کارى استبسیار سخت. اینها را نمىتوان همچون صور خیال بهراحتى دستهبندى و نامگذارى کرد. گاه یک ابتکار زبانى دریک شعر خاص و در یک موقعیت استثنایى روى مىدهد ودر هیچ جایى دیگر قابل تجربه نیست. با این همه، بایدبعضى از هنرمندیهاى زبانى على معلم را بیرون کشید ودستهبندى کرد و ما را از این گزیر و گریزى نیست.
باستانگرایى
باستانگرایى برجستهترین شاخصه زبانى على معلّماست. شاعر در اینجا کلمهاى را که براى ما کاربردى عادىو قابل پیشبینى یافتهاست، با واژهاى کهن تعویض مىکند.این واژه کهن، مسلماً بیشتر جلب توجه مىکند و درنگشنونده را سبب مىشود. کاربرد کلمه <صعب> به جاى<سخت> در این بیتها، چنین تمایزى همراه دارد.
صعب صعب این شب ریزنده ظلام افتاده است
گذر قافله عشق به شام افتاده است (کوچ)
آى چاووش! دمت گرم، به آواز بخوان
صعب دیر است، مبر وقت، بخوان، باز بخوان (ماند زینغربت...)
بىتو صعب است که سوداى نخستین گیرند
پى آزادى لبنان و فلسطین گیرند (اى شرار دل افروخته...)
کار صعب است در این راه، بگویم یا نه؟
توأمانند مه و ماه، بگویم یا نه؟ (امت واحده...)
جالب این است که در اینجا، کاربرد <صعب> تاحدىبه تبیین دشوارى موجود هم کمک مىکند. به عبارت دیگر،<صعب> از <سخت> سختتر به نظر مىآید و این یک ظرافتبلاغى است.
اما باستانگرایى تیغى است دولبه و اندکىناآزمودگى در کاربرد آن، به صاحبش زخم مىزند. بایدسخت مراقب بود که ما کلمات را براى انتقال معانىمىخواهیم، نه صرفاً تزئین. باستانگرایى هم وقتى کارآمدمىافتد که خاصیت رسانایى زبان را حفظ کند، وگرنه شعررا به مجموعهاى از اشیاء عتیقه بدل خواهدکرد که فقط بهدرد پژوهشهاى دیرینهشناسى مىخورند.
نکته مهم دیگر این است که شاعر باید نسبت بهایهامهاى بیجا و ناخواسته نیز هوشیار باشد. ممکن استمعناى کهن یک کلمه، تداخلى با معنایى دیگر که اکنون آنکلمه یافتهاست پیدا کند. پس مىتوان گفت على معلّم آنجا که<دستبرد> را به معناى <ضربشست> و <عورت> را به معنى<زن> به کار بردهاست، ایهامهایى ناخواسته و حتى ناپسندایجاد کردهاست:
باور کنیم رجعت سرخ ستاره را
میعاد دستبرد شگفتى دوباره را (باور کنیم سکه...)
کاى عورت! از من نیست فرمان مىگذارم
گردن به تیغ حکم پنهان مىگذارم (هجرت)
اگر یک سیر زمانى را تعقیب کنیم، مىتوان گفت کهباستانگرایى در مثنویهاى اولیه معلم، قدرى خام و فاقدزیبایى تمام است و بیشتر در کاربرد کلماتى چون <خامُش>به جاى <خاموش> و <بیهُش> به جاى <بیهوش> جلوه مىکندکه به نظر من، بیشتر از سر اضطرار در وزن است تاانتخاب در زبان:
تو بیهشانه ملولى، تو منگ را مانى
تو خامشى، تو صبورى، تو سنگ را مانى (به دستگیرى روحخدا...)
باستانگرایى واقعى معلّم، از مثنوى <چنین بهزاویهدر، چند پا فشردستید؟> شروع مىشود؛ در مثنوى<کلیله> و <ماند زین غربت...> به اوج زیبایى مىرسد و بهنظر من در مثنویهاى بعدى، مسیر افراط و عدم تعادل رامىپیماید.
دیگر کارهاى زبانى.
على معلم یک سلسله هنرنماییهاى زبانى دیگر هم داردکه بعضىشان اندک و انگشتشمار هستند، ولى مجموعهاینها، زبان او را متمایز و پربار ساخته است. وجه مشترکهمه این کارهاى زبانى، خارجساختن جمله از ساختارعادى و هنجار آن است. ما فقط به چند مثال با ذکرهنرمندى هر یک، بسنده مىکنیم.
جمله معترضه:
شنیدهایم - و خود این ناشنیده در کار است -
که نور جاذب نور است و نار با نار است (کلیله)
گیرم تهىدستم - که هستم - غلّه از اوست
از او شکایت کى توانم؟ گلّه از اوست (هجرت)
قطع جمله و ادامه آن به شکلى دیگر:
وجودى و... نه وجودى، عدم دقیقتر است
عدم نهاى و وجودت شکى عمیقتر است (کویر از همه...)
الا، نگفتم و... گفتم که این سفر مکنید
اگر سکندر وقتید، این خطر مىکند (کلیله)
<حوریب> بر دامان سینا جایگاهى است
نى نى، غلط شد، جایگاهى نیست، راهى است (هجرت)
نوعى آشنایىزدایى در زبان، با ساختن یک عبارتتازه با تغییرى مختصر در یک عبارت آشنا؛ مثل کاربرد<دَمَت سرد> به قرینه <دَمَت گرم> و <ناخوشآواز> به قرینه<خوشآواز>:
دیرگاه است و دورپروازیم
شبسراییم و ناخوشآوازیم (از کجا آمدى...)
چیست در جارى این نغمه به بیگاهى؟
نَفَست خسته، دَمَت سرد، چه مىخواهى؟ (شب همخوابىمریم...)
استفاده از پیشوندهاى فعلى مثل <در>، <بر> و <فرو>که ضمن تمایزبخشى به فعلها، به آنها لحنى حماسى هممىدهد:
از سر جاده و فرسنگ مشو دون، برخیز
گردبادى شو و درپیچ و به گردون برخیز (ماند زین غربت...)
اى بسا خلق که زین دمدمهها درماندند
عبرت است اى همه! زینسان رمهها درماندند
هله، هیهاى وى است اینکه فرامىپیچد
مىزند صاعقه بر صخره و وامىپیچد (کوچ)
با همه تمایز از زبان عادى و روزمره، معلّم از نوعىمردمگرایى نیز بىبهره نمانده است. گاه به زیبایى تمام ازضربالمثلها و عبارات عامیانه سود مىجوید، چنان که دراین مصراعها مىبینیم:
که ابله است، و لیکن به کار خود داناست (کلیله)
خوبان عجب دستهگلى بر آب دادند (هجرت)
این فتنه، ماه آسمان در ریسمان است (هجرت)
بهل گندد آبها، نمک افاقه مىکند (مگر به عید خون کشد...)
و از این مهمتر، معلّم بعضى مصراعها ساخته استکه به خاطر سهولت و خوشساختى خویش، مىتوانندهمانند یک ضربالمثل یا مصراع مشهور، بر زبان مردمجارى شوند.
هر کور را در کار خود بینایىاى هست (هجرت)
در اُحُد هر که ز احمد نبوَد سفیانىاست (خضر هم...)
امروز بندهاید که فردا خدا شوید (تبارنامه انسان)
ز چوب ترد چه خیزد چو پیش تیغ افتد؟ (چنین به زاویه...)
عور ماندیم که تا جامه دشمن گیریم (ماند زین غربت...)
عرصه تنگ است، کلوخى ز کمانى خوشتر (خضر هم...)
بعد از این هستى مردانه پى بودن نیست (خضر هم...)
اینجا عزیز نیست امیرى که برده نیست (تبارنامه انسان)
با وجود موفقیّت معلّم در ایجاد یک زبان زیبا وبرجسته، نمىتوان بعضى زیادهروىها و ترکاولىهاىزبانى او را هم نادیده گرفت. گاه کار او در متمایزساختنزبان، به افراط مىکشد و سبب پیچیدگى بىمورد مىشود.گاه جملههاى معترضه معلّم، کاملاً حشو مىشوند، آن هماز نوع قبیح آن، چنان که <هلا> در این بیت شده و بسیارناخوش افتاده است.
چند از وهم - هلا! - رشته به بربط بندم؟
نقش توحید بر این خطّ مقَرْمط بندم؟ (ماند زین غربت...)
از این که بگذریم، عربىزدگى زبان معلّم در بعضىمثنویها را باید به دیده انتقاد نگریست. البته شاعر درمثنوى <هلا ستاره احمد، هلا ستاره صبح> معذور است،چون این تعرّب، با فضاى شعر تناسب دارد، ولى در دیگرجایها، نمىتوان چنین توجیهى تراشید.
هله ساقى! مددى کز سفر آن خوشپسر آمد
قدمش سعد و دَمَش گرم، خوش آمد که درآمد
نه درآمد که برآمد چو قمر در شب داجى
ز رگ جاده مسافر، ز تک بادیه حاجى
رحل بگشاى و فرود آورش از باره اشهب
نه معذب که معزز، نه مفارق که مقرّب
به من آرَش چو بنفشه به لب بادیه رُسته
رو به باران بهاران شب ناحیه شسته
طیلسانى کُنَش از حلّه حوران بهشتى
طیلسان؟ حله؟ بهشت؟ آى محرّر! چه نوشتى؟ (مُردَم ازرونق...)
آى معلّم! چه نوشتى؟
به هر حال، باید پذیرفت که معلّم، زبانى ویژه ومتمایز دارد. زبان او گاهى چنان سحّار است که با وجودندانستن معنى دقیق شعر، از آن لذّت مىبریم. به واقع، اینشعر خواننده را مرعوب مىکند و این مرعوبشدن، خودمجذوبیتى در خود دارد. گویا دیگر جرأت نمىکنیم آن رانپسندیم.
5
در دارالحکومه شعر معلّم، تخیّل فروترین مقام وموقعیت را دارد و این، هرچند شاید براى حفظ این نظام بهمصلحت باشد، به کارآیى آن لطمه زده است، چون بدینترتیب، این شعر در برابر ذوق و پسند جمعى قرار مىگیردکه روابطى دیگرگونه میان ارکان قدرت را انتظار مىبرند.
با این همه، به گمان من نمىتوان با حکمى چنینکوتاه و صریح، سرنوشت خیال در شعر او را روشن کرد.باید پیش از داورى نهایى، دید که تصویرسازى معلّم از چهنوعى است. با یک تقسیمبندى اجمالى و کلى، شاعران را ازلحاظ شیوه تصویرسازى مىتوان به سه دسته تقسیم کرد.
گروهى که غالباً تخیّلى نیرومند دارند، در پدیدههاىاطراف، تعمقى بیش از دیگران مىکنند و روابطى تازهمىیابند که دیگر کسان درنیافتهاند.
گروهى نیز تازگى خیال را با گامنهادن در یکفضاى تازه تأمین مىکنند؛ سخن از چیزهایى مىگویند کهکمتر در شعر دیگران دیده شده است و در این حالت، آنمایه از تعمق و نازکخیالى ضرور نمىافتد چون این تازگىمطلوب، با تازگى عناصر و اشیاء فراهم شده است.
گروهى دیگر نیز که محافظهکاران و صنعتگرانهستند، فقط خیالهاى دیگران را با آرایش و صنعتگرىتازهاى به نظم مىکشند و در واقع اینجا نه خود تصویر یافضا، بلکه شیوه بیان تصویر است که تازگى دارد.
على معلم، بیشتر رویکرد دوم را دارد و گاه نیز البتهاول و سوم. گاه جهشهایى بسیار نوین و امروزى دارد کهحاصل آنها، تصویرهایى است مدرن، با یک فضاسازىبسیار شاعرانه:
همسرا، آى سحورىزن خنیایى!
مرغ طوفانزده این شب دریایى!...
یکه عرصه، عیار همه عیّاران
قمهبند گذر حادثه در باران...
آى در صبح مهآلود کمینکرده
ابرى رعدصدا صاعقه زینکرده...
بوى خون شو که جهان پنجره خواهد شد
به صداى تو زمان حنجره خواهد شد (شب همخوابى مریم...)
من از نهایت ابهام جاده مىآیم
هزار فرسخ سنگین پیاده مىآیم (کویر از همه...)
بارو کنیم رویش سبز جوانه را
ابهام مردخیز غبار کرانه را (باور کنیم سکه...)
شبها شبند و قدر، شب عاشقانههاست
عالم فسانه، عشق فسانهى فسانههاست (باور کنیم سکّه...)
ولى تعداد این تصویرها بسیار نیست. در میانحدود دو هزار بیت شعر که من از معلّم در دست دارم، شایدبه زحمت بتوان صد بیت از این گونه یافت و این عددىنیست که به مددش بتوان معلم را تصویرسازى خلّاقدانست. بیشتر اینها نیز در مثنویهاى اول است، نه در شیوهمختار او در شعرهاى دوره پختگى و کمال.
ولى معلّم در آن گرایش دوم که من دوست دارمفضاسازى بنامم نه تصویرسازى، بسیار نیرومندتر بهچشم مىآید. او به جاى درنگ و تعمق در یک چشماندازواحد و عام، در هر شعر، پنجرهاى تازه به چشماندازى دیگرمىگشاید و این چشماندازها، گاه هرچند زیبایى یک باغ یاساحل رؤیایى را ندارند، غرابتى دارند که خواننده شعر رامجذوب مىکند.
کلیله گفت که شب با کران نخواهد شد
عروس خطّه خاور عیان نخواهد شد
ستاره گیر به بوک و مگر فرومانده است
ستاره سرزده، لیکن سحر فرومانده است
سحوریان هله و چونوچند بس کردند
دُهلزنانِ حصار بلند بس کردند
ز نفخه قُمریکان در قفس فروماندند
به بام، نوبتیان از نفس فروماندند
نواگرانِ کشآواز از سخن خفتند
ز نوحه زنجرهها بر چناربن خفتند
ز بانگ صبح، خروسانِ ده خَمُش ماندند
مسافران سحرگه به خواب خوش ماندند
ز جان پاک سحر گرچه رنج شب دور است،
سپیده دیر کشید، آفتاب رنجور است (کلیله)
حال باید دید که این چشماندازهاى گوناگون براىمجذوبکردن خواننده باید چهها داشتهباشند. به نظر منمىآید که این چشماندازها، حداقل باید احساس غرابت وسرزندگى توأم را در مخاطب پدید آورند، یعنى از سویىتکرارى و کلیشهاى نباشند و از سویى، تماسى با انسان،زندگى و تجربیات عینى او داشتهباشند. معلّم در ایجادفضاهاى غریب، رمزآلود و اسطورهگون بسیار تواناست،ولى گاه در ایجاد احساس زندگى در اینجا، ناموفق.
در فضاى تصویرى على معلّم، نشانههایى از زندگىامروز بسیار نمىتوان یافت. گویا در اقلیم افسانهها واسطورهها سیر مىکنیم. او حتى براى مضامین امروزىمثل شهادت دکتر شریعتى هم به اسطورهها پناه مىبرد. بههمین دلیل، در موارد اندکى که از همین زندگى ملموس وعینى مىگوید بسیار از شعرش لذّت مىبریم، چونانتظارش را نداریم. مثلاً آنجا که مىگوید <باز بىنفت استفانوسم، اسبم تشنه است.> واقعاً یک فانوس بىنفت و اسبتشنه در ذهن ما مجسّم مىشود و البته از این موارد اندکاست. بسیار اندک است فرازهایى از قبیل <ماند زین غربتچندى به دغا یاوه ز من...> که پیشتر به مناسبتى دیگر نقلکردیم و یا این پاره بسیار زنده و زیبا از مثنوى کلیله:
منم که مژده باران ز مور مىشنوم
هجومِ بیگَهِ سیل از ستور مىشنوم
منم که سال چو زد غلّه را بشورانم
چو عطسه کرد زمین، گلّه را بشورانم
منم که ماه چو برزد، کتان نپوشم هیچ
قمر چو راند به عقرب، به جان نکوشم هیچ
چو زاغ نعره زند، جاى ماکیان بندم
چو جغد نوحه کند، پاى مادیان بندم
به دِه چو گاو زهد از گروه برخیزم
چو استخوان خورد اشتر ز کوه برخیزم
منم که از رمه خوانم بهار پرخنده است
منم که زین همه دانم حیات پاینده است
به طور کلّى، معلّم در فضاى بومى و زندگى دهقانىخوب جولان مىدهد، ولى در تصویرکردن زندگى انسانشهرى معاصر، کمابیش قصور مىورزد. اگر هم شهر درکار باشد، شهرى است قدیمى با اجناسى که اکنون دیگرنمىتوان یافت.
بویناک است فضا، شادى کنّاسان بین
شو در این وسوسه بازار به خناسان بین
هرچه بدریده سقا آب خنک دارانند
شورهپشتان کفن دزد، بنکدارانند...
عَفن انباشته دارند به انبانهاشان
نیست، جز سیم سیا نیست به همیانهاشان
جوش کنّاس کنیسه است در این سوقالکلب
سود سوداى دسیسه است در این سوقالکلب (امتواحده...)
چنین است که انسان امروز، خود را در دنیاى شعرمعلّم، کمابیش تنها و غریب حس مىکند و این غربت، گاه بههراسى وهمآلود بدل مىشود که هرچند زیبا و پرکششاست، چندان سرزندگى ندارد.
در این فضاسازى تصویرى و گشودن پنجرههاىتازه فراروى بیننده، البته این احتمال را باید داد کهچشمانداز ما براى مخاطب چندان هم فرحبخش نباشد. اینچشماندازهاى گوناگون، وقتى دلفریب و چشمنواز هستندکه به راستى تازه و غریب باشند چون این غرابت تنهاسرمایهشان است. معلّم گاه ما را در برابر چشماندازهایىبسیار ناب مىنشاند و گاه نیز به جایى مىکشاند که بارهادیدهایم و در آن، فقط کشفهاى تازه مىتواند ما را خشنودکند که از اینها هم خبرى نیست. فضاى میکده و خرابات،دیگر آن کشش را ندارد که بتواند همانند آن فضاى دهقانىیا اساطیرى، خواننده را مجذوب کند و اینجاست که شعر، بهراستى بوى کهنگى مىگیرد و کمابیش غیرقابل تحملمىشود:
بعد از این از من و دل رنگ ملامت برخاست
تقیه از تیغ تو تا صبح قیامت برخاست
بعد از این سجده به گل، غسل به مَى خواهم کرد
ذکر تسبیح و دعا با دف و نى خواهم کرد
پاىکوبان سرِ بىتن به حرم خواهم برد
رکعتى سجده بىمن به صنم خواهم برد
دستافشان دل مسکین به دعا خواهمسوخت
تا سپندى به سرِ کوى شما خواهمسوخت
هله خیزید که ما بر سر بازار شویم
دگر از مسجد و از مدرسه بیزار شویم
نه کلیساست، نه کعبه، نه کنشت است اینجا
فهم پیمانه حدیث سر و خشت است اینجا
قبله اهل سعادت درِ عیاران است
ور نه در صومعه سوداى سیهکاران است (خضر هم از شکن...)
امّا نادلپذیرى و ملالتبارى فضا، فقط در همینمیکده و میخانه نیست. معلّم در شعرهاى بسیارى،مضمون قدیمى سفر را به کار مىکشد، آن هم با لوازمقدیمى آن مثل قافله و شتر و امثال اینها و گاه نیز به افلاکروى مىآورد، البته با همان نظام بطلمیوسى و بااصطلاحات خاص این هیئت.
شش جهت این چمن آواز فنا مىخواند
نُه فلک بىدهن آواز فنا مىخواند
چرخ صفر است اگر گوى زمین مىگردد
رقص مرگ است اگر چرخ برین مىگردد (خضر هم از شکن...)
از سویى دیگر، فراموش نکنیم که این منظره، دیدهنمىشود مگر به مدد زبان که یگانه پل ارتباط شاعر ومخاطب است. پس شاعر ناچار است از افق اجمال فرود آیدو به تفصیل بگراید. اجمال خاص جایى است که ازمضامینى مشترک سخن مىگوییم و با یک اشارت، خوانندهرا به نشانى خاصى در محفوظات خود او ارجاع مىدهیم،چنان که در بیانهاى نمادین و تملیحوار دیده مىشود.
زبان اجمالآمیز و اشارتوار معلّم، در تلمیحاتکارساز و رساست، ولى در تشریح فضاهاى تازه، نه. بههمین لحاظ، دیده مىشود که گاه براى هر سطر شعر، دوسطر پاورقى درکار مىآید. مثنوى <آیا کسى دوباره بر اینراه رانده است؟> فقط دوازده بیت است و در این دوازده بیت،گویا شاعر رسالهاى را فشرده است، آن هم بدون استفادهاز یک فضاى مشترک ذهنى. آنگاه با پاورقیهایى دو برابرکلّ شعر، کوشیده است این فضا را تشریح کند.
بارى، پهلوانى و رویینتنى معلّم، فقط در جاهایىبروز مىکند که او این فضاسازیهاى تازه و تصویرهاىغریب را به کار بسته است. در هرجا که از این اکسیر چشمفروپوشیده است، آسیبپذیرى شعرش آشکار است. او بهراستى در پروراندن و آرایش تصویرهاى عام و مفاهیممشترک، ناتوان جلوه مىکند و چنین بیتهایى مىسراید کهماده اصلى تصویرهایشان بسى کهن است و آرایش معلّمدر آنها، بسى خفیف:
برخیز که آفتاب سر بر زد
در خرمن شامِ تیره آذر زد
برخیز و ز حیّه بین کمندت را
نعل از مه نو سم سمندت را (قیامت)
دوش تا صبحدم از مژّه گهر مىسفتم
با شب و روز از اینگونه خبر مىگفتم (ماند زین غربت...)
زاغان سپاه کین به باغ دین کشیدند
از عندلیبان خوشآوا کین کشیدند
در گلشن ایمان حق کفران نشاندند
تیغ و تبر بر ریشه ایمان نشاندند
از باغ گل سر و صنوبر را شکستند
شاخ درختان تناور را شکستند
از خون صاحبهمتان جیحون گشادند
از چشمههاى چشم مردم خون گشادند (هجرت)
ضعف خیال معلّم، به ویژه وقتى بسیار آشکارمىشود که پاى دیگر هنرمندیهاى زبانى و موسیقیایى نیزدر کار نباشد و آنگاه سخنى آفریده مىشود چنین نازل وفرودین:
خود در خبر است کاندر این عالم
مىبود سزاى سجده گر آدم،
طلاب علوم، ساجدین بودند
مسجود، معلمان دین بودند (قیامت)
به راستى این شاعر، همان سراینده مثنوى <کلیله>است؟
6
پیشتر اشارتى کردیم به تناقضى که شعر معلّم گرفتارآن است، یعنى تقیّد شاعر به زبان اشارت و نیاز طبیعىشعرش به زبان عبارت. حال این اشارت را به عبارتمىکشیم.
گفتیم که معلّم، شیفته گامنهادن در فضاهاى غریبو دور از دسترس است و فقط در این جاهاست که مىتواندخواننده را مرعوب و مفتون شعر خویش سازد. اما فضاىتازه، فضاسازى و توصیف عینى و تفصیلى مىخواهد، ودر زبان اجمالى و سرشار از تلمیح و اشارت معلّمنمىگنجد. شاعر از چیزهاى ناشناخته مىگوید، ولى بهاشارت؛ و این تناقضى در کار مىآورد. آن <شبپا>یى کهنیمایوشیج در یک شعر چندصفحهاى توصیفش کردهبود،در شعر معلّم در یکى دو بیت ظاهر مىشود و مىرود:
شرحه شرحه است صدا در باد، شبپا رفته است
نقل امشب نیست، از بَرساد، شبپا رفته است
بر دهل، بىهنگ، بىهنجار، مىکوفد باد
ضرب شبپا نیست، ناهموار مىکوفد باد (امت واحده...)
در واقع، شاعر ما در کنار این شوق نیماگونه بهغرابت، یک شیفتگى خاقانىوار به تلمیح دارد و این شیفتگىگاه افراطآمیز به نظر مىآید. فرهنگ و معارف دینى،اسطورهها و داستانهاى ملل، متون ادب کهن و دانشهاىقدیم، منابع تلمیح در شعر او هستند و تسلّط شگفتانگیزمعلّم بر این معارف، او را براى این تلمیحها بسیار مستعدساخته است.
اما تلمیح، یک ایجاد رابطه دوجانبه میان شاعر ومخاطب است و نیاز به یک سلسله مفاهیم مشترک دارد کههر دو طرف، بر آنها وقوف داشتهباشند. اینجاست که دستشاعر براى فضاسازیهاى خاص و غریب، بسته مىشود،چون اینجا سخن از چیزهایى تازه است که باید به درستىتوصیف شوند. شاعرى که به داستان خسرو و شیریناشاره مىکند، البته تلمیحى آشنا و رسا به کار برده است،ولى به همین مقدار، از گامنهادن در فضاهاى دیگر محرومشده است و شاعرى که در پى تازگى تلمیح، به <هفت موشگزیده> داستان <موش و گربه> عبید زاکانى اشارت مىکند،لاجرم محتاج پاورقىزدن بر شعرش مىشود، چنان کهشاعر ما شده است.
چلچلهى گربهدیده را کشتیم
هفت موش گزیده را کشتیم (از کجا آمدى...)
اینجا شاعر محدود به چیزهایى مىشود که هم خودبر آنها وقوف دارد و هم مخاطبان او. این دایره، بسیاربزرگ نیست و به ویژه وقتى پاى مخاطبان عام به میانمىآید، کوچکتر مىشود. بىسبب نیست که در شعر مکتبهندى، تملیحهاى تاریخى و علمى بسیار اندک است.
با این همه، مىتوان راههاى بینابین را نیزجستوجو کرد. ما یک دسته مفاهیم مشترک داریم که ازدسترس شاعران مقلّد و پختهخوار به دور ماندهاند. در عینحال، اینها براى مخاطبان شعر که گروهى خاص درجامعهاند، بیگانه نیستند و مىتوان با اشارت به آنها، درمسیرى میانه راه پیمود، چنان که معلّم گاهبهگاه پیمودهاست.
قسم به صبر و صفاشان، به رایشان سوگند
به هیمنهى نفس اسبهایشان سوگند
شبى نشسته سپید و شبى ستاده سیاه
شبى به حادثه افزونتر از هزاران ماه (قسم به فجر...)
مىروم با جهانى حکایت
همچو نى بندبندم شکایت (مىروم تا کبود...)
گفتیم گاهبهگاه و نه همیشه. بله، در بسیار جاهاىدیگر، شاعر ما، نه به الزامات تلمیح گردن مىنهد و نه بهمقتضیات فضاسازى اهمیت مىدهد. نه پرواى مخاطب رادارد و نه باکى از پیچیدگى و ابهام بیجا در او مىتوان یافت؛او فقط پرواى <حبر مقدونیه> را دارد و بس:
حِبْر مقدونیه مىگفت سقر سقراط است
نه که بقراط بقر نیست، بقر بقراط است
جنس سقراط سقر بود، سمندر را ساخت
مُثُل حِبر بقر بود، سکندر را ساخت
دیک در منظر بدخواه غرابالبین است
گاو مقدونیه در عکا، ذوالقرنین است
بتگران در همه ادوار دروگر بودند
<سدنه فلسفه اوبار> سروگر بودند
بارها جهد شبانان رمه را ایمن کرد
شره شاختراشان همه را ریمن کرد
میخ خرگاه فلاطون خر عیسى را کشت
پسر سایه سقراط کلیسا را کشت (امت واحده...)
این سلوک مختار معلّم، از مثنوى <غیبتى عصرآشکار> به بعد، دیگر کاملاً به چشم مىزند و کمکم شعرشرا به یک خط مقرمط بدل مىکند.
ما تا کنون همواره گفتهایم <شعر معلّم چنین ساختو صورتى دارد> و از کنار این پرسش محتوم، به ظرافتگذشتهایم که این یک ساخت و صورت واحد و ثابت است، یادر گذر زمان، تکامل و یا انحطاطى در خود پذیرفته است؟
واقعیت این است که این نظام نیز همانند هر نظامدیگر، پویا و متغیر بوده است و به تبع این پویایى، روابطمیان ارکان آن نیز دگرگون شده است. در شعرهاى اول، بهطور آشکار، تصویرگرى جناح اکثریت است و زبانآورى،جناح اقلیت.
ولى شاعر کمکم هم به سوى باستانگرایى گام برمىدارد و هم به سوى تلمیحهاى فشردهتر و غریبتر، که درمثنوى <غیبتى عصر آشکار> دیگر به چشم مىزنند:
ربع طلالى به هفت مرتع خضرا
هرزه گیاهى به هفت شاخه طوبا
کتم کریچى به چار کشف مؤسّس
کهنه رباطى به هشت طاق مقرنس
جذبه انسى به هرچه جاذب و فاصل
عطف بیانى به چاربند مفاصل
روزنهاى تا نهان به چار دریچه
مرجى از این روستا به چار کریچه (غیبتى عصر آشکار)
و این سیر، بعدها جدىتر مىشود. با این هم، تامثنوى هجرت، حال و هواى شعر معلّم ثابت است و گویا بهنظر مىرسد که شاعر، در این نظام ثابت، کمکم به تکرارمىرسد، چنان که مثلاً براى مثنوى <ما وارثیم، وارث زنجیریکدگر> طرحى مىآزماید که پیش از آن، حداقل در سهمثنوى دیگر آزموده شده است؛ یعنى تصویرگرى تدوامتاریخى رویارویى حق و باطل.
مثنوى هجرت، پایانبخش این دوره است و در آننیز، همین سیر تاریخى البته با تفصیلى خستهکن شرح دادهشده است. <هجرت> را مىتوان واپسین سلطان این سلسلهحکومتى دانست که غالباً غرق در تجمّل و خدم و حشم وبدور از ابتکار و اراده است. البته این مثنوى، از فرازهاىزیبا خالى نیست، ولى این فرازها، آن گونه در میان بیتهاىملالآور مثنوى گم شدهاند که امیرکبیر در خیل درباریانناصرالدینشاه قاجار. آنچه این مثنوى را تا حدّى قابلتحمّل کرده است، همان ترجیع درخشان آن است و چندپاره زیبا نظیر این:
خود ماه را پیوسته جا بر آسمان است
این فتنه، ماه آسمان در ریسمان است
با رشته ماه آسمان را نسبتى نیست
خود آسمان و ریسمان را نسبتى نیست (هجرت)
با مثنوى <چنین به زاویه در، چند پافشردستید>گشایشى در شعر معلّم پدید مىآید که اینبار از ناحیه زباناست. بدین ترتیب، یک سلسله طلایى دیگر شروع مىشودکه نخستین حلقه درخشانش، مثنوى <کلیله> است. از اینجادیگر زبان و مهارتهاى لفظى و موسیقیایى، سلطانبلامنازع شعر معلّم هستند. به تبع این تغییرات، وزن غالبمثنویها نیز عوض مىشود و شاعر وزنى را مىآزماید کهپیش از این، به کار نبرده است، <فعلاتن فعلاتن فعلاتنفعلن>. من به پندار خود، دو مثنوى <ماند زین غربت...> و<کوچ> را اوج این مرحله از کار معلّم مىدانم.
بعدها ساخت و صورت دیگرى امتحان مىشود؛ یکفضاسازى خانقاهى و میخانهاى به گمان من، اصلاً باتوفیق همراه نیست. نخستین نشانههاى این ساختار راپیشتر در مثنوى <مردم از رونق بازار کسادى که تو دارى>از شعرهاى قدیم او دیدهایم:
خیز و آن باده در این بادیه انداز و مرا ده
که بدین روز در این بادیه آن باده مرا به
یله کن آن پسر حور و قمر را به من امشب
خرقه برگیر و بنه سیر و سفر را به من امشب
در فرو بند که کس سرزده در خانه نیاید
آشنا آمده، هشدار که بیگانه نیاید
تو خود از خانه بر آن بام برآ، سیر جهان کن
چو بپرسند مرا خیره برآشوب و نهان کن
گر که خورشید نگنجد بت من با قمر اینجا
با من امشب بنگنجد به جز این سیمبر اینجا
این گرایش، در مقدمه مثنوى کوچ حضور دارد و در<خضر هم از شکن زلف تو در گمراهى است> به اوجمىرسد که البته به گمان من این اوج یک روش نامطلوباست:
خضر هم از شکن زلف تو در گمراهى است
بعد از این زخم و عطش رهزن مرگآگاهى است
در نماز همه حتى منِ من بى او نیست
بى صنم صورت و بى قبله ثمن نیکو نیست
بعد از این نکته زاهد به قلندر گیرند
زمره مدرسه در میکده لنگر گیرند
<بعد از این خرقه صوفى به خرابات آرند>
<شطح و طامات به بازار خرافات آرند>
به موازات اینها، چیزهاى دیگرى هم از شعر قدیموارد شعر معلم مىشود که نه باستانگرایى است و نهتلمیحهاى سازنده، بلکه یک عقبگرد مضمونى است، مثلاصطلاحات هیئت بطلمیوسى و یا ایهامهاى بسیار فرسودهو کهن، مثل ایهام در کلمه <آهو> در این بیت:
گفتم آفت، پدرم گفت دلیرى با دوست
گفتم آهو، پدرم گفت که شیرى آهوست
و این، یادآور مصراع <آهوکُشى آهویى بزرگ است>از لیلى و مجنون نظامى است. به راستى این آهوى معلّم،آهویى بزرگ است.
با این همه، سیر تحولات شعر معلّم نشان مىدهد کهشاعر هرگاه در یک ساخت و صورت بیانى احساسبنبست و تکرار کرده است، به زودى مسیر را عوض کردهو روشى دیگر برگزیده است. در مثنویهاى اخیر او نیز دومثنوى بسیار زیبا نشانگر این تحوّل هستند، یکى مثنوىکوتاه و منسجم <تبارنامه انسان> است و دیگر مثنوى<زمان، آبستن روزى است، روزى مثل عاشورا> که ایندومى بسیار باطراوت، ملموس و عینى است. گویا شاعر مااز سرزمین عجایب، به دنیاى ما آدمیان پاى نهاده است:
که مىداند که حتّى در غرور آبسالىها
کنار چشمه خشکیدند تنگسها و شالىها...
زنى در منظر مهتاب، سنجاقى به گیسو زد
چراغ چشم شبگردى به قعر باغ سوسو زد
تفنگى عطسه کرد از بام، رشکى توخت بر خشمى
دوتارى ضجه کرد از کوه، اشکى سوخت در چشمى(زمان آبستن روزى است...)
پایانه
آنچه تا کنون گفتیم، یک بحث درونساختارى بود و ماکوشیدیم در این نظام خاص، یعنى مثنوى بلند با لحنحماسى و غلبه زبان بر موسیقى، روابط عناصر و اجزاىشعر را بازنماییم و ببینیم که شاعر در رعایت مقتضیات ولوازم این نظام، تا چه حد موفق بوده و شعرش چهآموزههایى براى ما دارد. حالا این که مثنوى بلند با اینخصوصیات، به راستى یک ساختار کارآمد و فراگیر براىشعر امروز مىتواند بود یا نه، و تا چه مایه مىتواند باساختارهاى آزموده و موفقى چون شعر نیمایى یا شعرسپید یا غزل نو رقابت کند، سخنى دیگر است.
بارى، تجربه نشان دادهاست که امروزیان، و بهویژهآنان که با شعر کهن انس و الفت چندانى ندارند، این متاع راچندان نمىپسندند، که امروز دورِ تخیّل است و در این بازار،کسى مهارتهاى زبانى را به چشم خریدارى نمىنگرد. بهراستى این که شاعر ما، خود در شعرهاى تازهاش روشىدیگر پیش گرفته و همچون منوچهر آتشى آن اسب سفیدوحشى قدیم را به آخور فرستادهاست، نشانى از گردننهادن او به مقتضیات زمانه نیست؟
فهرست مثنویهایى که در متن به آنها ارجاع دادهشده است:
از مثنویهاى <رجعت سرخ ستاره>
1. قسم، قسم به فجر قسم، صبح پشت دروازه است
2. مىروم تا کبود حقارت - بقعه بىکسى را زیارت>
3. <شب همخوابى مریم با...!!؟>
4. <کویر از همه جز عاشقى فراموشى است>
5. <به دستگیرى روح خدا سفر بهتر>
6. <باور کنیم سکّه به نام محمّد است>
7. <از کجا آمدى که برگردى>
8. <هلا ستاره احمد هلا ستاره صبح>
9. <غیبتى عصر آشکار>
10. <کدام جرأت یاغى پیام خواهد برد؟>
11. <مُردَم از رونق بازار کسادى که تو دارى>
12. <ما وارثیم، وارث زنجیر یکدگر>
13. <آیا کسى دوباره بر این باره رانده است؟>
14. <هجرت>
15. <چنین به زاویهدر چند پا فشردستید؟>
از مثنویهاى تازه
16. <به حقّ حق که خداوندى زمین با ماست>، یادنامهسومین کنگره شعر و ادب و هنر، اشعار و مقالات، چاپ اول،ادارهکلّ ارشاد اسلامى خراسان، مشهد 1363 (این مثنوى، به<کلیله> نیز معروف است.)
17. <ماند زین غربت...>، با بلبلان سرمست عشق (حاصلشب شعر اسفندماه 1363 در دانشگاه صنعتى اصفهان)، چاپاول، جهاد دانشگاهى دانشگاه صنعتى اصفهان
18. <قیامت>، سوره، جُنگ دهم، چاپ اول، انتشارات حوزههنرى سازمان تبلیغات اسلامى، تهران 1365، صفحه 116
19. <کوچ>، روزنامه اطلاعات، سهشنبه 1370 / 2 / 31 ،صفحه <بشنو از نى>
20. <اى شرار دل افروخته>، سوگنامه امام، گردآورده محمودشاهرخى و عباس مشفق کاشانى، چاپ اول، انتشارات سروش،تهران 1368، صفحه 392
21. <خضر هم از شکن زلف تو در گمراهى است>، روزنامهاطلاعات، دوشنبه 1370 / 3 / 13
22. <تبارنامه انسان>، مجله شعر، شماره اول، فروردین1372
23. <نىانبان مشرک>، روزنامه اطلاعات، سه شنبه 1371/ 5 / 27 ، صفحه <بشنو از نى>
24. <امت واحده از شرق به پا خواهد خاست>، مجله سوره،دوره چهارم، شماره ششم
25. <مگر به عید خون کشد عزاى مرتضى تو را>، مجلهسوره، دوره پنجم، شماره دوم و سوم
26. <زمان، آبستن روزى است، روزى مثل عاشورا>، روزنامههمشهرى
پىنوشتها:
1. رجعت سرخ ستاره؛ على معلم؛ چاپ اول، تهران: حوزه اندیشه و هنر اسلامى،تهران 1360
2. براى تفصیل بیشتر در این معنى، به <تازیانههاى سلوک> دکتر شفیعى کدکنىمراجعه کنید که هادى من در این سخن نیز، همین کتاب بوده است. تازیانههاى سلوک،نقد و تحلیل چند قصیده از حکیم سنائى، دکتر محمدرضا شفیعى کدکنى؛ چاپ دوم،تهران: انتشارات آگاه، 1376
3. چهار مقاله، نظامى عروضى سمرقندى، به اهتمام دکتر محمد معین، چاپیازدهم، صداى معاصر، تهران 1379
شور تازه و هنگامه قدیمى
سید ابو طالب مظفرى
نخستین دیدار
فکر مىکنم سال 1363 بود؛ این بچه افغان مهاجرروستایى تازه به شهر آمده، نو پشت لب شاعرىاش سبزمىشد. بنا به تربیت خانوادگىاش از ادبیات کهن توشهاىاندک در خورجین داشت، اما از شعر معاصر چیز زیادىنمىدانست. فکر مىکرد شاعرى اگر رسمخوشایندى همبوده است؛ ویژه همان ایام ماضیه بوده و مُهر خاتمیتش بهنام بزرگانى چون حافظ و فردوسى خورده و در اینزمانهاى بى تیر و کمان و بى جام و باده، دیگر کسى دل ودماغ این گونه تأمّلات را ندارد. از وطنداران خودش کسانىچون علامه بلخى و استاد خلیلاللَّه خلیلى را مىشناخت، اماروان ناخودآگاهش، زبان و بیان آن بزرگان را در رسمخشونتها و مظالم روزگار، بیش از حد فرتوت و نحیفتشخیص داده بود. انگار مذاق انقلابزده جوان، در پىفردوسى دیگرى مىگشت که <با بیانى که بود نزدیکتر>داغ و دریغ روزگارش را بازگوید.
روزى در اداره مربوط به مهاجرین (شوراى افاغنهآن روز که بعدها به اداره اتباع و مهاجرین خارجى، تغیر نامداد) نمىدانم در صف چه سرگردان بود که چشمش درتابلو اعلانات، به تکهروزنامهاى گرم شد که در آن بهمناسبتى، این بیت نقش بسته بود:
گزین شدند و سوار گزیده را کشتند
سیه بپوش برادر! سپیده را کشتند01
در این بیت، چیزى بود که جوان را والِه مىکرد. آن راحفظ کرد و بارها خواند و در سّر کشش آن اندیشه کرد.آنچه او در این بیت به اجمال دریافته بود، دو چیز بود:<شور تازه> و <هنگامه قدیمى>. شور تازه از آنرو که ازخواندن این بیت بوى مواد دیرمانده در گدامهاى02 قدیم بهمشام نمىرسید. جنس نوى از بازار حوالى امروز بود، واین برایش خوشآیند بود. اما هنگامه قدیمى اینکه جوانقصه ما، هرچند تبعیدى خودخواسته شهر بود، اما ریشهدر روستا داشت و با اسپ و برنو و دوبیتى بزرگ شده بود.نمىتوانست یکباره آنهمه <خاطره ازلى> و <خرد جاویدان>را چون عمامه و گیوهاش راحت از سر و پا باز کند و دوربیندازد. این بود که با شور تازه سر در پى هنگامههاىقدیمى داشت. او از سرزمینى آمده بود که در آن هرروز،گروهى گُزینشده از کفّار آن سوى رود، آمده بودند و هرصبح و شام جمعى از گُزیدهترین جوانان مرز و بومش رابه خاک و خون مىکشیدند. و این جوان جنگدیده وهجرتگزیده، دنبال زبان و قالبى مىگشت که بتواندمختههاى03 آن سپیدههاى خاموش را بسراید؛ و حالا حسکرده بود که این بیان مناسب حال و مقال او است. به عبارتىاو سکّوى پرش شاعرى خود را کشف کرده بود. اینچنینبود که به دنبال سراینده این بیت، بسیار به این در و آن درزد، تا در جایى نمىدانم کى و کجا و از که، نام <على معلّمدامغانى> را شنید و نیز نام کتابى که تمام این مرثیه در آنمندرج است. حال بماند که به چه شیوهاى <رجعت سرخستاره> را از کتابخانهاى به دست آورد و بعد از آن روزهاىدرازى آن منظومههاى بلند را با آن صحنههاى مهآلود و آنلغات مهجور بارها خواند. هرچند همه را نفهمید، شورى درجانش افکنده بود که به او دستور سرودن مىداد. این بودکه جوان اندکى بعد از آن تاریخ، راه و رسم پیشین خودشرا در شاعرى کنارى نهاد و اولین شعر دلخواهش را دروزن و مایه همان بیت چنین سرود:
ز چشمه سار افق خون تازه مىجوشد
سپاه شب پى قتل ستاره مىکوشد04
حالا دو دهه از آن روز و روزگار مىگذرد و هرچندجوان آن سالها هنوز در شعر، ره به ولایت خود نبرده وهمچنان مهاجر باقى مانده، تنبلى شاگرد چیزى از قدراستاد کم نمىکند. این نگاشته مىتواند فقط اداى دینى باشدنسبت به کسى که زبان شعر روزگارم را به من آموخت.
تجربه نسل مخیّل
از همان روزها بود که از زبان ناقدان و شاعران، گاه وبیگاه مىشنیدم و مىخواندم که شعر معلّم از خیالنیرومندى برخوردار نیست و آنچه او را به شاعرى فحلمبدل کرده، زبان توانمند ایشان است. هرچند این نظرگاهخالى از واقعیت نبود و معلّم در عرصه زبان انصافاً شاعرتوانایى است، واقعیت این بود که خودم در خوانش اینشعرها، کمبود عنصر خیال را حس نمىکردم، بل همارهخود را در شط خروشان خیال شناور مىیافتم. چنین بودکه از یک زمان به این طرف به این موضوع دقیق شدم کهسرّ کار در کجاست. یا من خیال نمىشناسم، یا شعر معلّمواقعاً چنان است که مىگویند، یا راه سومى وجود دارد.حاصل این جستار ذهنى و جستارهاى مشابه از این دست(البته این نوشته معطوف به محتواست) در شعر معلّم، اینکپیش روى شماست. اگر فىالمثل اکثر کارهاى معلّم از ایندست بودى که فرموده:
قبض و بسط و ره و روز و نو و روشن لافاند
عرض نشخوار یهودست خران علافاند05
ما دیگر لازم نبود وارد این مباحث بشویم و رنج اینسفر دیرپا را بر خود هموار سازیم. این بیان هیچ ظاهر وباطنى ندارد، یک دشنام خیلى سرراست است. یک شاعرمىتواند تمام افادات خودش را به این شکل بیان کند،چنانکه خیلىها کردهاند. آنها حسابشان جداست. واقعیتاین است که کارهاى معلّم از ایندست نیست. این است کهباید در پى راز و رمز کارش بر آمد.
دو دهه گذشته در ساحتهاى مختلف، براىفرزندانش، دهههاى خیالانگیزى بود. خیالهاى خوش ولطیفى که با تندباد واقعیت حال، پریشان شده است. از باقىجهات بگذریم، اما در ساحه شعر، در سالیان اخیر وخصوصاً با چاپ کتاب صور خیال دکتر شفیعى کدکنى،تب خیالزدگى مفرط، مدتى ذهن جوانان را اشغال کردهبود. این امر با اقبال دوباره به سبک هندى گسترش بسیاریافت. این تجربه شخصى خودم است. در آن سالها چون درجلسات نقد ادبى شرکت مىکردم و معیار خوبى و بدىشعر تا حدود زیادى به تصاویر و خیال آن سنجیده مىشد؛ما نیز در جریان سرایش، تمام فکر و ذکرمان دستیافتن بهترکیبات خیالانگیز بود، آنهم تکنیکهاى نو رواجیافتهاىچون تشخیص و حسآمیزى. به نظر من این یکى از آفاتىبود که شعر نوکلاسیک بعد از انقلاب، دچار آن شد. تمامتلاشها به جاى اینکه صرف کلیت یک اثر گردد و در شعر،ساختار، فرم، زبان، محتوا و تصاویر گسترشیافته مهمدانسته شود، در پاى ترکیبسازىهاى جدول ضربىقربانى شد. اوج این جریان را ما در کارهاى مرحوم نصراللَّهمردانى و بیش از ایشان در آثار احمد عزیزى مىبینیم. حالناقدان و شاعران بالیده در چنین فضا، وقتى با مثنویهاىعلى معلّم - که در آن اینگونه ترکیبسازىها کمترین سهمرا دارد - مواجه شود، چه قضاوتى مىتواند داشته باشد؟
جوانان این روزگار که ما باشیم از کتاب صورخیال، چیزهاى زیادى فراگرفته بودیم؛ اما همه فن استاد رانیاموخته بودیم. استاد گفته بود که خیال، فصل مقوّم شعراست، اما جابهجا ما را هشدار داده بود، از افتادن در ورطهخیالپردازىهاى غیرحسى و آوردن تصویر بهخاطرتصویر، و از جمله در بحث از صور خیال شاهنامهبزرگترین هنر استاد طوس را چنین شرح داده بود: <درسراسر شاهنامه وصفهاى تشبیهى یا استعارى - که سخنرا درازدامن کند - به دشوارى مىتوان یافت، یعنى از آندست وصفها که در آثار مشابه شاهنامه به وفور دیدهمىشود در شاهنامه به دشوارى مشاهده مىشود..>06 ودریافتن این نکته ظریف، همان شگرد نهایى بود که بایدمىآموختیم و نیاموختیم. من فکر مىکنم خیال در شعرمعلّم نیز چنین حالتى دارد، یعنى در بستر طرح و زبان شعرحل شده و خودش را جدا بهرخ خواننده نمىکشد. این استکه ما آن را کم مىیابیم.
باز در همان کتاب شریف صور خیال از قول خواجهنصیرالدین طوسى در اساس الاقتباس آمده که: <و اماتخییل تأثیر سخن باشد در تفس بر وجهى از وجوه مانندبسط و قبط. و شبهه نیست که غرض از شعر تخیل است تاحصول آن در نفس مبدأ صدور فعلى از او - مانند اقدام برکارى یا امتناع از آن - یا مبدأ حدوث هیأتى شود در او مانندرضا یا سخط یا نوعى از لذت که مطبوع باشد.>07 حال اگربر این مبنا ما هدف از آوردن عناصر خیال را ایجاد نوعىتصرف در نفس بدانیم، باید گفت که شعر معلّم مخیلترینشعرهاى کلاسیک دوره انقلاب است؛ و آن دیگران که پراست از تصاویر جدولضربى و در نوع خود فرهنگترکیبات خیالانگیز، کوچکترین تصرفى در نفس برنمىانگیزند. به گمان من اینگونه کارها دو مشکل در حوزهخیال دارند. یکى اینکه در آنها ازدحام تصاویر، موجبمحو تصویر مىشود مثل این که کسى مىگفت: به جنگلرفتم، اما بسیارى درختها نگذاشت جنگل را ببینم. دیگراینکه تصاویر سنگشده، ترکیبات اضافى و تشبیهى باهمین سیرت معمول خود دیگر قدرت خیالانگیزى خود رااز دست دادهاند. شاعر این روزگار باید از این شیوههاىمنسوخ دست بشوید و راههاى تازهترى را براى به خیالافکندن مخاطب جستوجو کند. اما در عوض ببینید این چندبیت از شعر بىتصویر على معلّم را که چگونه آدمى را درگردابى از عاطفه مىپیچاند:
ماند زین غربت چندى به دغا یاوه ز من
بیل و داس و تبر و چارق و پاتاوه ز من
یله گاو و شخ و شخم و رمه از من هیهات
من غریب از همه ماندم همه از من هیهات
آیش سالزد از غربت من بایر ماند
چمن از گل شجر از چلچله بىزایر ماند
سالها بىمن مسکین به عزیزان بگذشت
به حمل بذر نیفشاندم و میزان بگذشت
سخت دلتنگم دلتنگم دلتنگ از شهر
بار کن تا بگریزیم به فرسنگ از شهر08
پس معلّم چه مىکند که شعرش تصویرسازیهاىمعمول را ندارد اما خیال برانگیز است؟ این نکتهاى است کهدر بند بعدى ما در پى یافتن آن هستیم.
معلّم شاعر اصالت معنایى
معلّم از آن دسته شاعرانى است که شعر را براى شعرنمىپسندد و این عقیدهاش را نیز به صراحت اعلام مىدارد.<زبان و بیان براى رساندن یک معنایى است که در توهست؛ و اگر این معنى در تو نیست، این دیگر تقلیدکورکورانه است؛ یک نوع طوطىوار سخن گفتن است.چیزى مىگویى که معنى آن را نمىدانى.>09 این بیان بهمذاق ناقدان و شاعران مدرن و پسامدرن این روزگار ماخوشایند نیست و آن را خیلى ساده تحت عنوان مطلب ازپیش اندیشیدهشده رد مىکنند و معنا را در شعر، واقعهاىمابعدى مىدانند. حکایت تخفیف معنى در شعر معاصرچندان بالا گرفته که امروزه ننگ و وهنى بتر از معنىخواستن از شعر یک شاعر جوان بر او متصور نیست. امااینکه اسلوب این مابعدى و ماقبلى را چه کسى تعین مىکندو پروسه شکلگیرى لفظ و معنى در ذهن شاعرِ گرفتار درجنون سرایش، چگونه طى مىشود، حدیث مفصّلى است کهبه این سادگى نمىتوان تکلیف او را یکسره کرد. <هلاک عقلبه وقت اندیشه> پارادوکس زیبایى است، اما که مىتواندتضمین کند که تا شاعر یک مصرع خالى از معنى مىسراید،براق عقلش، چندین و چندبار میدان مبادى و مرادى را طىنکرده باشد؟ معلّم، شاعرى است که که مىگوید: منمىاندیشم، پس از آن شعر مىگویم. اما اگر او خود نیز اینسخن را نمىگفت، ما از اشعار او به صراحت اصالتمعنایى بودن ایشان را در مىیافتیم. اما در نقلقول پیشنایشان دقیقهاى نیز هست که نباید از آن رد شد و آن ضمیر<تو> است. یعنى معلّم نمىگوید معنىاى در شعر تو هست؛مىگوید: یک معنىاى در <تو> است. یعنى این شاعر است کهباید معنىدار باشد. اینجا اصلا بحث چگونه شعر گفتن وتکنیک نیست، که در آن صورت سخن شأن دیگرى پیدامىکند. مشکل از آنجا آغاز مىشود که در روزگار ماهرکسى را که گفتیم اهل تعهد است و به معنى در شعرعنایت دارد، زود برداشت مىشود که پس صورت کاربرایش مهم نیست و یک نصیحتگر روضهخوان است؛ حالآنکه این دو ساحه از هم جداست. یک شاعر متعهد ومعنىگراى مانند بیدل، ممکن است صورتگرى بزرگ نیزباشد. اما معلّم از آندسته شاعران معناگرا نیست که لفظ ومعنى در شعرش، هرکدام ساز جداگانهاى بزند؛ لباس لفظ وصورت در گنجه و کمد افتاده باشد و عروس معنى، لخت وعور در بازار خودنمایى کند. او در عمل تیورى اصالتصورت را تمام و کمال به کار مىگیرد. به عبارت بهتر اوشعر معنىدار مىگوید، نه معنى شعروار. اما با وجود ایننباید از یاد برد که در کار این دسته از شاعران، خطر درافتادن در ورطه دوم نیز زیاد است، چنانکه خود معلّم نیزگاه گدارى به این عارضه مبتلا شده است. حال ببینیم ایشانبراى نیفتادن در چنین دامى چه تدابیرى اندیشیده. و خیالرا از چه رهگذارى به دست مىآورد.
درونى کردن مفاهیم
منظورم از درونى کردن مفاهیم، چیزى شبیهتجربهکردن است. بهعبارت دیگر، ما گاهى چیزى رامىآموزیم، که فلاسفه به آن <علم حصولى> مىگویند و گاهمعنایى را در خود شهود مىکنیم که به آن <علم حضورى>گفته مىشود. عارفان ما تجربیات روحانىشان را از اینمقوله مىدانستند. ما گاه به وصف صحنهها و حالاتى ازشاعران و نویسندگان بر مىخوریم که علىرغم دارابودنرنگ و لعاب ظاهرى، یخ است. این نشان مىدهد که طرف، بااین معنى دمخور نبوده این حالت را تجربه نکرده و با آنبرخورد اجنبى یا توریستى داشته است. توریست یک معبدهرچند زیرک باشد، فرق دارد با زائر آن معبد. در عالممعنى و مفهوم نیز این قضیه صادق است. شما گاه از مفاهمفلسفى - عرفانى، گزارش حصولى و توریستى مىدهید؛ولى گاهى است که آن را دریافت شهودى کردهاید.
برخورد معلّم با مفاهیم و معانى برخوردى شهودىاست. یعنى این مفاهیم در شعر ایشان تبدیل به باور شدهاست. کسانى که هنوز فکرى را درونى و تجربه نکرده و درصدد بیان آن بر مىآیند؛ تمام همتشان صرف بیان و تفهیمآن مفهوم مىشود و حاصل کارشان چیزى در حد نظم ونثرهاى منشیان است. اما اگر فکرى براى هنرمندى درونىشد، گام اول در حل تناقض میان فکرانتزاعى و جهانشاعرانه برداشته شده و حاصل آن، کار هنرى است. دیگرشاعر در دوگانگى میان صورت و معنى گرفتار نیست.
شعر نه فلسفه است، نه دین، نه تاریخ و نه هیچکداماز این امور؛ اما همه اینها ممکن است در شعر کاربرد داشتهباشد. یعنى شاعر از اختلاط این امور و جوشاندن آنها دردیگ درون خودش چیزى بیرون مىدهد که طعم موادخودش را دارد اما صد در صد شبیه هیچکدام از موادتشکیلدهنده خودش نمىباشد. در شعر معلّم ایندرونىکردن هم در حوزه مفاهیم دیده مىشود و هم دررابطه با عوامل زندگى. در جایى فىالمثل ایشان مىخواهداز قرآن تفسیر و بیانى ارایه بدهد، کارش یک ترجمه سادهنیست، تفسیر هم نیست. قران ماده آن است، اما صورتششعر است. او در چند مورد با سورههاى <عصر>، <قیامت>،<فجر>، و.. این رفتار را داشته است. حاصل کار چیزدرخشانى است. او با این سورهها برخورد حسى و ذوقىکرده و فراروىهاى از متن داشته که اگر در حوزه تفسیرروا نباشد، در مقام شعر یک ضرورت است. عنصر غالبدر این کارها هنر است نه مفاهیم انتزاعى مجرد. خوانندهخود را مصروف خواندن شعر احساس مىکند نه چیزدیگر. این حالت خصوصاً براى شاعرانى که با مفاهیممذهبى سر و کار دارند و مىخواهند شعرى در راستاىآموزههاى آن مکتب بسرایند سخت آموزنده است.نمىشود بیرون رودخانه ایستاد و دستور شناگرى داد.باید خود شناور باشى. معلّم در دریاى مفاهیم مذهبى وآیینى شناور است، چنانکه وقتى وارد فضاى ساخته وپرداخته شعر او مىشوى، همه چیز رنگ مخصوص به آنرا گرفته است، از صحنهها و تصاویر گرفته تا کلمات وواژهها و تا مفاهیم و تلمیحات. همه اجزاى این دنیا با همجورند.
شناورى در زندگى
شاید خواننده در نگاه نخست ردپاى فرهنگ مردم را درشعر معلّم کمرنگ ببیند و در مجموع ایشان را شاعرخواص و کتابى تصور کند، که البته از جهاتى چنین است.اما واقعیت این است که شعر ایشان علىرغم ظاهر سختغریبش، از باورها، حالات رفتارى، تکیهکلامها و امثال وحکم مردم سرشار است و در کنار این موارد از مطالعاتخودش در فرهنگ اسلامى ایران و خصوصاً فرهنگ عربىنیز بهرههاى فراوانى برده است. معلّم در بیان این باورها ومفاهیم نیز دو کار کرده است. اول اینکه با آنها برخورداجنبىوار نکرده و خود را چونان روشنفکرى که به اینخرافات باور ندارد دور از سوژه نگه نداشته؛ بلکه در متنآنها نفس کشیده است. بودهاند و هستند کسانى که تازگىرا از سرککشیدن به فرهنگهاى نا آشناى سایر مللمىجویند. اما معلّم با عناصرى و نمادهاى از فرهنگخودش شعر گفته و شعر نو گفته و به آن عناصر قدیمىرنگ و بوى تازه بخشیده است و مهمتر اینکه در عیناستفاده کردن از آن عوامل، ما را مستقیم وارد خوانشفلکلور نیز نمىکند. خواننده، شعر مىخواند اما یک شعرصمیمیى و مبتنى بر روحیات آشنا.
بسامد استفاده از رفتار، گفتار و حالات مردمى درشعر ایشان در حدى است که مىتوان به عنوان یکمشخصه سبکى آن را طرح کرد. من شاعرى دیگرى را ازمعاصرین (البته جز پیشکسوت شعر گفتار، سید علىصالحى) ندیدهام که در این سطح گسترده از این امکاناتبهره برده باشد.
پیشنه استفاده از فرهنگکوچه در شعر فارسى رابه سبک هندى مىرسانند، و این سنت حسنهاى بود که دردوره بازگشت از یاد رفت، تا اینکه در حد استفادههاىکلامى از زبان مردم از دوره مشروطیت به بعد توسطافرادى چون ایرج میرزا و بعدها مهدى اخوان ثالث و کم وبیش دیگران رواج دوباره یافت. اما توجه این جماعت بیشترروى ریزهکارىهاى زبانى بود، در حد استفاده ازضربالمثلها و تکیهکلامها، نه بیشتر. اما کارى که سیدعلىصالحى و پیروانش انجام مىدهند، در حوزه کلام محدودنمىماند که جولان اصلىشان روى حالتهاى رفتارىزندگى مردم است، از کلام گرفته تا حالات و سنتها.سیدعلى صالحى کتابى دارد بهنام نامهها. این مجموعهشعر از یک فرم کلى تبعیت مىکند و آن فرم نگارشنامههاى قدیمى و رایج میان مردم است. آن زمان کهجبروت مکان میان دوستان و عزیزان فاصله مىانداخت وتنها راه ارتباطشان بعد از سالهاى دور و دیر نامه و قاصدمىتوانست باشد، نامه اصالت و جایگاه خاص خودش راداشت. این نامهها نیز در میان عوام اغلب فرم کلیشهاىداشت که با سلام و احوالپرسى شروع مىشد و آنگاه خبرولایت و خانواده و بعد پرسوجو از احوالات یار سفرکرده ونیز سفارشها و نشانىدادنهاى آخر. سید از این تکنیک درشعر نامهها نهایت استفاده را برده و توانسته استحالتهاى نوستالوژیک بسیارى بیافریند.
حالا مىدانم سلام مرا
به اهل هواى همیشه عصمت خواهى رساند
یادت نرود گلم
به جاى من از صمیم همین زندگى
سراروى چشمبهراهماندگانِ مرا ببوس!
دیگر سفارشى نیست
تنها، جان تو و جان پرندگان پربستهاى
که دىمه به ایوان خانه مىآیند
خداحافظ10
معلّم نیز از فرهنگ رفتارى و گفتارى توده،استفادههاى خوبى کرده است. هدف از به میان کشیدن اینمبحث در اینجا اصالتاً خود موضوع نیست. ما در صددیافتن امکانات بیان شاعرانه معلّم هستیم و اذعان داریم کهیکى از ابزارهاى بسیار کارآمد در دست ایشان همینهاست.استفاده معلّم از فرهنگ بومى مردمش ساحتهاى گوناگونىدارد که پرداختن تفصیلى به آنها در مجال این مقاله نیست.اما به طور کلى در سه محور قابل دستهبندى است:
1 . همان وجه شناختهشده و نسبتاً عام، یعنىاستفاده از ضربالمثلها و جملات شایع در میان مردم:
در لجّه بر نى سنبلش را تاب دادند
خوبان عجب دسته گلى بر آب دادند11
یوسف به کنعان بلا مستور بوده است
فیروزه در بازار نیشابور بوده است12
برادرا پدرا پیر امّتا یارا!
خدا صبور کند در مصیبتت مارا13
بدین شکسته دلى بوسه مومیاست مرا
بقاى لطف تو باد، از طلب حیاست مرا14
مثالهاى این بخش بسیار است و معمولاً استفادهمعلّم از آنها با مهارت همراه است.
2 . استفاده از حالتهاى رفتارى و گفتارى مردم استکه تکیه اصلى من در این مبحث نیز روى همین بخش است.این، به طور وسیع کاربرد پیدا کرده و معمولاً از دید دیگرشاعران مخفى مانده است. مثلاً براى همگى ما و شما پیشآمده که روزى به طور ناگهانى در راهى با کسى برخوردداشتهایم که ما را از خبرى مهمى آگاه کرده و حال، ماآمدهایم این خبر مهم را البته با اضافهکردن وصف خودصحنه شنیدن خبر براى جمع دیگرى نقل کنیم.
دوشینه باد صبح مرا در چمن نواخت
قاصد که از غبار مىآمد، مرا شناخت
مىگفت: آن سوار دو شب با قبیله ماند
بر راه نینواى سحر از نخیله راند15
این حالت، صورتهاى دیگرى نیز دارد؛ از جملهاینکه تو براى عدهاى به خواب خرگوشى رفته، از خبرىعالمگیر سخن مىگویى:
به مکه شب همه شب را ستاره باریده است
شگفت واقعهاى تا که یا که نشنیده است
خبر ز وادى نجوا دو واحه اینطرف است
به چار سدره از آنسو قبیله معترف است16
حالت دوم استفاده از نوعى راهنمایىها وآدرسدادنهاى افسانهاى است. مىگویى جوان! مشکلتحل نمىشود مگر اینکه این کارها را بکنى و این راهها رابروى:
به نجد بر اثر لیلى از نخیله سفر کن
شبى به عادت مجنون این قبیله سفر کن
به ناقهاى بنشین، ناقهاى روان و مهیا
سراغ ریگ روان کن بهنام حادثه تنها...17
و آنگاه کسى را با این نشانىها بیابى:
به کوه حادثه پیرى است از نژاد خدایان
به جوهر عالى و علوى نه ذات سفلى مایان18
اینهم نوع دیگرى از نشانى دادن که نوعى بهیادآوردن ازیادرفته است.
همان همان که در هرم کشیده سنگپشتهها
ز خود کشیده هر زمان چه پشتهها ز کشتهها19
اینهم حالت نقل از راه صعب طى شده با ذکرنشانهاى زمانى:
ستاره بود که با جاشوان شراع کشیدم
خدا خداى در آشوب لجه راه بریدم20
گله رفیق از یار همراهش که اورا در تنگناى تنها وامىنهد:
کى پیشتاز افتاده را واپس گذارند؟
اى راعى! آخر گله را بى کس گذارند؟21
کشاکش لطیف شک و امید میان دو نفر، که یکى بهامید دیگرى گام در راه پر خطرى نهاده است:
هاجر به پرسش کین غرامّت بارى از اوست؟
در پاسخ ابراهیم کاى زن! آرى از اوست22
در قریه شایعهاى پیچیده از مردى که همه نگراناویند. اینکه چه کرده و کجا رفته:
در عمق جاده بر اسپ اثیرىاش دیدند
سبکروان صبور کویرىاش دیدند
در انبساط شب جاده گرم مىرفته است
به رنگ مردم دلداده گرم مىرفته است23
این هم از همین دست، اما با راوىاى معین:
ه ببام قلعه یلان سواره را دیدم
فراز برج برادر! ستاره را دیدم
سوار بود به گردش کسى پیاده نبود
شگفت ماند که دروازهها گشاده نبود24
همهگونهاش را دیده بودم اما
هجوم غارت گلچین ندیده بودم هیچ
نگار من! بتر از این ندیده بودم هیچ25
چیزى را بهیاد کسى آوردن و...
3 . دسته سوم، استفاده نمادین و تمثیلى از باورها وآیینهاى مردمى است، جهت بیان مفاهیم برتر و اندیشهاى.این شیوه نیز از بسامد بالایى در شعر ایشان برخورداراست. در این بخش به طور کلى چهار محور نقش اساسى رابازى مىکنند: فرهنگ خانقاهى؛ فرهنگ پهلوانى و عیارى؛فرهنگ کشاورزى و فرهنگ شبانى. در هرکدام از مثنویها،معلّم بنا به تناسب موضوع، یکى از این فرهنگها را محورقرار مىدهد و با استفاده از واژگان مخصوص آن، در پىبیان مافىالضمیر خود بر مىآید. با خوانش این چند بیت،بى اینکه از هرکدام این عنوانها مثالى بیاورم طومار اینبخش را در مىپیچم.
منم که مژده باران ز مور مىشنوم
هجوم بیگه سیل از ستور مىشنوم
منم که سال چو زد غلّه را بشورانم
چو عطسه کرد زمین گلّه را بشورانم
منم که ماه چو برزد کتان نپوشم هیچ
قمر چو راند به عقرب به جان نکوشم هیچ
چو زاغ نعره زند جاى ماکیان بندم
چو جغد نوحه کند پاى مادیان بندم
به ده چو گاو زهد از گروه بر خیزم
چو استخوان خورد اشتر ز کوه بر خیزم
منم از رمه خوانم بهار پر خنده است
منم که زین همه دانم حیات پاینده است26
ساختاربخشى به مفاهیم
مورد دیگرى که در خیال انگیزى شعر معلّم به گمان ماموثر افتاده است، چیزى است بهنام افکار ساختارمند. اینسخن نیاز به بازشدن دارد. افکار، گونههاى متفاوتى دارند.بعضى از فلسفهها و ادیان ذاتاً ساختارمند هستند، یعنى درساختن آنها گذشته از خرد محض، از عنصر خیال نیزاستفاده شده است. این دسته از افکار و عقاید، خیلى راحتمواد خام شاعران مىشوند. اما بعضى دیگر چنان نیست.به عنوان مثال در میان مکاتب کلامى مسلمین، اکثر شاعرانعارف مسلک ما گرایش اشعرى داشتهاند تا معتزلى و اینگذشته از دلایل تاریخى، شاید به این نکته نیز بىارتباطنبوده باشد که اشعریّت با شل کردن زنجیر علّیت،خصوصاً در مباحث کلامى، مجال جولان بیشترى به خیالشاعران عارف ما که اصل کارشان بر تناقض استوار است،مىداده، تا عقلىمشربان معتزلى. مثلاً هضم این بیت مولانادر مشرب اشعریّت سادهتر از مشرب اهل اعتزال است:
داد جاروبى به دستم آن نگار
گفت: کز دریا بر انگیزان غبار
این فرمانهاى محال، از نگار عدالتسوز بیشترانتظار مىرود تا نگار عدلمحور. و عینىتر از این، مثالدیپلماسى تمدن مدرن با شعر و شاعران است. چنانکهمىدانید، از رنسانس به این طرف آب و هواى مدرنیتهچنانکه به جان رماننویسان خوش نشست، به مذاقشاعران خوش نیامد، زیرا شعر در ذات خود به تمدنجزماندیش عقلبنیاد به چشم شک و تردید مىنگریست وهنوز این بددلىاش را کنار نگذاشته است. به همین خاطراست که ما در این چند قرن چنانکه نویسندگان بزرگداشتهایم، شاعران بزرگ که همسو با تفکّر مدرن باشندنداشتهایم.
به بیان دیگر، دستهاى از افکار سیستماتیکاند.گروهى از متفکّرین با وجود افکار عمیق و گسترده،ذهنشان پراکندهاست، یعنى در هر باب از ابواب زندگى وجهان افکار ناب ولى منفرد و بىارتباط با یگدیگر دارند. حالایا نتوانستهاند یا نخواستهاند به این واحدهاى مستقلرنگوبوى یک تفکّر ارگانیک بدهند و آنها را زیر چتر یکخیال کلى گرد بیاورند. اما گروه دیگر این کار را کردهاند. بهعنوان نمونه؛ افکار کسانى چون ابن عربى و شهابالدینسهروردى از نوع دوم است. هر جمله و کلمه در ساختارفکرى این بزرگان جاى بهخصوصى دارند. این کلمات درسر جایشان است که بهترین معنى را مىدهند و اگر از آنموطن اصلى دورشان کنى، مانند ماهىاى بیرون از آبهلاک مىشوند. ابن عربى، کتاب معروفى دارد بهنامفصوصالحکم که در آن با استفاده از تشبیه هرکدام ازپیامبران به نگین انگشترى، یک دسته خصوصیات را بهآنها نسبت داده و در کل، تاریخ ادیان را تفسیرى خاصکردهاست. این کتاب به عنوان یک واحد بههمپیوسته نشاناز بههمپیوستگى و سیستماتیک بودن ذهن این عارف نامىدارد. از فیلسوفان غربى، افکار افرادى چون هگل، مارکس وهایدگر بیشتر دارى این ویژگى است. این دسته از متفکّریندر کنار آموزههاى جزئىشان یک سلسله راهکارهاى کلىبراى تفسیر جهان و تاریخ دارند، ترسیم یک نقشه عمومىبراى جهان که در آن آغاز و انجام کار روشن است و هدفو غایت آن مبرهن.
اگر کمى عینىتر بخواهم سخن گفته باشم، ازمتفکّران روزگار خودمان مىتوانم مرحوم على شریعتى رامثال بزنم که در ساختار بخشى به تفکّرش از هنر و عنصرخیال استفاده مىکرد. اسلامشناسى شریعتى بیشترساختارى است تا مفهومى. در تفکّر شریعتى مفاهیمى مثلانتظار، شهادت، هجرت و... هرکدام کاربرد خاص وموضعى دارند، حال آنکه همین مفاهیم در تفکّر مرحوممطهرى به صورت ارزشهاى منفرد مد نظر قرار مىگیرند.واضح است که از میان این گونههاى فکرى آنچه با شعر وخیال اسطورهپرداز شاعران ربط و نسبت بیشتر بر قرارمىکند، نوع تفکّر سیستماتیک است تا تفکّر غیرسامانیافته.
به گمان من در این گونه فلسفهها تا یکجایى کاربرعهده عقل است و محاسبات عقلى، ولى از جایى که پاىسیستمسازى به میان کشیده مىشود، دیگر زمام به دستهنر و شعر و خیال مىافتد.
جهان فکرى معلّم در قدم اول از نوع سیستماتیک آناست؛ و در گام بعدى معلّم با این تفکّر ساختارمند کارشاعرانه مىکند که آن عبارت است از عینى کردن آن.
ما در شعر با عینیتبخشى به مفاهیم انتزاعى بااستفاده کارکردهاى تشبیه و استعاره و غیرذالک آشناهستیم. اکثر کار شاعران خصوصاً در سبک هندى از همینقماش است، یعنى قریب به ذهن کردن یک مفهوم انتزاعىتوسط یک امر عینى، که به آن <اسلوب معادله> مىگویند. بهعنوان مثال صائب گفته است:
فرصت غنیمت است بههم چون رسیدهایم
تا کى دگر بههم رسد این تختهپارهها
مصرع دوم عینىشده مصرع اول است. معمولااینگونه کارها در همین حد وجود داشته یعنى در حد کار بامفاهیم مجرد و لحظهاى. حال اگر کسى آمد و یک فکرگسترشیافته را به تمامى تبدیل کرد به تصویر، این دیگردر شعر ما کمتر رواج داشته است. این چیزى است شبیهداستانهاى سمبلیک ما. در این حالت یک کتاب کلاً در حکمیک تصویر است، مانند کارهاى داستانى شیخ شهابالدینسهروردى و منطقالطیر عطار، با این تفاوت که در آنجابیشتر بار بردوش طرح و ماجراى داستانى است، یعنى درمجموع داستان یک سمبل به حساب مىآید. کار معلّم چیزىدر همین مایههاست، اما داستان نیست.
در آب و خاک و باد در صلصال راندم
چل سال راندم در طلب چل سال راندم
در کتم صحراى عدم مرکب دواندم
منزل به منزل تا هبوط اشهب دواندم
از پیر مکتب زخم تأدیب آزمودم
ظلمات زندان سراندیب آزمودم27
معلّم افکار مجرد را بدون قرنطینه خیال، اذن ورودبه شهر شعر خودش نمىدهد. او ابتدا آنها را در کارگاهذهن به عناصر شاعرانه تبدیل مىکند، آنگاه به آنها ویزاىورود مىدهد. یعنى ایشان ابتدا جهان شعر را کشف مىکند.در جهان شعرى او همه چیز از جمله مفاهیم انتزاعى بهرنگ شعر در مىآیند. تقریباً هیچکدام از مثنویهاى او رانمىتوان یافت که از تفکّر ساختمند بىبهره باشد. عناصرساختمندى کارهاى ایشان در مجموع این عوامل مىتواندباشد:
طرح و روایت
اولین عناصر ساختاربخش در مثنویهاى معلّم، <طرح>و <روایت> است. اول اینکه او در تمام کارهایش به شکل یکقصهگو ظاهر مىشود، اما داستان نمىگوید و شمایلداستان را مىگوید. یعنى در هر مثنوى به جاى اینکهتفصیل و جزئیات واقعه را نقل کند، ما را با شبح داستان وبه عبارتى صحنههایى از داستان مواجه مىکند و تکمیل وکنارهمگذارى پازلها را بر دوش مخاطب خلاق خودمىگذارد. شمایل داستانى مثنویهاى ایشان متفاوت است،اما در مجموع سمت و سوى یکسان و هماهنگ دارند.
گاه منظره کوچ (هجرت) است:
سخت دلتنگم دلتنگم دلتنگ از شهر
با کن تا بگریزیم به فرسنگ از شهر28
بهل این خفتن نوشینه بیا تا برویم
عشق باریده است دوشینه بیا تا برویم29
گاه تکوین طرح شبیخونى است بر شب،
شبى که رایت صبح سپید مىبندند
شبى که نطفه نسل شهید مىبندند30
گاه میانه میدان کارزار است و صحنه از پا فتادنسردار پیر و سوار شدن سردار جوان و سفارشهاى او
حالى تو راست، خیز، کمر بند و رهسپار
آنک عصا و چارق و میراث کولهبار31
گاه صحنه گفتوگو یا در واقع پیشگویىهاى دوداناى باستانى است که در جام جم روزگار احوال چرخگردون را باز مىگویند:
کلیله گفت که شب با کران نخواهد شد
عروس خطه خاور نهان نخواهد شد32
گاه صحنه انتظار و استقبال از شاهدى است گمشدهتوسط معشوق سر و دل باخته.
هله ساقى! مددى کز سفر آن خوشپسر آمد
نفسش سعد و دمش گرم، خوش آمد که در آمد33
گاه صحنه پاسبانى از قلعهاى است؛ گاه رجزخوانىهاى دو رقیب در میدان جنگ است؛ گاه محفل بزماست و مى و ساقى و شاهد و بسیار و بسیار صحنهها وهنگامههاى دیگر.
منظور از روایت، حضور ساده و معمولى شاعر بهعنوان سراینده متن نیست که در هر شعرى خصوصاًمنظومههاى داستانى به صورت نقال، بیرون ماجرا نشستهو حکم کلى صادر مىکند. بلکه گذشته از جانشین شاعربودن، به عنوان بخشى از خود متن با ماجراهاى متن در گیراست. او به عنوان یکى از شخصیتهاى داستانى در شعرحضور دارد و آنچه را از سر مىگذراند براى ما بازگومىکند. راوىاى با این خصوصیات به عنوان عنصر مستقلدر کل مثنویهاى ایشان حضور مشهود دارد. این راوىهاگاهى بیرونى است و گاه درونى، گاه عینى است و گاه ذهنى.
به ریگزار عدم دل شکسته مىراندیم
شب و جود بر اسپان خسته مىراندیم34
خواننده در شعر معلّم باید این اول شخص درگیر وبهکسوت داناى کل در آمده را بهخاطر بسپارد. زیرا او را درصحنههاى مختلف، با قیافههاى گوناگون دیدار خواهد کرد
به شهوت شب محتوم چون بکار شویم
حصان حادثه را بى خبر سوار شویم
هلا! زپشت یلان هرچه هست اینهاییم
اگر شکسته اگر جمع، آخرینهاییم35
هرچه در قلمرو شعر معلّم بیشتر تردد داشتهباشید، با شخصیت این راوى بیشتر آشنا خواهید شد و اورا عینىتر و ملموستر خواهید دید، تا اینکه گاه راوى بهشکل افسانههاى پریان، از قاب متن بیرون خواهد پرید و بامخاطبین یکى خواهد شد. اتحاد راوى، قهرمان و مخاطب
فرو شدند به جولان چو بر جبل راندیم
شکسته ما دو سه تن در شکاف شب ماندیم
شدند و رجعتشان را مجال حیله نماند
به غیر ما دو سه مجروح در قبیله نماند
شدند و خیره هنوز آن شکوه مىبینم
سواد سایهشان را به کوه مىبینم36
این دوسه تن در شکاف شب مانده یک راوى است ودیگرى مخاطب. آنچه به روایتهاى معلّم و یژگى مىبخشد،همین راوىهاى درگیر و در متن شعر راه یافته است.
صحنه
وقتى راوى اول شخص درگیر باشد، باید عواملتشخیص و تشخص او نیز مهیا گردد. باید داستان حرکتداشته باشد. این است که معلّم از میان ابزارهاى راوى براىپیشبرد داستان، به عناصرى مانند صحنه و روایت بیشتراز وصف توجه دارد. این اتفاقاً یکى از عوامل جذابیت وسرزندگى شعر ایشان (بر خلاف مثنوىسرایان دیگر)است. معلّم از توصیف صرف، که ابزار آشنا و دمدستشاعران دیگر است، کمتر استفاده مىکند و بیشتر شعرشرا توسط صحنه و روایت به پیش مىبرد. این شاید میراثىباشد که از پدر شعر حماسى فارسى، استاد طوس به او بهارث رسیده است. آن بزرگ نیز به جاى توصیف صرف، بهصحنهپردازىهاى شگفت اقبال فراوان نشان مىدهد، حالآنکه بزرگانى چون نظامى تکیه اصلىشان بر توصیفاست. داستاننویسان امروز در تفاوت میان توصیف روایتو صحنه آوردهاند که: ما در توصیف، چرخ گردنده داستانرا متوقف مىکنیم و به خواننده مجال نظربازى در اطراف واکناف را مىدهیم، اما در صحنه و روایت، چرخ گردندهداستان را به حرکت وامىداریم. شما که در سفرید، ممکناست بعد از چند ساعت راهرفتن میلتان بکشد درتفرجگاهى ساکن شوید، ولى اگر پیشه اصلىتان سکونتشد، دیگر حظّ سفر را از دست دادهاید. در این حالت دیگر نهتنها تفرج برایتان فرحبخش نخواهد بود که ملال راه، شما رافرسوده خواهد ساخت.
معلّم در مثنویهایش کمتر به ما خبر چیزى را در میانمىنهد. او پیامش را نمایش مىدهد و آن را در بسترى ازواقعیت داستانى تمثیل مىکند؛ چیزى مرکب از روایت وصحنه و توصیف. به عنوان مثال وقتى از خداحافظىشهیدى حرف مىزند، نمىگوید او شجاعانه و عارفانه رفتو خانوادهاش او را از زیر قرآن رد کرده پشت سرش آبپاشیدند، بلکه صحنه رفتن را پیش چشم ما تصویر مىکند:
گهى که صور صلاى سفر رسید مرا
نگار من به وداع آستین کشید مرا
گرفته در کف چون گل به رسم دیرینه
به دفع حادثه قرآن و آب و آیینه
فرو کشید ز اسب و فرونشاند مرا
همین دعاى سفر خواند و خواند و خواند مرا
مرا بداشت به جادو، مرا بداشت به حرف
که خام بود و تُنُکدل، نه پخته بود نه ژرف37
و در مثنوىاى دیگر وقتى از رسیدن محبوبى درعین ناباورى روایت مىکند:
همچو بر روزنه، شب، رانده به ناگاه ستاره
آن پسر سرزده امشب به من آمد به نظاره38
راوىآى درگیر و به پیشواز آمده، در حین صدوردستورهاى پذیرایى از فرط شادى دستوپایش را گممىکند و دستورهاى غلط مىدهد
رحل بگشاى و فرود آورش از باره اشهب
نه معذب که معرز، نه مفارق که مقرب
طیلسانى کنش از حله حوران بهشتى
طیلسان؟! حله؟! بهشت؟ آى محرر! چه نوشتى؟
طیلسانى کنش از حله؛ غلط شد بزدایش
نه، بنه، ترجمه را یک دو سه بیتى بفزایش39
این صحنهها گاه به شکل تکگویىهاى ذهنى است؛انگار سوارى در سفر سرنوشت از همگنان جدا مانده واینک که آفتاب بر آمده و همگى رفتهاند، حال خودش راشرح مىدهد:
نه هیچ گردم از قفا نه هیچ در برابرم
در این سفر پگاهتر سوار شد برادرم
چه غربتى است بادیه سحور غم برآمده
تو خفته، کاروان شده، سپیدهدم برآمده
چه غربتى است بادیه، تو خفته، کاروان شده
برادران همسفر پگاهتر روان شده40
کار کرد مهم و اساسى این صحنهسازىها در شعر،همان عینى کردن معنا یا مفهوم انتزاعى است.
شاعر قبیله41
قبیله؛ واحد بههمپیوستهاى از اجتماع انسانى است، کهعواملى چون خون، مکان و اسطوره، شناسنامه آن است.ویژگیهاى سیستم قبیلهاى عبارتاند از خودبرگزیدهبینى،قهرمانمحورى، اسطورهگرایى و دشمنتراشى. جهانقبیله، تکقطبى است. قطبهاى مخالف، همه وجود طفیلىدارند و هیچگاه به رسمیت شناخته نمىشوند. خار و خسىهستند که به ناروا بر سر بام وجود، رویدهاند که اگر زدست برآید، بر چیده خواهد شد، اگر نه، مزاحم ابدى خواهدبود. بنا بر این اولین ویژگى سیستم قبیلهاى، باور به<برگزیدگى> است. بخشى عمدهاى از هویت یک قبیله راوجود دشمنانش تشکیل مىدهد. یعنى در تعریف یک قبیله،باید عنصر دشمن را که از این قبیله نیست و با آن در تنازعدیرپا به سر مىبرد، ملحوظ داشت. باورمندى عاشقانه بهاسطورهها و آموزهاى قبیله، و نیز مطیع بودن نسبت به پدریا قهرمان، خصوصیتهاى بعدى این شیوه از تفکّر است.وجود قبیله قایم به قهرمان است. عناصر پرخاش و حماسه،ذاتى تفکّر قبایلى است و نمىتوان از آن منفکش کرد.شاعرى که در این فضا نفس مىکشد، نمىتواند بیانش ازنوعى صراحت حکم، باور یقینى و جزمیت، بر کنار باشد.ویژگى اینگونه شعرها این است که در آن نوعى جزمیت وحکماندازىهاى پیامبرانه دیده مىشود، خشم و خروشدارد، صراحت و شفافیت دارد. از اما و اگرهاى یک ذهنشکاک و متحیر در آنها خبرى نیست.
مگو به یأس برادر که رنگ شب تازه است
قسم به فجر قسم صبح پشت دروازه است
معلّم، از لحاظ ساختار فکرى و بیانى، شاعر قبیلهاست است، چنانکه اخوان نیز شاعر قبیله است، با اینتفاوت که حدود و ثغور و برج و باروى قبیله معلّم را آب وگل نمىسازد، که نسبتى با جان و دل دارد. قبیله اخوان<ایران> است و در مقابلش <انیران> را مىنشاند و در آن بههر شکلش که بنگرى، اصالت با خون و خاک است.
ز پوچ جهان هیچ اگر دوست دارم
تو را اى کهن بوم و بر! دوست دارم
تو را اى گرانمایه دیرینه ایران
تو را اى گرامىگهر دوست دارم
بر و بوم کرد و بلوچ تو را چون
درخت نجابتثمر دوست دارم
من افغان همریشهمان را که باغى است
به چنگ بتر از تتر دوست دارم42
من از میان قصیده بلند اخوان این ابیات را چیدم تادر مقایسه میان ابیاتى با همین مصالح از معلّم، توجه شمارا به تفاوت نظرگاه قبیلهاى این دو شاعر خراسانى جلبکنم.
شرق از مَرمَره تا هند به پا مىخیزد
خلق از افریقیه تا هند به پا مىخیزد
باشه در صخره کشمیر فزون خواهد شد
ببرى از بیشه بنگال برون خواهد شد
ترکمن بر زبر باد سفر خواهد کرد
باز افغان به جهان عربده سر خواهد داد
روم عثمانى از آئینه برون خواهد تاخت
ترک شروانى از ارمن به لیون خواهد تاخت
اور و اربیل مپندار که بىآیین است
کرد، سالار امین است، صلاحالدین است43
روشن است که ذکر نامها و نمادهاى واحد در هردومتن، از منظر یکسانى نیست.44 اما بههر حال، قبیله شاعرخاک باشد یا افلاک، ویژگیهاى روانشناسى مشابهى دارند.سیستم فکر و بیان شاعر قبیلهاى یک سیستم بسته است.هماره چیزى از بیرون خودش او را تحت نظر دارد. به عباتىاو گیرندهاش را به سمتى خاص تنظیم کرده و لذا کانالهاىخاصى را مىگیرد. به عنوان مثال چنین نیست که اینجاامیدوار باشد و چند سطر بعد نومید. یک طیف رنگى یکسانسراسر آثارش را پوشانده است. بنابراین، مخاطب اینگونهشاعران نیز، افراد خاصى از همان قبیله فکرى مىتوانندباشد و براى افراد بیرونى الزام و یا جاذبهاى ندارد. کسانىدیگرى از قبایل دیگر نه تنها خود را مخاطب این شعرهانمىشناسند، بلکه این متن را علیه خود خواهند یافت و از آندامن در خواهند کشید.
معلّم شاعر قبیلهاى است بهنام <امّت واحده>؛ یکبرداشت سیستماتیک و ایدئولوژیک از اسلام که هرچندریشههایش را از تاریخ گرفته، اما در کل یک قرائت معاصراست. کار یک نفر دو نفر نیست. مجموعهاى از تفکّراتمختلف و گاه دور از هم، در ساختن بناى آن دست به کاربوده اند. معلّم فرزند دوران ادبار جوامع مسلمان است،روزگارى که مزرعه سر سبز فرهنگ مسلمین را آب گرفتهو دهقان مصیبتزده نیز در خواب خوشى فرو رفته است.
شبگیر غم بود و شبیخون بلا بود
هر روز عاشورا و هر جا کربلا بود
قابیلیان بر قامت شب مىتنیدند
هابیلیان بوى قیامت مىشنیدند45
این حالت، فرزند عواملى چندى بوده است، از قبیلحکومتهاى فاسد و خودباخته کشورهاى اسلامى، رکودفکرى چندقرنه مسلمین، رواج افکار انحرافى و صوفیانه،تفرقه خانمانبراندازى بهنام ترک و عرب و عجم و از همهمهمتر به میدان آمدن استعمار مدرن، با سلاح صنعت وایدئولوژى. این وضعیت جان جمعى از بیداران این امّتتمامیتخواه را سخت آزرده بود. کسانى از این طایفه درفواصل مختلف و مکانهاى متفاوت تحت عناوینى چون<احیاى تفکّر دینى>، <اسرار خودى> و <بازگشت بهخویشتن> در پى بیدارگرى اقالیم قبله برآمده بودند. درمیان این سلسله، این نامها بیشتر بر سر زبانها افتاده است:سید جمالالدین افغانى، حسن البنا، علامه اقبال لاهورى،دکتر على شریعتى، مرتضى مطهرى و سرانجام آیتاللَّهخمینى. همه این افراد با وجود تفاوت در خاستگاهها،اندیشهها و راهکارها، یک چیز را مدنظر داشتند و آنعبارت بود از بازگرداندن مسلمین به عزت اولیه خودش؛ وعلى معلّم درست در نقطه اوج این جریان بالید و برآمد،زمانى که این سیر فکرى در گذر از کوه و کتلهاى زیادى،خودش را در قالب انقلاب مقتدرى به سمت نظام ایدآلىبهنام حکومت اسلامى نزدیک مىکرد.
باز آن قیامتقامت بنشسته برخاست
پشت و پناه امّت بشکسته برخاست46
و این قامت قیامت، کسى نبود جز آیت اللَّه خمینى،صاحب رساله عملیه و داراى مقلدین بسیار در گوشه وکنار جهان اسلام که امّالفتاوى ایشان ایجاد حکومتاسلامى بر مبناى ولایت فقیه بود. اما آیتاللَّه بیش از آنکهبر شاعرانى چون معلّم تأثیر فکرى داشته باشد، نفوذمعنوى و عملى داشت. او تنها مصداق عینى و مجرى عملىافکار و ایدآلهاى جوانان آرمانطلب آن سالها بود کهتوانسته بود این ایدههاى مکتوب را جامه عمل بپوشاند.
در این میان، اما دو متفکّر بیش از همه در ترسیمهندسه فکرى معلّم نقش داشتهاند و دارند. دکتر علىشریعتى همسامان کویرى ایشان که با طرح اسلام به شکلایدئولوژى و شیعه به صورت یک حزب تمام، او را به متنقرائت معاصر از دین کشاند. شریعتى منظر تازهاى ازتاریخ اسلام و تشیع را پیش چشم معلّم گسترد که براىجهان شاعرانه او بسیار مفید بود. کدها و نمادهاى چون<امّت و امامت>، <فلسفه تاریخ وراثت>، <هجرت و شهادت> و<فلسفه انتظار و اعتراض> که در شعرهاى معلّم به فراوانىچهره مىنماید، همگى از تراواشهاى فکرى شریعتى است.
به ترک چشمه در آغاز شب روانه شدیم
دو رودخانه برادر! دو رودخانه شدیم
دو رودخانه روان تا کران ساحل دور
یکى به بستر ظلمت یکى به بستر نور47
اما باید گفت که این همه بر مىگردد به بخش اولزندگى فکرى معلّم؛ یعنى افکار شریعتى بیشتر بر نیمکرهاول شاعرى معلّم سایه افکنده و هرچه به نیمکره دومنزدیک مىشویم وجود او را کمرنگتر مىبابیم و در عوضشخصى دیگرى بنام سیداحمد فردید جایش را مىگیرد.
فردید، حکیم شفاهىاى بود که با شریعتى در عینوحدت قلمرو، مباینت مبنایى داشت. او با تفکّرزیروروکننده خودش از باورهاى دینى چنان گزارشاسطورهاى مىداد که براى شاعر شعوبىاى چون معلّم،خالى از تازگى نبود. بىگمان اگر شریعتى را کسى بدانیم کهبراى نخستین بار دست معلّم را گرفت و او را با کاروانآیتاللَّه خمینى همراه کرد، مسلماً فردید کسى است که او رابه حضور و استمرار بیشتر در این کاروان وادار نمود.هرچند مهار اشتر عقل معلّم امروزه در دست آموزههاىحکمى مجنون (فردید) است اما بىگمان هنوز دل و جانعاشق او سر در گرو عشق لیلى (شریعتى) دارد. من اینقضاوت را به عنوان خواننده اولین و آخرین متنهاى عرضهشده توسط معلّم مىکنم نه به عنوان غیبگو یا کسى که باشخصیت معلّم از نزدیک آشناست.
حال، جا دارد یک بار دیگر به آغاز این مقال بر گردیمو بگوییم که معلّم شاعرى نیست که افکار دیگران را خام ودرونىناکرده تحویل بدهد. او، همه این دادهها را در خودشحل کرده و از همه آن افکار زمخت و گاه غیرشاعرانه،دنیاى شاعرانه خودش را ساخته است. او با حفظ بنمایهافکار، صورتى تازه، ویژه ذهن و زبان خودش را به آنهاداده است. اما چیست آن دنیاى شاعرانه؟ گذشته از همه اینگفت و گوها، آنچه که به طور خلاصه مىتوان از متن اشعارمعلّم، به عنوان ممزوج کننده این افکار گوناگون دریافتکرد این چند چیز است.
مشخصه بارز این سیستم فکرى نفى تمدن بشرخود بنیاد <امروز> است. نفى حال را معلّم هم از شریعتى بهیادگار دارد و هم از فردید. در فلسفه تاریخ و نیز فلسفهسیاسى شریعتى، سرمنشأ تضاد، به ساختار وجودىآدمى باز مىگردد و آن تقابل میان <روح> و <لجن> است کهبعد در وجود <آدم> و <شیطان> ادامه مىیابد و <هابیل> و<قابیل> اولین نمادهاى انسانى آن است. و چون در اولین برخورد هابیل به شهادت مىرسد و قابیل بر جاى مىماند،پس جریان روز تاریخ در سیطره قابیلیان است و هابیلیانمعترضین دایمى به طاغوتهاى زمان باقى مىمانند. در اینقرائت، حیات رسولان در طول تاریخ، بر بنیاد نوعى تضاددیالکتیک و انقلاب مداوم بر علیه طاغوتهاى زمانشانبودهاست. این عنصر در نظام سیاسى شیعه، پس از سقیفهبنىساعده و کنار رفتن امام على از خلافت و سپس پیشآمدن واقعه کربلا، عینیت تاریخى مىیابد و با گره خوردنبه فلسفه مهدویت، صورت همیشگى بخود مىگیرد. عنصرحماسه و جوش خروشى که در دریافتهایى از این قبیلوجود دارد نیز از این حالت ناشى مىشود. شیعه از تاریخیک <ثار> طلب دارد. <خونین بهراه دادرسى ایستادهایم /چون لاله داغدار کسى ایستادهایم> پرچم سرخى مدام برسر گنبد امام حسین در اهتزاز است تا روزى <منصورامّت> بیاید و این ماجرا را به نفع <دولت کریمه> خودش تمامنماید
به حشر فتنه به یک صیحه سر بر افرازیم
ز خون به نطع زمین طرح نو در اندازیم
زهفت پرده شب ناگهان هجوم آریم
امیر زنگ ببندیم و باج روم آریم48
اما آنچه فردید را بر امروز مىشوراند، دورهاىدیدن جهان است. او با ارجاع به <پریروز> عالم که بامظهریت اسم آدم متجلى شده است و عطف توجه به تاریخ<پس فردا> که خداى لطیف در آن با اسم دیگرى ظهورخواهد نمود، دورههاى <دیروز>، <امروز> و <فرداى> تاریخرا به عنوان <تاریخ ممسوخ> که خداوند در آنها با اسم مکارخود ظهور کرده، خوار مىنگرد؛ و معلّم در یکى ازمثنویهاى بعد از رجعت سرخ ستاره این مضمون را در افقاستدلال لفظى چنین کاویده است.
چنین شنیدهام از پیر روزگار آموز
که روزگار جهان را نهاده بر شش روز
یکى پریر که آدینه بود و یوماللَّه
که ملک ملک خدا بود و قوم قوماللَّه...
جهان نشاط پرى کردى و پرى بین بود
نبینى آنکه پریروز گفتهاند این بود
دو دیگر آنچه به دیروز دیو روز دمید
عروس بود پریروز و زین عجوز رمید49
از میوههاى در افتادن با امروز این است که بهمقولاتى مانند <ترقى> و <تکامل>، <نو> و <کهنه>، <مدرن> وغیرذالک بها داده نشود. به قول فردید: <من گفتم که تاریخدورهاى است. تاریخ دور و هزاره دارد. تمام ادیان به تاریخدورهاى قائلند. ولى غربزدگى در ولایت مطلق و ترقى، دورهرا از یاد ما برده.>50 بنا بر این در این سیستم فکرى واژهها ومفاهیمى چون <روشنفکر>، طنین خوشایندى ندارد و باابزارهاى چون <نفاق> <التقاط> و <بددینى> قلع و قمعمىگردد.
قبض و بسط و ره و روز و نو و روشن لافاند
عرض نشخوار یهوداست خران علافاند52
فلسفهستیزى نیز ثمره دیگر این تفکّر است که اتفاقاًدر پروراندن آن، هر دو متفکّر نامبرده قبلى سهیماند، اماهرکدام به دلیلى از فلسفیدن مىگریزد. <زمان فلسفه درعلوم انسانى و سیاست ایدئولوژیهاى گوناگون به دو معنىلفظ تمام است، یعنى تمامیت و ممسوخیت>52. به طور کلىدر این نظام فکرى آنچه اهمیت دارد راه یافتن به حاق وجود،توسط تفکّر حضورى است نه کشاکشهاى خودبنیادانه<عقل هابط>. داوریهاى عقل، اگر شأنى هم داشته باشد، آن<عقل هادى> است که در پرتو هدایت <امامى> سیر مىکند.
حیف شد زورق ذوالنون لب دریا واماند
میخ خرگاه فلاطون به ثریا وا ماند
حیف شد بى خبرى خنگ خبر را زایید
ظلمت آبستن شر بود، بشر را زایید53
از اینجاست که مقولاتى مانند یأس فلسفى، شکاکیتو پوچانگارىهاى رایج هنرمندان این روزگار که زادگانخرد مدرن است، نمىتواند براى افرادى چون معلّم چندانجدى باشد.
جزمى پیر نه شک داشت، نه لاادرى بود
از احد آیینه مىساخت، ولى بدرى بود54
امیدوارى نتیجه حتمى این تفکّر است، هرچند ممکناست گاه شعرهایى که در بستر این طرز تفکّر سرودهمىشود، در دید فرزندان روزگار عسرت، نوعى شعار وخوشباورى تعبیر گردد.
مگو به یأس برادر که رنگ شب تازه است
قسک به فجر قسم صبح پشت دروازه است55
باور کنیم ملک خدا را که سرمد است
باور کنیم سکه بهنام محمد است.56
دوست داشتم از ادوار شعر معلّم و تفاوتهاى سبکىو فکرى ایشان، به تفصیل سخن گفته شود، اما بیم پرگویىاز این کار بازم مىدارد. پس پایان سخن، به قول مولاناگرمارودى پایان من است و الا ابعاد سخن از معلّم بههمینها خاتمه نمىیابد.
..................................................
پی نویسها:
1 . رجعت سرخ ستاره، على معلّم، واحد انتشارات حوزه اندیشه و هنر اسلامى، چاپاول، صفحه 51
2 . گدام: انبار مواد غذایى
3 . مخته: نوعى سوگسرود ویژه مناطق مرکزى افغانستان
4 . سوگنامه بلخ، سید ابوطالب مظفرى، حوزه هنرى، چاپ اول صفحه 13
5 . امّت واحده از شرق به پا خواهد خاست، مجله سوره دوره چهارم، شماره ششم
6 . صور خیال در شعر فارسى، شفیعى کدکنى، چاپ سوم، صفحه 440
7 . همان، صفحه 36
8 . ماند زین غربت...، از مثنویهاى بعد از رجعت سرخ ستاره
9 . سوره، جنگ یازدهم، گفتگو با على معلّم
10 . نامهها، سید على صالحى، چاپ دوم: 1380، صفحه 253
11 . رجعت سرخ ستاره، مثنوى هجرت. صفحه 119
12 . همان، صفحه 115
13 . همان، صفحه 87
14 . همان، صفحه 31
15 . همان، صفحه 101
16 . همان، صفحه 69
17 . همان، صفحه 81
18 . همان
19 . همان، صفحه 90
20 . همان، صفحه 80
21 . همان، صفحه 108
22 . همان، صفحه 109
23 . همان، صفحه 86
24 . همان، صفحه 18
25 . همان، صفحه 40
26 . به حق حق که خداوندى زمین با ماست، یادنامه سومین کنگره شعر و ادب وهنر
27 . رجعت سرخ ستاره، هجرت، صفحه 105
28 . ماند زین غربت، با بلبلان سرمست عشق، چاپ اول، جهاد دانشگاهىدانشگاه صنعتى اصفهان، صفحه 29
29 . مثنوى کوچ
30 . رجعت سرخ ستاره، قسم به فجر قسم صبح پشت دروازه است، صفحه 14
31 . همان، صفحه 98
32 . بحق حق که خداوندى زمین باماست، یادنامه سومین کنگره شعر و ادب و هنر،چاپ اول: 1363
33 . رجعت سرخ ستاره، صفحه 93
34 . رجعت سرخ ستاره، صفحه 14
35 . همان، صفحه 15
36 . همان، صفحه 18
37 . همان، صفحه 43
38 . همان، صفحه 92
39 . همان، صفحه 93
40 . همان، صفحه88
41 . لازم به تذکر است که در عصر دهکدهاى جهانى و هیاهوى قلع و قمعبنیادگرایى، روایت مسئله به این شکل، شاید چندان خوشایند نباشد. من با ادبیات رایجاین دوره مىنویسم که در گوشهاى خلق آشناتر است. امید که اهل قبیله قبله بر من خردهنگیرند.
42 . مهدى اخوان ثالث، تو را اى کهن بوم و بر دوست دارم، از قصیدهاى به همیننام
43 . امّت واحده از شرق به پا خواهد خاست، مجله سوره، دوره چهارم، شماره ششم
44 . من از سالها پیش یا داشتهاى در مقایسه میان این دو شاعر خراسانى فراهمآورده بودم که نا نوشته ماند. با مدد بخت روزى آنها را در طى مقالهاى طرح خواهم کرد.من علىرغم تفاوتهاى بنیادین میان این دو بزرگوار خراسانى بر این باورم که در میانشاعران معاصر شبیهترین فرد به معلّم، اخوان است. شاید یکى از وجوه شباهتشان نیزهمین تفکّر قبیلهاى و گرایش اسطورهاى شان باشد. هردو شاعر از اسطورههاىقبیلهشان استفادههاى بسیار مىبرند و هم به نوبه خود دست به اسطورهسازى مىزنند.خواننده در شعر آنها به تکرار به نمادها و امورى بر مىخورد که به عنوان یک امر کلى وازلى طرح مىشود و به صورت نماد و سمبل از آنها کار گرفته مىشود و به عنوان اسطوره،حالت تقدس بخود مىگیرد. اسطورهسازىهایشان نیز عموماً حول محور نمادهاىقبیلهاى شان مىچرخند. در معلّم محور کار ادیان ابراهیمى و بخصوص مفاهیم مکتبتشیع است و در اخوان نمادهاى ایران کهن و مکتب زرتشت و مزدک
45 . رجعت سرخ ستاره، مثنوى هجرت،
46 . همان
47 . همان، صفحه 51
48 . همان، صفحه 15
49 . به حق حق که خداوندى زمین باماست، یاد نامه سومین کنگره شعر و ادب وهنر، چاپ اول
50 . دیدار فرهى و فتوحات آخرالزمان، سید احمد فردید، به کوشش محمد مدد پور،صفحه 53
52 . امّت واحده از شرق به پا خواهد خاست، مجله سوره، دوره چهارم، شماره ششم
52 . همان. صفحه 22
53 . همان
54 . همان
55 . رجعت سرخ ستاره، صفحه 19
56 . همان، صفحه 50
شاید کار معلّم در مثنوى را همانند کار بهار در قصیده و یا کار سیمین بهبهانى و اقران او در غزل دانست؛ ایجاد یک ساختارجدید، در یکى از قالبهاى کهن. نظیر این کار، در مقیاسى کوچکتر و در قالب رباعى به دست شاعران انقلاب انجام شد