hc8meifmdc|2011A6132836|Tajmie|tblnews|Text_News|0xfdff325d040000002c15000001000400
نظریه گفتمان و تحلیل سیاسى
تاریخ دریافت: 12/9/83 تاریخ تأیید:23/10/83
دکتر سیدمحمدعلى حسینىزاده(1)
هر چند زمان زیادى از طرح نظریه گفتمان نمىگذرد، اما
در بسیارى از رشتههاى علوم اجتماعى عمومیت یافته است. هدف مقاله حاضر تبیین نظریه
گفتمان در حوزه علوم سیاسى براساس نظریه لاکلا و موف به نظر آنها گفتمان مجموعهاى
معنادار از دالهاى به هم مرتبط است که معناى خود را از صورتبندى گفتمانى و در
تمایز با گفتمانهاى مخالف به دست آورده. فهم انسان از جهان و عمل او ناشى از
گفتمانهاست. در جامعه پیوسته نزاع گفتمانى یا نزاع براى تفسیر جهان برقرار است و
این نزاع سرنوشت جامعه را تعیین مىکند. اما در این نزاع هیچ امر پیشینى و تعیین
کننده وجود ندارد؛ به عبارت دیگر جهان اجتماعى عرصه امکان و تصادف است؛ چون
گفتمانها همراه با اعمال قدرت و عمل طرد و غیریت سازى به وجود مىآیند و از بین
مىروند، بنابراین سازههایى ذاتا سیاسى. همچنین لاکلا و موف با استفاده از مفهوم
هژمونى بر بعد سیاسى جامعه تأکید مىکنند. به هر حال در نظریه آنها
مَفْصلبندىهاى هژمونیک گفتمانى جامعه را پیش مىبرند و فهم ما از جهان را شکل
مىدهند.
واژههاى کلیدى: گفتمان، تحلیل گفتمانى، لاکلا و موف،
سیاست، هژمونى، رادیکال دموکراسى
مقدمه
در سالهاى اخیر نظریه گفتمان در حوزههاى مختلف علوم
انسانى کاربرد وسیعى یافته است. شاید بتوان مهمترین دلیل رشد این نظریه را
نارضایتى از پوزیتیویسم، به خصوص در رشتههایى چون علوم سیاسى و جامعهشناسى
دانست. رشد این نظریه همچنین تحت تأثیر چرخش زبانى در دهه 1970 و نظریههاى
هرمنوتیک، نظریه انتقادى و پساساختارگرایى در دهه 1960 و 1970 قرار داشته است.
این نظریه بر نقش زبان در بازنمایى و نیز ایجاد واقعیت
اجتماعى تأکید مىکند. بنابراین نظریه، دسترسى به واقعیت تنها از طریق زبان میسر
است؛ اما بازنمایى واقعیت از طریق زبان هرگز بازتاب واقعیت از پیش موجود و عینى
نیست، بلکه در این بازنمایى، زبان در ایجاد واقعیت نقش ایفا مىکند. در واقع جهان
محصول گفتمانهاست. البته این نظریه وجود واقعیت را نفى نمىکند، اما معتقد است
اشیا و پدیدهها تنها از طریق گفتمان معنا مىیابند؛ براى مثال طغیان رودخانه و
جارى شدن سیل حادثهاى است که مستقل از تفکر و ذهنیت مردم روى مىدهد، اما از همان
زمان که مردم شروع به معنادهى به آن مىکنند تبدیل به موضوعى گفتمانى مىشود و
افراد براساس گفتمانهاى مختلف، آن را به خشم خدا، سوء مدیریت دولتى، ال نینو،
خرابى سیل بند و... نسبت مىدهند و به این ترتیب، این واقعه براساس هر گفتمان
معناى متفاوتى پیدا مىکند؛ اما دامنه گفتمان فقط به معنا بخشى محدود نمىشود،
بلکه هر یک از این دریافتها سلسله اعمال خاصى را ایجاب مىکنند و پیامدهاى خاص
اجتماعى به دنبال دارند؛ از این رو در مثال بالا، براساس هر گفتمان تصمیمات
متفاوتى چون ساختن سیل بند، دفاع از سیاستهاى زیست محیطى، انتقاد از دولت و یا
تقویت دین دارى اتخاذ مىشود. بنابراین گفتمانها به واقعیت معنا مىدهند و جهان
اجتماعى در نتیجه همین فرایند معنا بخشى ساخته مىشود و تغییر مىکند؛ به عبارت
دیگر، در این نظریه زبان صرفا گذرگاه انتقال اطلاعات و بازنمایى صرف واقعیت نیست،
بلکه ماشینى است که جهان اجتماعى را مىسازد و معنادار مىکند. هویتها و روابط
اجتماعى نیز محصول زبان و گفتمانها هستند و تغییر در گفتمان تغییر در جهان
اجتماعى را به همراه خواهد داشت و نزاع گفتمانى به تغییر و باز تولید واقعیت
اجتماعى منجر مىشود. همچنین این نظریه بر تاریخى و فرهنگى بودن هویت و دانش
انسانى تأکید مىکند.
در گرایشهاى مختلف علوم انسانى تفسیرهاى مختلفى از
نظریه گفتمان وجود دارد. در حوزه علوم سیاسى لاکلا و موف مهمترین نظریه گفتمانى
را ارائه کردهاند. این مقاله به تبیین نظریه گفتمانى لاکلا و موف مىپردازد.
تبارشناسى نظریه گفتمان
سوسور، زبان شناس سوئیسى، با طرح ساختارهاى زبانى
اولین قدمها را در ایجاد نظریه گفتمان برداشت، هر چند مدتها طول کشید تا نظریه
وى براى فهم و توضیح فرایندهاى اجتماعى به کار آید. سوسور زبان را نظامى از
اصطلاحات مرتبط بدون ارجاع به زمان(2) در نظر مىگرفت و خصلت در زمانى(3)
و متحول آن را فرعى تلقى مىکرد. زبان به مثابه نظام نشانهها(4) شامل
قواعد ضرورى است که سخنور اگر مىخواهد با دیگران ارتباط معنادارى پیدا کند باید
به آن وفادار بماند. در این جا ساخت ثابت زبان مدنظر سوسور است که به عنوان
شبکهاى از نشانهها، که هر یک به دیگرى معنا مىدهند، در نظر گرفته مىشود. زبان
به این معنا با گفتار(5) متفاوت مىشود؛ گفتار عمل فردى است، اما زبان
امرى اجتماعى است.1 گفتار استفاده موقعیتمند زبان توسط کاربران در شرایط متفاوت
است. سوسور به ساخت اصلى زبان اهمیت مىدهد و گفتار را به دلیل رخنه سلیقهها و
اشتباهات افراد ارزشمند تلقى نمىکند. عنصر اصلى زبان در نظریه سوسور نشانهها
هستند. نشانهها دال و مدلول را به هم مرتبط مىکنند؛ اما هیچ ارتباط ضرورى و
طبیعى حتى وضعى نیز بین دال و مدلول وجود ندارد. رابطه دال و مدلول اختیارى و
اتفاقى(6) است.2
به عبارت دیگر عرف است که معنایى را به نشانهاى اسناد
مىدهد. بنابراین رابطه دال و مدلول تنها در درون یک نظام معنایى خاص برقرار
مىشود و نه براساس واقعیت بیرونى یا قواعد منطقى. هویت و معناى هر نشانه یا دال
در زبان نه با ارجاع به جهان اشیا در خارج بلکه در تمایز با نشانههاى دیگر تثبیت
مىگردد. بنابراین نشانهها هویتى ارتباطى دارند و در تمایز با دیگر نشانهها در
درون یک نظام معنایى معنا مىیابند؛ براى مثال مفهوم پدر در تمایز با مادر، برادر،
خواهر و... درک مىشود. سوسور زبان را به بازى شطرنج تشبیه مىکند که هر نشانه،
هویت و ارزش خود را در ارتباط با دیگرى و در چارچوب یک نظام قواعد کسب مىکند.3
بنابراین یک عنصر، دال یا کلمه زمانى اهمیت دارد که در کل نظام ملاحظه شود. کلمات
و نهادها نیز چون اجزاى بازى شطرنج نیازمند مجموعهاى مشترک از ارزشها و قواعدند.
نظریه پردازان گفتمان نظریه سوسور در مورد هویت ارتباطى نشانهها را مىپذیرند،
ولى تمایز دقیق زبان و گفتار را نمىپذیرند و معتقدند نشانهها در کاربرد معنا دست
مىیابند. هر نشانه براساس موقعیتهاى مختلف، معانى متعددى به دست مىآورد. به
همین دلیل در این نظریه تثبیت معناى نشانه موقتى و زمانمند است و ساخت زبان همواره
در طى کاربرد تغییر مىکند.
لوى استروس با استناد به نظریات سوسور، تحلیل ساختارى
وى را به حوزه علوم اجتماعى تسرى داد. در نظریات مردم شناسانه وى بر ساختارهاى
عمیق و نا آگاهانهاى تأکید مىشد که اعمال و کنشهاى مختلف را در بر مىگیرند و
در زبان، اسطورهها و نظامهاى طبقه بندى و تمایز گذارى مثل توتمیسم، نوع لباس و
آداب و رسوم نمود پیدا مىکنند. ساختارگرایى استروس کوششى براى یافتن ساختارهاى
غیر قابل تغییر یا کلیاتى صورى (formal universals) است که بازتاب دهنده ماهیت خرد آدمىاند.4
برخى از متفکران مارکسیست نیز مجذوب ساختارگرایى شدند
و این موضوع آنها را به تحلیل ساختارهاى کلان اجتماعى برانگیخت. آلتوسر، متفکر
مارکسیست فرانسوى، مهمترین نظریهپرداز ساختار گرایى است که بر نظریههاى گفتمان
به خصوص در فهم از سوژه تأثیر گذاشته است. وى سوژه را مقهور ساختارهاى ایدئولوژیک
مىدید و براى آن استقلال و آزادى عمل قائل نبود. به نظر او، ایدئولوژى، فرد را در
موقعیتهاى خاص قرار مىدهد (interpellation) و اعمال خاص ناشى از این موقعیت از فرد
انتظار مىرود. ساختارگرایى گرچه خود در نقد پوزیتیویسم موفقیتهاى بسیارى داشت،
اما تأکید بر اولویت ساختارها و خصلت بسته، تثبیت شده و خود تعیّن بخش آنها و نیز
عدم تاریخمندى ساختارها و خصلت محافظه کارانه این نظریه ضعفهایى بود که آن را به
تدریج به حاشیه راند. این ضعفها در نظریات سوسور نیز وجود داشتند، زیرا که وى
نظام زبانى را کامل و بسته تلقى مىکرد و ساختارهاى زبانى را فرازمانى مىدید.
ژاک دریدا با تأکید بر ضعفهاى نظریه سوسور و
ساختارگرایى، پسا ساختارگرایى را مطرح کرد. شالوده شکنى (Deconstruction)مهمترین
مفهومى است که دریدا مطرح مىکند. این مفهوم به معناى جست و جوى نهادها و بنیادها
و ساختار شکنى سنت و کشف عناصر سازنده آن است.5 دریدا با شالوده شکنى تفکر خود
بنیاد و استعلایى، تقابلهاى دو قطبى و تمایزات دو گانه در اندیشه غربى را از این
منظر بررسى مىکند و بدین ترتیب مقولات ضرورى و پیشین موجود در تاریخ فلسفه غرب را
منظومهاى از گزینشهاى صرفا امکانى و اختیارى قلمداد مىکند.6 شالوده شکنى نشان
مىدهد که چگونه گفتمانهاى استعلایى از درون آسیب پذیرند و موجودیت و هویت خود را
مدیون غیریت و تقابل با دیگرى هستند.
هدف دریدا رفع ضعفهاى نظریه سوسور با شالوده شکنى
تمایز مفهومى دقیق سوسور بین نوشته و گفتار و دال و مدلول و همچنین نقد کاربرد
ساختارگرایى سوسور در علوم اجتماعى است. دریدا نظریه سوسور در مورد اولویت گفتار
بر نوشته را همچون سایر تمایزات دو گانه در اندیشه غربى مردود مىشمارد.7 به نظر
وى این تمایزات یک درون و ذات و ماهیت برتر را در مقابل یک بیرون اخراج شده و طرد
شده که عرضى و امکانى است شناسایى مىکنند. دریدا مىگوید اگر غیر طرد شده براى
تعریف ماهیت ضرورى است پس خود بخشى از هویت آن را تشکیل داده است. بنابراین مفاهیم
با غیر خود معنا مىیابند و غیر، جزئى از هویت آنها تلقى مىشود. وى از بحثهاى
پدیدارشناسى و هرمنیوتیکى براى شناخت و تحلیل زبان استفاده مىکند و مفاهیم جدیدى
را ارائه مىدهد.
او براى توضیح روند تثبیت معنا از واژه (differance) استفاده
مىکند. این واژه به معناى تفاوت و نیز به معناى تعویق و تعلیق است و این نکته را
یاد آورى مىکند که تثبیت یک معنا با تمایز از دیگران و نیز تعلیق معانى جایگزین
صورت مىگیرد. زمانى که یک معنا براى یک نشانه تثبیت شد معانى دیگرى که این واژه
مىتوانست داشته باشد معلق مىشوند. این مفهوم همچنین به تاریخى بودن و امکانى
بودن شکلگیرى هویتها اشاره دارد. تأیید یک معنا و تعلیق معانى دیگر تاریخى و نیز
احتمالى است.
در نظریه دریدا گفتمانها نظامهاى زبانى ناتمامى
هستند که توسط نمایش یا بازى تمایزات تولید مىشوند و نقش واسطه را براى فهم ما از
جهان ایفا مىکنند و تجربه ما از جهان را سامان مىدهند. در عین حال باید توجه
داشت که گفتمانها براى بازنمایى جهان با محدویتهایى روبه رو هستند. نشانهها
تاریخى و وابسته به موقعیت و متن هستند و به همین دلیل نظام زبانى نمىتواند هویت
نشانهها و لذا روابط میان نظریهها، کلمات و اشیا را تثبیت کند. بنابراین تثبیت
کامل معنا و رسیدن به یک نظام بسته گفتمانى امکانپذیر نیست.8 بنابراین دریدا بر
لزوم وجود یک غیر یا بیرون سازنده (constitutive outside)براى شکلگیرى
هویت تأکید مىکند. هر ساختار گفتمانى براى ایجاد خود نیازمند یک غیر است. غیریت
از منظر دریدا هم شرط امکان و هم شرط عدم امکان گفتمانها محسوب مىشود. غیر اگر
چه در شکلگیرى ساختار گفتمانى نقش اصلى را ایفا مىکند، ولى خود مىتواند آن را
متحول نماید؛ بنابراین هم انسجام و هم فروپاشى ناشى از این است. همچنین دریدا
ساختارها را ذاتا نامتعین و متکثر تصور مىکند. ابهام و عدم قطعیت (undecidability) ذاتى
ساختارهاست و نمىتوان بر آن غلبه کرد.
در اندیشههاى دریدا مفهوم سوژه انسانى رنگ مىبازد.
انسان در درون و محدوده ساختارهاى موجود و از جمله زبان عمل مىکند. در واقع انسان
زبان را نمىسازد و آن را براى فهم جهان به کار نمىگیرد، بلکه زبان فهم انسان را
شکل مىدهد.9
اندیشمند دیگرى که تحولى اساسى در مفهوم گفتمان به
وجود آورد میشل فوکو است. فوکو دو برداشت نسبتا متفاوت تحت عنوان دیرینهشناسى و
تبارشناسى ارائه مىکند. نظریه گفتمان فوکو بخشى از نظریه دیرینهشناسى اوست. از
منظر فوکو گفتمان از تعداد محدودى گزاره تشکیل شده که براى ظهور آنها شرایط خاصى
مىتواند تعریف شود. گفتمان در این معنا ابدى و آرمانى نیست و از ابتدا تاریخى و
زمانمند است.
به نظر او حقیقت محصول گفتمانهاست و نظامهاى مختلف
معرفت تعیین مىکنند که چه چیزى درست و چه چیزى غلط است، لذا جست و جوى حقیقت ناب
بیرون از گفتمانها بیهوده است. هدف فوکو جست و جوى نظامهاى مختلف دانش و
گفتمانها و قواعدى است که تعیین مىکنند چه چیزى را باید گفت یا نباید گفت و کدام
درست و کدام غلط.
بنابراین در دیرینهشناسى وى در صدد توضیح قواعد صورت
بندى است که به گفتمانها ساخت مىدهند و شرایط امکان تشکیل علوم اجتماعى را فراهم
مىآورند. دیرینهشناسى بر اصل گسست و عدم تداوم تکیه مىکند و در پى آن است که
دورههاى مستقل و متمایز را در تاریخ بشناسد و عناصر همسوى یک نظام زبانى ـ معرفتى
را گرد آورد و قواعد حاکم بر آنها را معین کند.10 در این جا فوکو مىکوشد تا گزارشهاى
انسان محور از گفتمان را طرد کند، زیرا به نظر او اینها یک سوژه بنیان گذار را به
عنوان منشأ گفتمان مطرح مىکنند که عامل تداوم و هویت آن نیز محسوب مىشود، در
حالى که چنین سوژهاى وجود ندارد. دومین تلاش وى نقد جست و جوى یک منشأ یا علت
واقعى براى گفتمان است؛ پیچیدگى گفتمان مانع از آن است که آن را به حوزه خاصى چون
عوامل مادى ـ مثلاً در مارکسیسم ـ تقلیل داد. نکته دیگرى که وى مىکوشد آن را در
دیرینهشناسى بسط دهد نقد نظریاتى است که صورتبندىهاى گفتمانى را منسجم و
یکپارچه مىپندارند، زیرا به نظر فوکو صورتبندىهاى گفتمانى پراکندهاند و واضح و
منسجم نیستند. همچنین فوکو در صدد تبیین قواعد هدایت کننده تولید گزارههاى
گفتمانى بر مىآید و توضیح مىدهد که چگونه این قواعد صورت بندى، اشیا، شیوههاى
سخن و مفاهیم یک گفتمان را ساختمند مىکنند. در این جا وى در مقابل نظریاتى قرار
مىگیرد که واقعیت از پیش موجود را فرض مىگیرند. چیزها در نظریه فوکو در درون
گفتمان و در طى فرایندهایى خاص، شکل مىگیرند.
فوکو همچنین به فرایندهاى تولید گفتمان اشاره مىکند.
در طى این فرایندها برخى از گفتمانها، ممنوع یا سرکوب و برخى دیگر پذیرفته مىشوند.
گفتمانها در این فرایند به مستدل و نامستدل و درست و غلط تقسیم مىشوند و در طى
فرایندى که اراده معطوف به حقیقت نامیده مىشود گفتمانهاى درست بر غلط ترجیح داده
مىشوند. هدف فوکو در این جا کشف قواعدى است که در تعیین گزارهها به عنوان درست و
غلط نقش دارند.
فوکو در آثار متأخر خود به تبارشناسى روى آورد. در این
جا وى عمدتا به رابطه قدرت، دانش و حقیقت مىپردازد. در واقع تبارشناسى دل مشغول
مرکزیت قدرت و سلطه در شکلگیرى گفتمانها، هویتها و نهادهاست و مىکوشد خصلت
قدرت محور گفتمانهاى حاکم را بسط دهد. به نظر فوکو قدرت را نباید به نهادهاى
سیاسى محدود کرد؛ قدرت در تمام جامعه جارى است و نقشى مستقیما مولد ایفا مىکند.11
فوکو در تبارشناسى، پیدایش علوم اجتماعى و بسط آنها را
با قدرت پیوند مىزند. به نظر او دانش عمیقا با روابط قدرت در آمیخته و همپاى
پیشرفت در اعمال قدرت پیش مىرود؛ به عبارت دیگر، هر جا قدرت اعمال شود دانش نیز
تولید مىشود.12 از این منظر علوم انسانى در درون شبکه روابط قدرت شکل گرفتهاند و
در مقابل، خود به پیشبرد تکنولوژىهاى قدرت یارى رساندهاند. بنابراین فوکو
مىکوشد تا روابط متقابل قدرت و دانش را بررسى کند و خصلت قدرت محور دانش اجتماعى
مدرن و نظامهاى حقیقت را برملا سازد.
نظریه گفتمانى لاکلا و موف
این دو متفکر نظریه خود را با استفاده از سنت
مارکسیستى به خصوص اندیشههاى گرامشى و ساختارگرایى التوسر و پسا ساختارگرایى
دریدا و فوکو اولین بار در کتاب هژمونى و استراتژى سوسیالیستى در سال 1985 بسط
دادند. هدف این کتاب ارائه تحلیلى جدید از جامعه سرمایه دارى صنعتى معاصر و
راهبردى مناسب براى چپ بحران زده اروپاست. به نظر لاکلا و موف، چپ نباید در مقابل
سرمایهدارى و نولیبرالیسم موضع انفعالى به خود بگیرد و آرمانهاى خود را فراموش
کند و از سوى دیگر اصرار بر مارکسیسم در شکل کلاسیک یا حتى نظریات اخیر مارکسیستى
نمىتواند راه مناسبى براى چپ تلقى شود و همچنان بحران را حفظ خواهد کرد. هدف
لاکلا و موف استفاده از روش گفتمانى براى تبیین جامعه معاصر و ارائه استراتژى
رادیکال دموکراسى به عنوان راهبردى مطمئن براى احزاب و متفکران چپ در دنیاى معاصر
است. آنها بر ارزشهاى لیبرال دموکراسى همچون آزادى و برابرى تأکید مىکنند و
معتقدند به جاى طرد این ارزشها باید سرمایه دارى را به عنوان نظام سلطهاى که
امکان تعمیق این ارزشها را از بین برده است به نقد کشید.13
بنابراین لاکلا و موف بر خصلت ضد کاپیتالیستى
اندیشههاى خود تأکید مىکنند و با هر گونه تسلیم در مقابل سرمایهدارى به
بهانههایى چون جهانى شدن مخالفند و همچنان از سوسیال دموکراسى دفاع مىکنند. به
عبارت دیگر، هدف لاکلا و موف تثبیت یک جبهه جدید علیه سرمایهدارى است.
این کتاب در فصل اول به نقد تاریخ مارکسیسم مىپردازد.
به نظر این دو مارکسیسم از همان اوایل ظهورش به عنوان یک گفتمان سیاسى با بحران
روبه رو بود؛ بحرانى که ریشه در تعارض منطق جبر و ضرورت از یک سو و منطق تصادف،
اراده و امکان از سوى دیگر داشت. این تعارض در نوشتههاى مارکس کاملاً مشهود
است.14 عدم تحقق پیش بینىهاى جبر گرایانه مارکس زمینه تحول در مارکسیسم را فراهم
آورد. برنشتاین با توجه به تحولات جامعه سرمایه دارى، بر استقلال حوزه سیاست در
شرایط جدید تأکید کرده و اکونومیسم جبرگرایانه را مردود شمرده است.15 بنابراین تحت
تأثیر واقعیتهاى اجتماعى جبر گرایى و اقتصاد گرایى به تدریج رنگ باخت و مارکسیسم
به عنوان یک رهیافت علمى و کاشف قوانین عینى تاریخ فراموش شد. کوشش مارکس در فهم
قوانین عینى تحول تاریخى عملاً به شکست انجامیده و این امر راه را براى گسترش حوزه
امکانیات و تصادفى دیدن پدیدهها باز مىکرد.
لاکلا و موف سپس به تحولات مفهوم هژمونى در مارکسیسم
مىپردازند. تاریخچه این مفهوم در واقع گسترش حوزه سیاست را در مارکسیسم نشان
مىدهد. از کائوتسکى مارکسیستها به اهمیت حوزه سیاست پى بردند. بررسى نقش روشنفکران
به عنوان واسطه سیاسى که آگاهى و هویت طبقه کارگر را رشد مىدادند در همین راستا
بود. اما همچنان تصور این بود که طبقات پدیدههایى عینى و ضرورىاند و هویت فرد را
کاملاً تثبیت مىکنند. از گرامشى مفهوم هژمونى به عنوان یک فرایند سیاسى که عناصر
مختلف را مفصل بندى مىکند و هویتها را شکل مىدهد وارد اندیشه مارکسیستى شد.
فرایند هژمونى فرایند تثبیت موقت هویتها بود. بدین ترتیب اتحاد و انسجام طبقات و
سوژههاى طبقاتى به مجموعهاى از موقعیتهاى متزلزل ولى به هم پیوسته تجزیه شد که
از طریق فرایند هژمونى منسجم مىشدند.16 در واقع هویتهاى فردى و جمعى و انسجام
طبقاتى محصول هژمونى بود و نه پیامد قوانین عینى و ضرورى حوزه اقتصاد. منطق هژمونى
هویتهاى ثابت و عینى را در هم مىشکند و آنها را حاصل مفصلبندىهاى هژمونیک که
کاملاً امکانى و تصادفى هستند مىگیرد.
لاکلا و موف نظریه خود را بر بسط مفهوم هژمونى و
پیامدهاى آن متکى مىکنند و از طریق بسط این مفهوم به این نتیجه مىرسند که هویتى
که به کارگزاران اجتماعى داده مىشود تنها با مفصل بندى در درون یک صورت بندى
هژمونیک به دست مىآید و هیچ ثبات و عینیتى ندارد. فرایند هژمونى و صورتبندىهاى
هژمونیک نیز خود موقتىاند و لذا هیچ گاه جامعه به تثبیت نهایى نمىرسد. بنابراین
تأکیدى که مارکسیسم بر کارگران به عنوان کارگزاران سوسیالیسم مىگذاشت در منطق
هژمونى رنگ مىبازد؛ هیچ ارتباط ضرورى میان سوسیالیسم و موقعیت کارگزاران اجتماعى
در روابط تولید وجود ندارد و ارتباطى که بین اینها برقرار مىشود از طریق
مفصلبندىهاى هژمونیک بیرونى و سیاسى است. بنابراین هرگونه پیوند بین عناصر
اجتماعى و اهداف خاص سوسیالیستى و غیر سوسیالیستى رابطهاى هژمونیک است. هیچ گونه
قانون ضرورى در تحولات تاریخى نیز وجود ندارد. جهتگیرى تاریخ را نمىتوان
پیشبینى کرد. همه چیز بستگى به صورتبندىهاى هژمونیک سیاسى دارد که نزاعها و
تقاضاهاى مختلف اجتماعى را در درون خود مفصلبندى مىکنند و به آنان جهت مىدهند.
منطق نظریه هژمونى نفى سوژههاى تاریخى است که کارگزار تحولات اجتماعى تلقى مىشدند.
بنابراین لاکلا و موف با استفاده از نظریه گرامشى و مفهوم هژمونى، نظریه گفتمانى
خود را توضیح مىدهند. در این جا تبیین این نظریه را با مفاهیم اصلى آن آغاز
مىکنیم.
مفاهیم
مفصل بندى (articulation): هر عملى که
میان عناصر پراکنده ارتباط برقرار کند، به نحوى که هویت و معناى این عناصر در
نتیجه این عمل اصلاح و تعدیل شود.17
گفتمان (discourse): کلیت ساختار دهى شدهاى که از عمل مفصل
بندى حاصل مىشود گفتمان نام دارد. گفتمانها از مجموعهاى از اصطلاحات تشکیل
مىشوند که به شیوهاى معنادار به هم مرتبط شدهاند18 در واقع گفتمانها صورتبندى
مجموعهاى از کدها، اشیا، افراد و... هستند که پیرامون یک دال کلیدى جا یابى شده و
هویت خویش را در برابر مجموعهاى از غیریتها به دست مىآورند. گفتمانها تصور و
فهم ما از واقعیت و جهان را شکل مىدهند. بنابراین معنا و فهم انسان از واقعیت همواره
گفتمانى و لذا نسبى است. همچنین گفتمان از این منظر تمام قلمرو زندگى اجتماعى را
در بر مىگیرد.19 لاکلا و موف تمایز حوزه گفتمانى و غیر گفتمانى را که در نظریه
فوکو و بسیارى از اندیشمندان دیگر وجود دارد مردود مىشمارند و بر گفتمانى بودن
تمام حوزههاى اجتماعى تأکید مىکنند. بنابراین تحلیل گفتمانى لاکلا و موف با
مجموعه وسیعى از دادههاى زبانى و غیر زبانى (گفتارها، گزارشها، حوادث تاریخى،
مصاحبهها، سیاست گزارىها، اعلامیهها، اندیشهها، سازمانها و نهادها) به مثابه
متن برخورد مىکند.20
عناصر(elements) : دالها و نشانههایى که معناى آنها تثبیت
نشده است و گفتمانهاى مختلف سعى در معنادهى به آنها دارند. عناصر دالهاى شناورى
(floating signifiers) هستند که
هنوز در قالب یک گفتمان قرار نگرفتهاند. هر دال قبل از ورود به گفتمان عنصر محسوب
مىشود.
لحظهها(moment) : دالها و عناصرى که در درون یک گفتمان
مفصل بندى شدهاند و به هویت و معنایى موقت دسته یافتهاند؛ براى مثال آزادى که در
گفتمان لیبرالیسم کلاسیک در معناى عدم اجبار خارجى موقتا تثبیت شده است. باید توجه
داشت که معانى و هویتها همواره نسبىاند و امکان تغییر آنها بر حسب تغییر گفتمان
وجود دارد. هیچ گاه معنا کاملاً تثبیت (fix) نمىشود.
انسداد و توقف (closure): تعطیل موقت در
هویت بخشى به نشانهها و تثبیت موقت معناى یک نشانه در یک گفتمان یا به طور کلى
تثبیت گفتمان، که البته هیچ گاه کامل نیست و همواره نسبى و موقتى است. هر عنصر
زمانى که به لحظه تبدیل مىشود موقتا از شناور بودن خارج شده و معنایى ثابت
مىگیرد.
دال مرکزى (nodal point): این مفهوم را
لاکلا و موف از لاکان وام گرفتهاند. (capitapointde) دال مرکزى
نشانهاى است که سایر نشانهها در اطراف آن نظم مىگیرند. هسته مرکزى منظومه
گفتمانى را دال مرکزى تشکیل مىدهد و جاذبه این هسته سایر نشانهها را جذب مىکند؛
مثلاً آزادى در لیبرالیسم یک دال مرکزى محسوب مىشود و مفاهیمى چون دولت، فرد و
برابرى در سایه این دال و با توجه به آن معنا پیدا مىکنند.
حوزه گفتمانگى (field of discursivity): محفظهاى
از معانى اضافه و بالقوه در بیرون از منظومه گفتمانى خاص که توسط آن طرد شدهاند و
مواد خامى براى مفصلبندىهاى جدید محسوب مىشوند. هر دال معانى متعددى مىتواند
داشته باشد و هر گفتمان با تثبیت یک معنا معناهاى بالقوه زیادى را طرد مىکند. این
معانى همچنان موجودند و امکان ظهور در گفتمانى دیگر و شرایطى دیگر را دارند.
امکان و تصادف (contingency): از
مفاهیم بنیادین نظریه لاکلا و موف محسوب مىشود. این مفهوم که ریشه در مفهوم تصادف
و عرضیات در فلسفه ارسطو دارد، در مقابل هرگونه تصور ذاتى و ضرورى در حوزه اجتماع قرار
مىگیرد. در فلسفه ارسطویى مفهوم تصادف (accident) در زمانى به کار
مىرفت که امکان استناد به یک علّت معین وجود نداشته باشد.21 در فلسفه مسیحى مفهوم
امکان با تصادف همراه شد؛ ممکن وجودى بود که شرایط وجودش در بیرون تعیین مىشد. به
عبارت دیگر، وجودش وابسته به غیر بود. لاکلا این مفهوم را در هر دو بعد خود به کار
مىگیرد: از یک سو، امکان یعنى فقدان قانونهاى عینى تحول تاریخى و نفى ضرورت و در
واقع تصادفى دیدن پدیدههاى تاریخى که ناشى از وابستگى آنها به مفصلبندىهاى
هژمونیک است و از سوى دیگر، امکان به بیرونى بودن شرایط وجود هر ماهیت اشاره دارد.
وجود و هویت یک ماهیت ناشى از بیرون است. این بیرون (outside) یا غیر (other)نقش اصلى را در
هویت بخشى و فعلیت گفتمانها ایفا مىکند. هیچ گفتمانى بدون تمایز و غیریت سازى
ایجاد نمىشود.
منازعه و خصومت (antagonism): این
مفهوم در ادامه مفهوم قبلى مطرح مىشود. خصومت با تضاد هگلى و مارکسیستى متفاوت
است. نزاع طبقاتى مارکس داراى یک جهتگیرى از پیش تعیین شده و بنابر قوانین ضرورى
است، اما خصومت در این جا فاقد هرگونه قانون ضرورى و جهتگیرى از پیش تعیین شده
است. تضاد در مارکسیسم در درون نظام روى مىدهد و به فروپاشى آن منجر مىشود، اما
خصومت بیرونى است و باعث شکلگیرى و انسجام گفتمان و در عین حال تهدید و فروپاشى
آن مىشود. خصومت به رابطه یک پدیده با چیزى بیرون از آن اشاره دارد که نقش اساسى
در هویت بخشى و تعیین آن پدیده ایفا مىکند. لاکلا مفهوم بیرون سازنده (constitutive outside) را براى
توضیح ویژگىهاى غیریت به کار مىبرد و همچون دریدا براى شکلگیرى هویتها و تثبیت
معانى بر وجود غیر یا دشمن تأکید مىکند. به هر حال خصومت از یک سو مانع شکلگیرى
کامل یا تثبیت هویت یک پدیده و یا گفتمان مىشود و آن را در معرض فروپاشى قرار
مىدهد و از سوى دیگر نقش اساسى در شکلگیرى آن ایفا مىکند. بنابراین خصومت
عملکردى دو سویه دارد: از یک سو مانع عینیت و تثبیت گفتمانها و هویت هاست و از
سوى دیگر سازنده هویت و عامل انسجام گفتمانى است. هر گفتمان در سایه دشمن شکل مىگیرد
و تحت تأثیر همان رو به تغییر و احیانا زوال مىرود. خصومت در نظریه لاکلا به
امکانى بودن و تصادفى بودن نهایى پدیدهها و گفتمانها اشاره دارد. اگر خصومت
همواره وجود یک گفتمان را تهدید مىکند و همواره آن را در معرض فروپاشى قرار
مىدهد. پس همه گفتمانها خصلتى امکانى و موقتى دارند و هیچ گاه تثبیت نمىشوند.22
به هر حال شرایط وجودى یک گفتمان وابسته به غیر است. به نظر لاکلا و موف این غیر
به همراه هویتهایى که ایجاد مىکند یک کل تفکیکناپذیر را تشکیل مىدهند؛ لذا
فاصلهاى بین آنها متصور نیست. خصومت هر چند مانع ایجاد کامل هویت مىشود و لذا آن
را امکانى و تصادفى مىسازد، اما از سوى دیگر نیروى متخاصم بخشى از شرایط وجودى
هویت است.
زنجیره هم ارزى و تفاوت (chain of equivalence and
difference): در عمل مفصل بندى دالهاى اصلى با یکدیگر در زنجیره هم ارزى
ترکیب مىشوند. این دالها نشانههاى بىمحتوایند یعنى به خودى خود بىمعنایند تا
این که از طریق زنجیره هم ارزى با سایر نشانههایى که آنها را از معنا پر مىکنند
ترکیب مىشوند و در مقابل هویتهاى منفى دیگرى قرار مىگیرند که به نظر مىرسد
تهدید کننده آنها باشند.23 گفتمانها از طریق زنجیره هم ارزى تفاوتها را
مىپوشانند. همان طور که اشاره شد، جامعه ذاتا متکثر است. زنجیره هم ارزى این تکثر
را پوشش مىدهد و نظم و انسجام مىبخشد. در هم ارزى، عناصر، خصلتهاى متفاوت و
معناهاى رقیب را از دست مىدهند و در معنایى که گفتمان ایجاد مىکند منحل مىشوند؛
مثلاً در واکنش به نژاد پرستى سفید پوستان، تمام افراد غیر سفید چه هندى تبار و چه
آسیایى و چه آفریقایى و چه زن و مرد در زنجیره هم ارزى گفتمان سیاه قرار مىگیرند
و تفاوتهاى اصلى آنها با یکدیگر فراموش مىگردد. اما هیچ گاه هم ارزى نمىتواند
به حذف کامل تفاوتها بینجامد.24 همواره امکان ظهور تفاوت و تکثر و خروج عناصر از
زنجیره هم ارزى وجود دارد. منطق هم ارزى منطق ساده سازى فضاى سیاسى است. در مقابل،
منطق تفاوت به خصلت متکثر جامعه اشاره دارد و مىکوشد تا از طریق تأکید بر
تفاوتها زنجیره هم ارزى موجود را به هم بریزد. در این جاست که مفهوم خصومت و
غیریت برجسته مىشود. منطق تفاوت بر تمایزات و مرزهاى موجود میان نیروهاى موجود
تأکید مىکند و منطق هم ارزى مىکوشد از طریق مفصل بندى بخشى از این نیروها،
تمایزات آنها را کاهش داده و آنان را در مقابل یک غیر منسجم نماید. بنابراین منطق
هم ارزى شرط وجود هر صورت بندى است.
هویت (identity): در نظریه لاکلا و موف، هویت ثابت دایمى و
از پیش تعیین شده نیست. هویتها را گفتمانها ایجاد مىکنند و شکلگیرى گفتمان
مقدم بر شکلگیرى هویت هاست.25 بنابراین هویتها گفتمانىاند و به عبارت بهتر
هویتها موقعیتهایى هستند که در درون گفتمانها به فرد یا گروه اعطا مىشوند.
هویت گفتمانى از طریق زنجیره هم ارزى که در آن نشانههاى مختلف در تقابل با
زنجیرههایى دیگر با هم مرتبط شدهاند ایجاد مىشود. هویتها همچون نشانههاى
زبانى در تمایز با غیر شکل مىگیرند و لذا ارتباطى و نسبىاند و هیچ گاه کاملاً
تثبیت نمىشوند.26 به عبارت دیگر، معناى یک نشانه در درون یک گفتمان هیچ گاه تثبیت
نمىشود و همواره احتمال رسوخ معنایى دیگر و گفتمانى دیگر وجود دارد، لذا هویت
گفتمانى متزلزل و ناپایدار است. دلیل این تزلزل وجود منازعه بى پایان گفتمانى و
خصومت است.
بنابراین در بحث هویت باید به نسبى بودن و در معرض نفى
قرار داشتن توجه کرد. نیروى خصومت دو نقش متفاوت ایفا مىکند: از یک سو از ایجاد
هویت کامل و تثبیت آن جلوگیرى مىکند و از سوى دیگر خود بخشى از شرایط وجودى هویت
است. چون هویتها تنها در پرتو غیر یا خصم مشخص مىشوند، یک فرد با توجه به
گفتمانهاى مختلف موقعیتهاى مختلفى را مىتواند اشغال کند؛ براى مثال فردى چون
سیاه پوست است به عنوان سیاه در گفتمان سیاهان، و چون کارگر است به عنوان کارگر در
گفتمان مارکسیستى، و چون مسیحى است به عنوان مسیحى در گفتمان مسیحیت، و چون زن است
به عنوان زن در گفتمان فمینیستى صورتبندى مىشود و این مسأله در صورتى که
گفتمانها متعارض باشند خود مىتواند منشأ بحران هویت تلقى گردد.
سوژه و موقعیتهاى سوژگى (subject positions): لاکلا و
موف همچون فوکو خصلت ما قبل گفتمانى سوژه را نفى مىکنند و نقش سازندهاى را که
عقل گرایى و تجربه گرایى به افراد انسانى مىدهد نمىپذیرند. به نظر اینها سوژه
عاقل، شفاف و خود آگاهى که منشأ روابط اجتماعى و سازنده نهادها و اشکال اجتماعى
تلقى شود وجود ندارد؛ لذا در نفى سوژه خود مختار با نیچه، فروید و هایدگر همراهند.
نظریه سوژه در لاکلا عمدتا متأثر از آلتوسر است. آلتوسر نظریاتى را که سوژه را
خالق و خود آگاه مىدانستند و منافع اقتصادى معینى را در سوژهها مفروض مىگرفتند
نمىپذیرفت. او براى تبیین سوژه از مفهوم موقعیت گذارى (interpellation)سخن
مىگفت. افراد توسط کردارهاى ایدئولوژیک به عنوان سوژه موقعیت گذارى مىشوند. این
ایدئولوژى است که جایگاه فرد در جامعه و موقعیت و هویت او را تعیین مىکند. لاکلا
ضمن پذیرش این که هویت سوژهها از طریق اعمال گفتمانى ساخته مىشود نقدهایى نیز بر
آلتوسر وارد مىکند. اولاً، لاکلا معتقد است برخلاف تصور آلتوسر اعمال ایدئولوژیک
حوزه نسبتا خود مختار صورتبندى اجتماعى و متمایز از اعمال سیاسى و اقتصادى نیستند
بلکه اعمال اجتماعى همگى گفتمانىاند؛ ثانیا، تصور ساختارهاى اجتماعى از پیش موجود
که اعمال ایدئولوژیک را تعیین مىکنند در نظریه گفتمانى قابل پذیرش نیست.27 اصولاً
مفهوم ایدئولوژى که در مارکسیسم کاربرد وسیعى داشت در این نظریه رنگ مىبازد، زیرا
این مفهوم ریشه در تمایز روبناى سیاسى و ایدئولوژیکى از زیربناى اقتصادى دارد، اما
در این جا تمام قلمرو اجتماعى گفتمانى است و لذا مبناى تمایز زیر بنا و روبنا فرو
مىریزد.28
به هر حال لاکلا و موف سوژه را به موقعیتهاى سوژگى که
گفتمانها براى خود فراهم مىکنند تقلیل مىدهند و از این طریق مفهوم سوژه خود
مختار با هویت و منافع ثابت را طرد مىنمایند. هر موقعیت سوژهاى از طریق روابط
متمایز با موقعیتهاى سوژهاى دیگر ساخته مىشود.29 سوژهها در درون ساختار
گفتمانى به هویت شناخت از خود دست مىیابند و براساس آن دست به عمل مىزنند.
همواره تکثرى از موقعیتها و گفتمانها وجود دارد که انسان در آنها مىتواند به
هویت دست یابد. بنابراین هر فرد مىتواند موقعیتهاى سوژهاى مختلف داشته باشد.30
سوژگى سیاسى (political subjectivity): این مفهوم به
شیوههایى اشاره دارد که افراد به عنوان عاملان اجتماعى عمل مىکنند. در نظریه
آلتوسر و ساختار گرایان سوژه از هیچ اختیار و استقلالى برخوردار نیست و مقهور
ساختارها و گفتمانهاست، اما در نظریه لاکلا و موف سوژه در شرایط خاص از نوعى
استقلال و اختیار برخوردار است. به نظر لاکلا این مفهوم به حل مشکل دیرین ساختار ـ
کارگزار در علوم اجتماعى کمک مىکند.31 لاکلا مىگوید به دلیل این که گفتمانها و
ساختارها هیچ گاه تثبیت نمىشوند و همواره نوعى تزلزل و بحران در آنها وجود دارد و
به دلیل امکانى بودن و تصادفى بودن گفتمانها و جوامعى که ایجاد مىکنند مىتوانیم
شاهد ظهور سوژه سیاسى باشیم. زمانى که یک گفتمان دچار تزلزل مىشود و نمىتواند به
عاملان اجتماعى هویت اعطا کند امکان ظهور سوژه سیاسى فراهم مىگردد. در این جا
افراد به عنوان رهبران و سیاستمداران و متفکران بزرگ در نقش سوژه ظاهر مىشوند.
این ظهور پیامد امکانى بودن و عدم تثبیت کامل گفتمانها و بحران هویت در شرایط
تزلزل گفتمانى است. به عبارت دیگر، سوژهها بر لبههاى متزلزل ساختارهاى گفتمانى ایجاد
مىشوند.32 در واقع زمانى که گفتمان مسلط دچار ضعف مىشود زمینه ظهور سوژه و
مفصلبندىهاى جدید فراهم مىگردد و در این شرایط افراد در مورد گفتمان تصمیمگیرى
مىکنند و نه در درون آن.
هژمونى: اعمال هژمونیک نمونهاى از اعمال سیاسىاند و
شامل پیوند هویتهاى متفاوت و نیروهاى سیاسى به یک پروژه مشترک و ایجاد نظم
اجتماعى جدید از عناصر پراکنده و متنوع است. مفهوم هژمونى ریشه در اندیشه گرامشى
دارد. این مفهوم در اندیشه وى به روند تولید معنا براى تثبیت قدرت اشاره دارد و
گاه از آن به رهبرى اخلاقى و فکرى تعبیر مىکند. به نظر گرامشى طبقه کارگر براى
تقویت خود در مبارزه سیاسى باید نیروهاى مختلف اجتماعى را نمایندگى نماید. براى
این منظور باید شعارها و تقاضاهاى خود را ارتقا دهد و منافع عام مردم یا ملت را
نمایندگى کند. بنابراین هژمونى همواره همراه با نوعى عامگرایى است. هژمونى منطق
سیاسى است که به ایجاد اجماع و عقل سلیم (common sense) جدید منجر
مىشود.33 لاکلا تلاش پروژههاى سیاسى براى تثبیت گفتمانهاى محدود و معین را
اعمال هژمونیک مىنامد. این اعمال دو شرط دارند: اول وجود خصومت و نیروهاى متخاصم
و دوم بىثباتى مرزهایى که این نیروها را متمایز مىکند.34 بنابراین زمینه اعمال
هژمونیک حوزه اجتماعى خصمانه و پروژههاى مختلفى است که با هم در نزاع و رقابتند و
عناصرى که مىتوانند جذب و مفصل بندى شوند. هدف اعمال هژمونیک ایجاد یا تثبیت نظام
معنایى یا صورتبندى هژمونیک است. این صورتبندىها در اطراف دال مرکزى سازمان
یافتهاند که جامعه در اطراف آن شکل مىگیرد. هژمونیک شدن یک گفتمان به معناى
موفقیت آن در تثبیت معانى مورد نظر خود است.
جامعه و سیاست در تحلیل گفتمانى لاکلا و موف
آنچه تحلیل گفتمانى لاکلا و موف را از سایر نظریههاى
گفتمانى متمایز مىکند تسرى گفتمان از حوزه فرهنگ و فلسفه به جامعه و سیاست است.
آنها بنابر مبانى پساساختار گرایانه و زبان شناسانه خود نگرشى جدید و بحث برانگیز
را در علوم اجتماعى مطرح مىکنند و مقولههاى زبانى و گفتمانى را به همه حوزههاى
اجتماعى سرایت مىدهند. در این جا به برخى از مهمترین ویژگىها و اصول
صورتبندىهاى اجتماعى در این نظریه اشاره مىکنیم.
1. امکانیت (contingency)
امکانى بودن صورتبندىها و روابط اجتماعى به معناى نفى
ضرورت و قطعیت و تعیین شدگى ساختارهاست. وجود خصومت و وابستگى ساختارهاى گفتمانى
به غیر همواره روابط اجتماعى را پیش بینىناپذیر مىسازد. از آن جا که هیچ گفتمان
تام و هویت تثبیت شدهاى موجود نیست و چون همواره خصومت و غیریت، هویتها و
گفتمانها را تهدید مىکند، لذا همه چیز در حوزه تصادف و امکان قرار مىگیرد.
بنابراین امکانى ـ تصادفى دیدن پدیدهها و گفتمانها ناشى از عدم امکان تثبیت
نهایى و وجود غیر است که همواره تغییراتى را در هویتهاى موجود ایجاد مىکند. به
همین دلیل جامعه طبیعتى باز و گشوده دارد و هیچگاه تثبیت نمىشود. یک مفصل بندى
هژمونیک براى مدتى جامعه را به طور نسبى تثبیت مىکند، اما همواره دورههایى از بحرانهاى
ارگانیک وجود دارد که در آنها مفصلبندىهاى هژمونیک و یا به عبارت بهتر،
گفتمانهاى مسلط تضعیف شده و در پى آن تعداد فزایندهاى از عناصر اجتماعى به
دالهاى شناور تبدیل مىشوند و در معرض گفتمانهاى جدید قرار مىگیرند. هیچ نیروى
اجتماعى نیز نمىتواند برترى هژمونیک خود را کاملاً تثبیت کند و لذا همواره
شکلگیرى صورتبندىهاى اجتماعى موقتى و در حال تحول است.
2. نقش قدرت در شکلگیرى صورتبندىهاى اجتماعى
در بحث از قدرت لاکلا و موف به نظریههاى فوکو در
تبارشناسى نزدیک مىشوند. از این منظر قدرت چیزى نیست که افراد در اختیار دارند و
بر دیگران اعمال مىکنند، بلکه چیزى است که جامعه را به وجود مىآورد و جهان
اجتماعى را مىسازد و معنادار مىکند. بنابراین قدرت تمام فرایندها و نیروهایى را
که جهان اجتماعى را مىسازند و آن را براى ما معنادار مىکنند در بر مىگیرد. قدرت
مولد است، جهان قابل سکونت براى ما ایجاد مىکند و ما را از آشفتگى و بىنظمى
مىرهاند. شکلگیرى هر هویت و جامعهاى محصول روابط قدرت است. به این معنا که
ایجاد هر جامعه و تثبیت هر گفتمان با سرکوب و طرد غیر همراه است. بنابراین طرد و
سرکوب و اخراج تمام جایگزینها و احتمالات ممکن است که تثبیت یک گفتمان را
امکانپذیر سازد. بناى هویتها نیز خود عمل قدرت است؛ هر هویت با طرد احتمالات
رقیب، خود را تثبیت مىکند. به عبارت دیگر، براى این که معنایى براى یک نشانه
تثبیت شود باید تمام معانى احتمالى دیگر طرد شوند. به هر حال هرگونه تثبیت یا
عینیت همراه با روابط قدرت صورت مىگیرد. هویت و عینیت با ایجاد سلسله مراتب خشن
میان دو قطب متضاد به وجود مىآید: سفید و سیاه، زن و مرد، شرق و غرب... چون قدرت
پیش شرط هویت و عینیت است پس بدون قدرت جامعهاى نخواهد بود. حذف قدرت به پراکندگى
و تجزیه جامعه مىانجامد و لذا نمىتوان جامعهاى فارغ از روابط قدرت تصور کرد و
به همین دلیل مفاهیمى چون رهایى اصولاً امکانپذیر نیستند.
3. اولویت سیاست
به نظر لاکلا و موف شیوه تفکر، بناى جامعه و عمل
اجتماعى محصول مفصلبندىهاى سیاسى است. نظام روابط اجتماعى به عنوان مجموعههایى
مفصل بندى شده از گفتمانها همواره ساختههایى سیاسىاند، به این معنا که بر اعمال
قدرت و خصومت و طرد غیر استوارند. بنابراین گفتمانهایى که جامعه را مىسازند و به
فهم ما از جهان نظم مىبخشند سازههایى ذاتا سیاسىاند. لاکلا و موف سیاست را از امر
سیاسى تفکیک مىکنند. از این منظر سیاست مفهومى ثانوى و مشتق از امر سیاسى تلقى
مىشود. امر سیاسى به وجود دایمى منازعه و خصومت در جامعه اشاره دارد. منازعه ذاتى
همه جوامع است، زیرا در هر جامعهاى همواره رابطهاى خصمانه و غیریت سازانه وجود
دارد؛ اما سیاست مجموعهاى از اعمال گفتمانها و نهادهایى است که در پى ایجاد نظم
خاص و سازماندهى اجتماعى در شرایطى است که همواره به صورت بالقوه مىتواند
منازعهآمیز باشد، زیرا که تحت تاثیر امر سیاسى است.35 سیاست به فرایندها و
شیوههایى اشاره دارد که ما در طى آن جامعه را پیوسته با طرد احتمالات و تثبیت
موقت ایجاد مىکنیم. سیاست سازماندهى جامعه و تصمیمگیرى اجتماعى را برعهده دارد.
امر سیاسى عرصه منازعه بین گفتمانها براى تثبیت شدن و غلبه بر سایرین است و زمانى
که گفتمانى مسلط شد و جایگزینها و رقباى خود را طرد کرد جامعه عینیت یافته شکل
مىگیرد. عینیت، یک گفتمان تثبیت شده و جامعه شکل گرفته است؛ گفتمانى که
جایگزینها و بدیلهایش طرد شدهاند. در این شرایط گفتمانِ تثبیت شده طبیعى و
دایمى به نظر مىرسد و ریشههاى سیاسى آن فراموش مىگردند. زمانى که جایگزینها و
گفتمانهاى بدیل فراموش شوند گفتمان غالب خود را به عنوان تنها گزینه حقیقت مطرح
مىکند؛ اما گفتمانهاى طرد شده مىتوانند هر زمان وارد بازى سیاست شوند و با مفصل
بندىهاى جدید به مسأله تبدیل گردند. وجود غیر، هر چند خفیف و شکست خورده، مانع از
تداوم کامل گفتمان عینیت یافته است. در این جا لاکلا با استفاده از هرسول مفهوم
رسوب شدن (sedimentation)گفتمانها را مطرح مىکند.36 گفتمان رسوب
شده عینى و طبیعى به نظر مىرسد و جایگزینهاى آن فراموش مىگردند. هرسول در حوزه
علم معتقد بود به تدریج عمل علمى روزمره شده و تحقیقات و نظریههاى گذشتگان مفروض
تلقى مىگردد و علم به استفاده از نظریات گذشتگان محدود مىشود. در این شرایط،
شرایط اولیهاى که در آن نظریات علمى موجود رشد کرده بود فراموش مىگردد و از
جایگزینها و بدیلهاى این نظریات و شرایط شهودى رویش فرضیات علمى غفلت مىشود. به
نظر هوسرل پدیدارشناسى باید به احیاى شرایط وجودى نظریات علمى بپردازد و گزینههاى
تاریخى مطرود را دوباره احیا کند تا احتمالات مختلف و نظریات گوناگون دوباره پیش
روى ما قرار گیرد و علم از تحجر بیرون آید. بنابراین فرایند رسوب شدن را باید با
عمل باز فعال سازى (reactivation) قطع کرد. فعال سازى مجدد به معناى افشاى
امکانى و تصادفى بودن یک گفتمان غالب و تأکید بر گزینههاى تاریخى مطرود و افشاى
روابط قدرتى است که ایجاد آن را امکانپذیر ساخته است.37
باید توجه داشت که گفتمانها در مقابل طرد مقاومت
مىکنند و به راحتى تن به شکست نمىدهند. حتى عمل طرد مىتواند توانایىهاى بالقوه
گفتمان مطرود را آشکار سازد و به بازسازى و فعالسازى مجدد آن کمک نماید. هر چه
عمل طرد و تثبیت یک گفتمان موفقتر باشد فراموشى ریشهها بیشتر است. احتمالات
جایگزین به تدریج فراموش مىشوند و آثار امکانى و تصادفى بودن گفتمان هژمونیک محو
مىشود و این گفتمان، عینى و طبیعى به نظر مىآید و اعمالى که زمانى غریب و
نامعمول مىنمودند معمولى به نظر مىرسند.38 این لحظه رسوب شدن و تبدیل به عینیت
گشتن به واقع همراه با پوشاندن شرایط اولیه و آثار امکانى بودن و مبتنى بر قدرت
بودن گفتمان مسلط است.
فعال سازى مجدد بازگشت به ریشهها نیست، بلکه بازگشت
به شرایط تاریخى و احتمالات جایگزینى است که طرد شدهاند. جایگزینها و بدیلهاى
سرکوب شده دوباره احیا مىشوند، اما لزوما پذیرفته نمىشوند. هدف اصلى کشف شرایط
احتمالى و تصادفى و مبتنى بر قدرت بودن گفتمان عینیت یافته است و پس از این کشف،
احتمالات و گزینههاى جدیدى پیش روى ما قرار خواهد گرفت. به هر حال اشکال عینى شده
گفتمانها جامعه را تشکیل مىدهند و سیاست عرصه ظهور خصومت و منازعه و جایى است که
طبیعت نامتعین بدیلها و حل و فصل آنها از طریق روابط قدرت بر ملا مىشود.
اما به نظر لاکلا هرگز نمىتوان جامعهاى را تصور کرد
که سیاست در آن کاملاً محو شده و عینیت گفتمانى تمام نزاعها را پایان داده باشد.
چنین جامعهاى جهان بستهاى خواهد بود که پى در پى خود را باز تولید مىکند و
آرمان شهرى است که هرگز تحقق نمىیابد. بنابراین رؤیاى ایجاد یک جامعه بدون نزاع و
تعارض در این دنیا تحقق نخواهد یافت. از سوى دیگر همه چیز نمىتواند سیاسى باشد،
اگر همه چیز سیاسى شود جامعهاى وجود نخواهد داشت. لذا همواره تمایزى هر چند مبهم
بین امر سیاسى و امر اجتماعى لازم است تا جامعه شکل بگیرد. اما مرزهاى اجتماع و
سیاست همواره مبهم است و این تیرگى و ابهام، ذاتى روابط اجتماعى است. بنابراین
جامعه آرام و منظم و هارمونیک به نظر لاکلا امکانپذیر نیست، چون امکان حذف روابط
قدرت و حذف خصومت وجود ندارد. اما به هر حال میزانى از عینیت ضرورى است، زیرا
انسان نیازمند زندگى در نظم است.
با توجه به این بحث، مفهوم هژمونى در میان عینیت و
سیاست قرار مىگیرد. نزاع سیاسى از طریق دخالتهاى هژمونیک راه را به عینیت
مىگشاید و گذار از نزاع سیاسى به عینیت از طریق دخالتهاى هژمونیک میسر مىشود.39
4. تزلزل و بىقرارى در گفتمانها و صورتبندىهاى اجتماعى
مفهوم بىقرارى و تزلزل (dislocation) از
مفاهیم مرکزى اندیشه لاکلا است. هویتها و گفتمانها به دلیل وجود خصومت و وابستگى
به غیر متزلزلند. همان گونه که اشاره شد، غیر هم شرایط امکان و ایجاد هویت را
فراهم مىآورد و هم آن را تهدید مىکند و در معرض نابودى قرار مىدهد. بىقرارىها
حوادثى هستند که حاصل رشد خصومت و ظهور غیریت و تکثر در جامعهاند. بىقرارىها
حوادثى هستند که نمىتوانند توسط نظم گفتمانى موجود نمادپردازى شوند و لذا
مىکوشند آن را متلاشى کنند. بىقرارى، تمایل به فروپاشى نظم و به هم ریختن گفتمان
موجود دارد و جامعه را به بحران هدایت مىکند. بىقرارىها در دنیاى جدید تأثیرى
دو سویه دارند: از یک سو هویتهاى موجود را تهدید مىکنند و از سوى دیگر مبنایى
هستند که هویتهاى جدید براساس آنها شکل مىگیرند. لاکلا بحرانها و معضلات جامعه
معاصر را با این مفهوم توضیح مىدهد. در این نظریه مسائلى چون کالایى شدن،
بوروکراسى و جهانى شدن همه تحت عنوان بىقرارى تبیین مىشوند. بىقرارىها امکان
ظهور سوژهها و مفصلبندىهاى جدید را فراهم مىکنند. بىقرارى به موقتى بودن
گفتمانها و عینیتهاى اجتماعى اشاره دارد؛ بنابراین همواره بىقرارى وجود خواهد
داشت، زیرا که هیچگاه گفتمان کاملاً تثبیت نمىشود.
همچنین بىقرارى به معناى امکانى بودن و تصادفى بودن
صورتبندىهاى اجتماعى است. بىقرارى نوعى تغییر است، اما تغییرى که جهت آن از پیش
مشخص نیست. در ارسطو حرکت از قوه به فعل و ماده به صورت مطرح است، اما این جا هیچ
غایتى نیست که تغییر را هدایت کند و تصادفى و امکانى بودن در حد نهایى خود است.
ساختار بىقرار نمىتواند اصولى را براى تحول خود فراهم کند، بلکه فقط امکان مفصل
بندىهاى جدید را فراهم مىسازد. همچنین بىقرارى به معناى وجود آزادى است.40 هر
چه تعیین کنندگى و جبر ساختارى کمتر باشد آزادى بیشتر است. ساختار بىقرار هیچ گاه
نمىتواند خود را به طور کامل بر فرد تحمیل کند و همواره براى مقاومت و
مفصلبندىهاى جدید راههایى وجود دارد. اگر بىقرارىهایى چون کالایى شدن روابط
زندگى و بوروکراسى محدودیتهایى را تحمیل مىکنند، اما امکاناتى نیز ایجاد مىشود
که مىتوان با استفاده از آنها تغییراتى را به وجود آورد؛ براى مثال بوروکراسى خود
زمینه گسترش آگاهى و تصمیمات مبتنى بر مذاکره و نهایتا دموکراسى را فراهم آورده
است. بنابراین لاکلا تصویر بدبینانه مکتب فرانکفورت از وضعیت جامعه معاصر و
ناامیدى آنها را نقد مىکند، زیرا عدم تثبیت ساختارها و وجود بىقرارىها و
بحرانها همواره فرصتهایى را نیز در اختیار فرد قرار مىدهد، همان گونه که جهانى
که توسط سرمایه دارى شکسته شد جهانى به شدت محدود و سرشار از روابط قدرت بود.
مىتوان امیدوار بود که جهان فردا نیز بهتر از امروز باشد. به هر حال
بىقرارىهایى که حاصل پدیدههایى چون بوروکراسى و کالایى شدن است مقاومتهایى
ایجاد مىکند و کنشگران اجتماعى جدیدى را به عرصه تاریخى وارد مىسازد و این
کنشگران مىتوانند اشکال اجتماعى خاص خود را خلق کنند.41
به نظر لاکلا ساختارهاى بىقرار جامعه معاصر فاقد یک
مرکز قدرت هستند. فقدان مرکزیت ریشه در ویژگى گفتمانى ساختار اجتماعى و حضور مداوم
غیر دارد. مراکز متعدد قدرت در جامعه معاصر مىتوانند شکل بگیرند و هر چه بىقرارى
بیشتر باشد قدرت میل به پراکندگى بیشتر دارد. بنابراین پى در پى گفتمانها در
اطراف یک دال مرکزى ایجاد مىشوند و سپس روبه افول و زوال مىروند. ساختارهاى
بىقرار و متزلزل هیچگاه نمىتوانند نظامهاى سیاسى دیرپا و ثابتى داشته باشند.
در واقع هر چه ساختار بىقرارتر باشد نظام سیاسى برخاسته از آن دچار تزلزل و
بىقرارى بیشترى است.
بنابراین مفهوم بحران در مارکسیسم جاى خود را به مفهوم
بىقرارى مىدهد. اما برخلاف مفهوم بحران هیچ جهتگیرى و قانونمندى در ذات
بىقرارى نهفته نیست؛ هر بىقرارى فقط زمینه ظهور سوژهها و مفصلبندىهاى جدید را
فراهم مىکند و افول ساخت عینیت یافته را نشان مىدهد.
5. تاریخ مندى صورتبندىهاى اجتماعى
این ویژگى به ماهیت تصادفى و امکانى شرایط وجودى آنها
باز مىگردد. ساختارها و وجود اشیا تاریخى است و همراه با نظامهاى معنایى در
جامعه ساخته مىشود. درک تاریخى یک چیز به معناى رجوع به شرایط امکانى ظهور آن
است. به جاى جست و جوى معناى عینى در جامعه باید به شالوده شکنى تمام معانى و باز
گرداندن آنها به واقعیت اولیه و شرایط تاریخى وجودشان اندیشید.
با توجه به ویژگىهاى فوق الذکر جامعه همواره خصلتى
باز و گشوده خواهد داشت و هیچ گاه عینیت کاملاً حاکم نخواهد شد.
ظهور و سقوط گفتمانها: از اسطورهها تا تصورات اجتماعى
گفتمانها یا به تعبیر لاکلا اسطورههاى اجتماعى محصول
بىقرارىهاى ساختارىاند. اسطوره نوعى بازنمایى و تبیین شرایط بىقرار اجتماعى
است و در صدد است تا پاسخى مناسب به بحران موجود ارایه کند. اسطورهها به باز سازى
آرمانى فضاى اجتماعى مىپردازند و از طریق مفصل بندى مجدد دالهاى متزلزل به دنبال
ایجاد یک عینیت اجتماعى جدید مىباشند. بنابراین شرایط عینى شده و جامعه شکل یافته
خود یک اسطوره متجسم و متبلور است. زمانى که اسطورهها در شرایط بحرانى در حال
شکلگیرىاند سوژهها نیز ظهور مىکنند، اما لحظه تحقق اسطوره و گفتمان لحظه کسوف
سوژه و انحلال آن در ساختار است، که در این صورت سوژه به موقعیت سوژهاى تقلیل
مىیابد. بنابراین سوژه در فضاى اسطورهاى ظهور مىکند و پس از عینیت یافتن گفتمان
رو به افول مىرود.
به نظر لاکلا براى بازنمایى و تبیین یک فضاى اجتماعى
نیاز به ایجاد فضایى است که لزوما وجهى استعارى و اسطورهاى دارد. بنابراین دو فضا
وجود دارد: فضاى بازنمایى شده و فضایى که بازنمایى مىشود. به سخن دیگر، فضاى
اجتماعى موجود و فضاى گفتمانى که به صورت آرمانى ساخته شده است. حوزه اسطورهاى که
توسط سوژهها ساخته مىشود شکل منطقى مشابهى با ساختار موجود ندارد، بلکه نقد و
جایگزینى ساختار موجود است که ویژگى کارکرد اسطورهاى را تشکیل مىدهد. به عبارت
دیگر، فضاى اسطورهاى به عنوان جایگزین منطقى گفتمان ساختارى مسلط مطرح مىشود.42
بنابراین براى این که اسطورهاى شکل بگیرد باید از سطح
بىقرارىها و تقاضاهاى موجود فراتر رود و شکلى استعارى به خود بگیرد. این نظریه
ریشه در عدم امکام بازنمایى ناب واقعیت اجتماعى دارد، چون واقعیت اجتماعى پیچیده و
متکثر است و آن را نمىتوان بازنمایى کرد، ناچار باید به استعاره و اسطورهاى پناه
برد که با واقعیت به هر حال فاصله دارد. به عبارت دیگر، در جامعه تقاضاها و تنوعات
زیادى وجود دارد و از آن جا که امکان بازنمایى همه آنها توسط یک گفتمان ممکن نیست
لزوما باید از واقعیت یا همان تقاضاهاى خاص فاصله گرفت و به استعاره پناه برد و
خود را جهانشمول و عام نشان داد. اگر فضاى اسطورهاى به تقاضایى خاص محدود گردد،
امکان توسعه و فراگیر شدن آن از بین خواهد رفت. زمانى یک گفتمان فراگیر مىشود که
عام و جهانشمول به نظر آید. انتقال از حوزه واقعى و جزئى به حوزه کلى و استعارى
تنها به دلیل دو گانگى فضاى باز نمایى شونده و فضاى اسطورهاى امکانپذیر شده است.
بنابراین در جامعه همواره تقاضاها، منافع و بحرانهاى
متنوعى وجود دارد و هر فضایى که بخواهد اینها را بازنمایى کند ضرورتا باید وجهى
استعارى (metaphoric) به خود بگیرد و اگر فقط برخى از تقاضاها را
در بر بگیرد با کاهش قدرت استعارى خود روبه رو شده، پذیرش و استقبال کمترى از آن
به عمل مىآید. از سوى دیگر، تقاضاها و بىقرارىها خود نیز تحت تأثیر فضاهاى
اسطورهاى و افقهاى تصورى شکل مىگیرند. بنابراین فضاى اسطورهاى و گفتمانى که
مدعى کمال است مىکوشد تقاضاها و بىقرارىها را پوشش دهد و آنان را به نحو دلخواه
سازماندهى نماید، ولى خود از بىقرارىها و بحرانها استنتاج نمىشود.
به نظر لاکلا میان تقاضاها و بىقرارىهاى ساختار
متزلزل و گفتمانى که هدف آن معرفى یک نظم جدید و مفصل بندى جدید است هیچ ارتباط
منطقى وجود ندارد و نمىتوان یکى را محصول دیگرى معرفى کرد. فاصله واقعیت و اسطوره
همواره وجود خواهد داشت و همین امر امکان ظهور گفتمانها و اسطورههاى جدید را
میسر مىسازد.
لاکلا براى توضیح چگونگى تبدیل یک اسطوره به گفتمان
مسلط از دو مفهوم استفاده مىکند: اولین مفهوم قابلیت دسترسى (availability)است، یعنى
در دسترس بودن در زمینه و موقعیتى که هیچ گفتمان دیگرى خود را به عنوان جایگزین
واقعى هژمونیک نشان نداده است؛43 بنابراین صرف در دسترس بودن مىتواند پیروزى یک
گفتمان خاص را تضمین کند.44 و آن را به افق تصورى جامعه تبدیل نماید. دلیل این امر
این است که هیچ مقیاس مشترکى میان محتواى بىقرارىهاى موجود و اسطورهاى که آن را
بازنمایى مىکند وجود ندارد و در این صورت صرف این واقعیت که این گفتمان خود را
قادر به برقرارى نظم جلوه مىدهد کافى است تا پذیرش آن را تضمین کند. این گفتمان
جدید را بخشهاى متعدد جامعه مىپذیرند نه به این دلیل که محتوایش را دوست دارند،
بلکه چون این گفتمان نظمى است که جایگزین مناسبى براى بحران و بىنظمى عمومى تلقى
مىشود. به عبارت دیگر، در شرایط بىنظمى نیاز به نظم است و محتواى واقعى این نظم
دغدغه ثانویه است.45 بنابراین امکان هویت یابى با یک گفتمان سیاسى خاص بیش از آن
که به خصوصیتها یا محتواى واقعى آن مربوط باشد به توان آن در تضمین نظم و تداوم
جامعه بستگى دارد.46 در واقع در زمان بىنظمى فرد یک فضاى خالى و نوعى خلأ هویت
احساس مىکند. در این شرایط در وهله اول مىخواهد این خلأ را پر شده ببیند و نسبت
به محتوا تا حد زیادى بىتفاوت است.47 بنابراین محتواى گفتمان اهمیت ثانویه دارد و
این توانایى آن در ایجاد نظم و ساماندهى جامعه است که افراد را جذب مىکند.
لاکلا در آثار اخیرش براى توضیح روند استعارى شدن از
مفهوم دالهاى خالى (empty signifiers)استفاده مىکند. این دالها بیانگر چیزى
هستند که غایب است؛ مثلاً در شرایط بىنظمى که هابز در وضع طبیعى تصور مىکند نظم
دالى است که نشان از یک امر غایب دارد. دالهاى خالى بازنمایى وضع مطلوب و آرمانى
را برعهده دارند. پویایى جامعه و سیاست به تولید این دالها وابسته است، زیرا که
همواره نواقص را گوشزد مىکنند.48 به هر حال به نظر همواره بىقرارىهایى هستند که
توسط این دالها بازنمایى مىشوند و تحول و تغییر را به همراه مىآورند.
دومین مفهوم قابلیت اعتبار است (credibility)؛ یعنى
اصول پیشنهادى گفتمان نباید با اصول بنیادین جامعه ناسازگار باشد. اما هرچه سازمان
جامعه یا گروه بحرانىتر و بى قرارتر باشد اصول اساسى آن بیشتر پراکنده و شکسته
شده است. بنابراین اگر اصولى مانده باشد که گروه را منسجم و مشخص سازد گفتمانها
نمىتوانند با آنها از در ستیز در آیند.49
وجه استعارى و اسطورهاى گفتمان گرچه باعث تقویت آن و
پذیرش عام آن مىشود، اما منبع ضعف آن نیز تلقى مىگردد. اگر گفتمان نمایانگر کمال
و آرمانى بىنقص است باید به همه بحرانها و تقاضاهاى اجتماعى پاسخ دهد، اما این
کار عملاً هیچ گاه ممکن نیست. همان گونه که اشاره شد، امکان سامان دادن نهایى و
کامل واقعیت وجود ندارد و لذا وقتى یک گفتمان مسلط مىشود به اجبار از شکل استعارى
خود فاصله مىگیرد و به محتواهاى عینى روى مىآورد. در این صورت فقط بخشى از
تقاضاها و بىقرارىها را سامان خواهد داد و لذا تعداد زیادى از تقاضاها و
بىقرارىها خارج مىشوند و قدرت استعارى گفتمان کاهش مىیابد و ضعفها و
آسیبهایش آشکار مىگردد و دیگر نمایانگر آرمانى بىنقص تلقى نخواهد شد. در واقع
وقتى گفتمان مسلط نتواند خواستههاى تمام بخشهاى جامعه را بر آورده سازد آنها به
تدریج از آن فاصله مىگیرند. بنابراین گفتمان مسلط به تدریج رو به زوال مىرود و
فضا براى ظهور اسطورههاى دیگرى که مدعى کمالند فراهم مىگردد. در طى این فرایند
افق تصورى جامعه تغییر مىکند و گفتمان دیگرى بر اذهان جمعى مسلط مىشود؛ براى
مثال دولت رفاهى یک اسطوره بود که براى بازسازى سرمایه دارى بعد از رکود بزرگ
ایجاد شد و خود به دلیل بحرانها و بى قرارىهاى بعدى به تدریج دچار ضعف و انحطاط
گردید.
بنابراین مىتوان مراحل زیر را در ظهور و سقوط
گفتمانها تشخیص داد:
1) گسترش بحران ارگانیک و تضعیف گفتمان مسلط سنتى؛
2) رقابت گروههاى رقیب براى ارائه اسطورهاى که این
بحران را حل کند. این اسطورهها مىکوشند تا هویتیابىها را با انواع مناسب
موقعیتهاى سوژهاى عام سازماندهى کنند؛
3) یک گفتمان شروع به برترى بر دیگران مىکند. ویژگى
عامگرایانه و استعارى آن عامل این برترى است. در این حالت خصلت نفى و نقد گفتمان
مسلط برجسته است و دشمنى با آن عامل اتحاد و انسجام این گفتمان تلقى مىگردد. به
هر حال در حالى که گزینههاى دیگر بر خواستههاى جزئى تأکید مىکنند گفتمان
هژمونیک جنبه استعارى مىگیرد و با تفسیر عام بحران خود را به عنوان چارچوبى تعیین
کننده و پاسخگو براى مجموعهاى روز افزون از تقاضاهاى متنوع معرفى مىکند. این
گفتمان مىکوشد جنبههاى خاص گرایانه خود را به نفع بعد استعارى پنهان سازد و در
این حال با تکیه بر نقد نظام موجود ادعا مىکند که قادر به بازسازى تمام حوزه
ایدئولوژیکى و سیاسى است.50 این گفتمان به تعبیر لاکلا به تصور اجتماعى (social imagination) تبدیل
مىشود؛
4) ایجاد یک نظم اجتماعى جدید. در اوایل تسلط گفتمان
جدید و در آغاز هویت یابىها با موقعیتهاى سوژهاى تغییر یافته ممکن است شاهد
نوعى بىنظمى باشیم، اما به تدریج نظم برقرار مىشود و وضعیت جدید عادى و طبیعى به
نظر مىرسد.51
به نظر لاکلا اسطورهها براى زندگى ما ضرورىاند.
جامعهاى که اسطوره از آن خارج شده باشد یا جامعهاى است کلاً آرمانى و بسته شده
که هیچ بحران و بىقرارى در آن راه ندارد و مثل یک ماشین سالم کار مىکند و یا
جامعهاى است که در آن آنقدر بىقرارى و بحران شدید و فراگیر است که هیچ فضایى
براى بازنمایى باقى نمانده است. به عبارت دیگر، یا قبرستان است یا تیمارستان.52 به
هر حال جامعه نیازمند اسطوره هاست و بحرانها و بىقرارىهاى سرمایه دارى موجود
نیاز به اسطوره را تشدید مىکند.
لاکلا دو مفهوم سیاست (political) و فضا (space) را در مقابل هم
قرار مىدهد. فضا شامل تصور کمال و گفتمانى است که ادعاى پاسخگویى به تمام مشکلات
و حل تعارضات موجود را دارد و سیاست یعنى نزاع گفتمانها براى پیروزى و اعمال
قدرتى که به پیروزى یکى از آنها در عرصه اجتماعى منجر مىشود. بنابراین سیاست ظهور
و تعارضات و ریشههاى سیاسى تسلط یک گفتمان است و فضا وجه استعارى و کمال یک
گفتمان. هر گفتمان بعد از پیروزى مىکوشد تمام آثار سیاسى ظهورش را پاک کند. اما
چون امکان تثبیت عرصه اجتماعى و یا به عبارت دیگر فضایى شدن و کامل شدن آن وجود
ندارد پیروزى گفتمانها موقتى است.
اصولاً در این نظریه امکان رسیدن به مدینه آرمانى و
همزیستى تمام تقاضاها و حل تمام بحرانها وجود ندارد. لاکلا نظریه افلاطون و هابز
را از نظریاتى مىداند که ماهیت سیاسى عمل اجتماعى را نادیده مىگیرند. افلاطون
درصدد ایجاد یک جامعه آرمانى و بىنزاع است و هابز از طریق سرکوب تنوعات و
اختلافات و ایجاد یک قدرت سرکوبگر مىخواهد مشکل بىقرارى و بحران را حل کند. اما
این هر دو راه به نتیجه نمىرسد. جامعه سیاسى جامعهاى ناکامل است که دائما در حال
بازسازى است و هیچ گاه به کمال نمىرسد. جامعه محصول تصمیم افراد است و این افراد
خود ناکاملند. لذا چون عاملان و کارگزاران اجتماعى محدودند جامعه نیز محدود خواهد
بود.
گفتمان رادیکال دموکراسى
نظریه رادیکال دموکراسى را لاکلا و موفِ به عنوان
استراتژى جدید چپ در برابر بحرانهاى جامعه معاصر ارائه دادند. این نظریه تأکیدى
بر روند گسترش موج دموکراسى از انقلاب فرانسه تا کنون است و کوششى براى تعمیق
ارزشها و اصول دموکراسى و حذف روابط سلطه در دنیاى سرمایه دارى معاصر است.
به نظر آنها جامعه معاصر تحولات عمیقى راتجربه مىکند.
کالایى شدن زندگى و بوروکراتیک شدن روابط اجتماعى و رشد اشکال جدید فرهنگى که با
توسعه ابزارهاى ارتباط جمعى مرتبط هستند و باعث شکلگیرى فرهنگ تودهاى و تزلزل
هویتهاى سنتى شدهاند، برخى از ویژگىهاى جامعه معاصرند. این تحولات فارغ از
جنبههاى منفى آن به پیشرفت دموکراسى انجامیده است. دسترسى بسیارى از مردم به
دامنه زیادى از اطلاعات و کالاها تردید در اشکال مستقر را ممکن نموده است. در واقع
نوعى دموکراسى سازى فرهنگى در حال وقوع است که خواست برابرى را گسترش مىدهد.53
به نظر لاکلا و موف گسترش نزاعهاى جامعه معاصر تعمیق
انقلاب دموکراتیک است و باید بر مبناى فهم دموکراتیک و متکثر از جامعه تحلیل شود.
در پرتو این تحلیل باید مقوله سوژه منسجم و کارگزار خودآگاه را رها کرد و به
پراکندگى گفتمانى و تکثر موقعیتهاى سوژهاى اذعان نمود. بنابراین پذیرش تکثر
موقعیتها و هویتها مبناى اصلى گفتمان رادیکال دموکراسى است.
رادیکال دموکراسى به خود مختارى حوزههاى اجتماعى بر
مبناى منطق هم ارزى برابرى خواهى اعتقاد دارد. بر طبق این نظریه؛ تنوعى از نزاعها
و بحرانها وجود دارد که تأثیرات آنها در چارچوب انقلاب دموکراتیک قابل بررسى است.
هریک از این نزاعها و بحرانها از ماهیت نسبتا خودمختارى برخوردارند، اما جهت و
غایت این نزاعها و بحرانها مشخص نیست. این صورتبندىهاى هژمونیک تصادفى هستند که
مسیر را مشخص مىسازند. ویژگى گفتمانى انقلاب دموکراتیک راه را براى ظهور انواع
نظریهها و نظامهاى سیاسى متنوع از پوپولیسم راست و توتالیتاریسم گرفته تا
رادیکال دموکراسى فراهم مىکند. به عبارت دیگر، گسترش خصومتهاى جدید بحرانى را در
پیش روى سرمایه دارى سازمان یافته پس از جنگ قرار داده است. اما این که چگونه این
بحرانها حل خواهند شد را نمىتوان تعیین کرد. صورتبندى تقاضاها و نزاعهاى جدید
بسیار مبهماند، براى مثال فمینیسم و اکولوژى در اشکال متنوعى وجود دارند، مثلاً
فمینیسم رادیکال علیه مردان و فمینیسم مارکسیستى علیه روابط کاپیتالیستى شکل
گرفتهاند. بنابراین شکل و صورت مفصلبندى یک نزاع بیش از آن که از قبل تعیین شده
باشد حاصل مفصل بندى هژمونیک است؛ لذا این نزاعها ضرورتا خصلت پیشروانه و مثلاً
در جهت اهداف سوسیالیستى قرار ندارند.54 گفتمانهاى متفاوت از راست تا چپ
مىتوانند اینها را مفصل بندى کرده و سازماندهى کنند و این مفصل بندى است که آنها
را عینیت مىبخشد. بنابراین سوژهاى که تحت تأثیر نظم مسلط نباشد و نقطه عزیمت
مطمئن براى تحولات اساسى به وجود آورد وجود ندارد و همچنین هیچ چیز ثبات نظم مستقر
را تضمین نمىکند.
خصلت چند وجهى نزاعهاى اجتماعى باعث مىشود معناى
آنها به مفصل بندى هژمونیک وابسته شود. در واقع ابهام ذاتى جامعه حوزه اعمال
هژمونیک را گسترش مىدهد. بنابراین این مفصلبندىهاى هژمونیک هستند که بحرانها
را معنا مىبخشند و به نفع خود به کار مىگیرند. هر بحران و نزاع اجتماعى ذاتا هیچ
معنایى روشن بیرون از ساخت گفتمانى ندارد. به عبارت دیگر، هر نزاع و خصومت به خودى
خود یک دال شناور است؛ یک خصومت کاملاً وحشى که فرم و صورتى که مىتواند در آن با
سایر عناصر در یک صورتبندى گفتمانى مفصل بندى شود از پیش تعیین نشده است.
رادیکال دموکراسى مستلزم در نظر گرفتن تقاضاهاى آزادى
نیز مىباشد و در این جا به لیبرالیسم پیوند مىخورد. به نظر لاکلا نباید
لیبرالیسم را طرد کرد، زیرا به لحاظ اخلاقى از حقوق افراد دفاع مىکند تا
ظرفیتهاى انسانى خود را تحقق بخشند. اما دفاع از آزادى نباید با فردگرایى مطلوب
بورژوازى پیوندى داشته باشد. باید فرد دیگرى ایجاد شود که بر مبناى قالبهاى فرد
گرایانه مالکیت محور شکل نگرفته است. لذا اندیشه حقوق طبیعى ماقبل جامعه و تمایز
فرد و جامعه و به طور کلى حقوق فرد در انزوا را باید رها کرد و فقط در زمینه روابط
اجتماعى از حقوق فردى سخن گفت. حقوق دموکراتیک فقط به صورت جمعى مىتوانند اعمال
شوند و تنها در این صورت است که مىتوان تصور حقوق برابر براى دیگران داشت.55
همچنین به نظر لاکلا و موفِ، انقلاب دموکراتیک شکل
جدید از جامعه را ایجاد کرده است. در جوامع قبلى که با منطق سیاسى الهى سازمان
داده شده بود، قدرت در شهریار که نماینده خدا و مظهر عدالت و عقل محسوب مىشد
نهفته بود. جامعه یک بدن تصور مىشد و سلسله مراتب آن بر اصل نظم غیرمشروط قرار
داشت. اما در جوامع دموکراتیک مرکز قدرت یک فضاى کاملاً خالى است و ارجاع به تضمین
کننده متعالى و همراه با آن امکان بازنمایى انسجام و اتحاد اساسى جامعه نیز ناپدید
شده است. در نتیجه میان مواضع قدرت، معرفت و حقوق شکافى روى داده و مبانى آنها
دیگر مشخص و تضمین شده نیست و بدین ترتیب فرایندى از پرسش گرى بىپایان آغاز شده و
هیچ قانون تثبیت شدهاى نیست که قابل تردید نباشد. مرکز جامعه در هیچ جا نمایندگى
نمىشود و هیچ اتحاد و انسجامى نمىتواند تمایزات موجود را حذف کند. به عبارت
دیگر، جامعه کاملاً بىمرکز شده است و مرکزى که اتحادى اساسى ایجاد کند وجود
ندارد. توتالیتاریسم تلاشى بود براى بازسازى انسجام و اتحادى که دموکراسى در هم
شکسته بود؛ اتحادى که میان قدرت، دانش و حقوق برقرار بود. بنابراین در حالى که
منطق دموکراسى بر تمایزات تأکید مىگذارد، منطق توتالیتاریسم درصدد حذف آنها و
ایجاد مرکزى است که جامعه متحد را بازسازى مىکند.
به هر حال به دلیل این که در جامعه دموکراتیک دیگر
مبنایى که از آن نظم متعالى بیرون آید وجود ندارد و مرکزى نیست که قدرت، دانش و
حقوق را به هم مرتبط سازد؛ این ضرورت ایجاد مىشود که برخى از فضاهاى سیاسى از
طریق عمل هژمونیک منسجم شوند. اما این مفصل بندىها همواره جزئىاند و در معرض
چالش قرار دارند، زیرا دیگر هیچ تضمین کننده متعالى وجود ندارد. هر تلاش براى
سرپوش گذاشتن و انکار خصلت باز و متکثر جامعه و ایجاد یک فضاى بسته به
توتالیتاریسم مىانجامد. توتالیتاریسم نمىتواند به گرایش سیاسى خاص اختصاص داشته
باشد، چپ و راست مىتوانند توتالیتر باشند. بین توتالیتاریسم فاشیستى و مارکسیستى
تفاوت ماهوى وجود ندارد.
از سوى دیگر باید توجه داشت که نادیده گرفتن انسجام
نیز خطرى براى دموکراسى محسوب مىشود، زیرا فرض فقدان مفصل بندى میان روابط
اجتماعى به انفجار اجتماعى مىانجامد. در مقابل توتالیتاریسم که مفصل بندى ابدى را
به شیوه اقتدارگرایانه تحمیل مىکند، این فرض به کلى مفصلبندىهایى را که معانى و
هویتهاى مشترک به عاملان اجتماعى مىدهند نادیده مىانگارد.56
بنابراین در میان دو منطق افراطى که یکى بر هویت تمام
و دیگرى بر تفاوتهاى ناب تأکید مىکند؛ دموکراسى باید شامل بازشناسى تکثر
تقاضاهاى اجتماعى به همراه ضرورت مفصل بندى آنها باشد، اما این مفصل بندى دائما
باز تولید مىشود و هیچ نقطه توازن نهایى وجود ندارد.
به هر حال سیاست در اندیشه لاکلا و موفِ به عنوان
فضایى براى بازى تصور مىشود که هیچ گاه بازى با حاصل جمع صفر نیست، زیرا قواعد و
بازیگران هیچ گاه کاملاً روشن نیستند. این بازى یک نام دارد و آن هژمونى است.57
نقد و ارزیابى
رهیافتهاى گفتمانى از سازند گرایى اجتماعى (social constructivism) الهام
مىگیرند. این اصطلاح به طیفى از نظریات گفته مىشود که دانش و هویت انسانى را
اجتماعى و محصول فرهنگها و گفتمانها مىدانند و هر نوع مبناگرایى و ذاتگرایى را
رد مىکنند. در این نظریات انسان از هیچ هویت پیشینى برخوردار نیست و دانش نیز
محصول شرایط اجتماعى است و هیچ حقیقت بنیادین و غیر قابل تغییر وجود ندارد؛ به یک
تعبیر همه چیز به زمان و شانس بستگى دارد.58 بنابراین نوعى نسبى گرایى و سیّالیت
دامنگیر این نظریات است. در نظریه گفتمان با تعمیم تحلیلهاى زبانى به جامعه، این
نسبى گرایى تشدید شده است. در این نظریه معیارهاى بنیادین صدق و کذب بیرون از
گفتمانها وجود ندارند و نمىتوان جز در چارچوب گفتمان خاص به ارزیابى ادعاهاى آن
پرداخت. صحت و سقم گزارهها به استحکام و مجاب کنندگى آنها در درون یک گفتمان
بستگى دارد؛ به این ترتیب پرسشهاى بنیادین فلسفه در مورد حقیقت و ذات بىمعنا
مىشود.
اگر ما به منطق نظریه وفادار بمانیم نسبى گرایى به
حوزه ارزشهاى اخلاقى و دینى نیز سرایت خواهد کرد و عملاً امکان داورى در مورد خوب
و بد محدود به چارچوبهاى درونى هر گفتمان خواهد شد. فقط در فرض وجود یک گفتمان
مشترک مىتوان در مورد ارزشهاى اخلاقى داورى کرد و معیارهاى جهانى براى داورى
وجود ندارد، مگر این که ما قائل به وجود فراگفتمانهایى شویم که چارچوبهاى عام
جهانى را دربر مىگیرند، اما در این نظریه ظاهرا امکان طرح فراگفتمان وجود ندارد.
لاکلا و موف خود به ارزشهاى سوسیالیستى و لیبرال دموکراسى وفا دارند و این
ارزشها را مبناى گفتمان رادیکال دموکراسى قرار دادهاند و گفتمانهاى غیر
دموکراتیک را به عنوان دشمن طرد مىکنند و لذا خود از موضع یک گفتمان مسلط در مورد
سایر گفتمانها داورى کردهاند و ظاهرا به منطق نظریه خود وفادار نبودهاند.
همچنین این نظریه جامعه را به زبان و متن تقلیل
مىدهد، هرچند این عمل امکان استفاده از ظرفیتهاى گسترده نظریات زبانى را فراهم
مىآورد؛ اما مشکلاتى نیز ایجاد مىکند؛ بىتوجهى به ساختارها و واقعیتهاى
اجتماعى و فرایندهاى مادى از جمله پیامدهاى این نظریه است. نوعى ذهنگرایى و
ایدهالیسم نیز دامنگیر این نظریه مىشود که فرار از آن به سختى ممکن است. این
مسأله مىتواند محقق را از فهم واقعیتهاى مادى و ساختارهاى اجتماعى باز دارد.
جایگاه محقق نیز از مسایل مورد بحث در این نظریه است.
در این نظریه هدف تحقیق برملا کردن ریشه سیاسى گفتمانها و توضیح چگونگى ایجاد
گزارههاى صدق و کذب است، اما آیا با توجه به این که نمىتوان از چارچوبهاى
گفتمانى فرار کرد، امکان رسیدن به یک موضع قابل اتکا براى تحقیق وجود دارد؟ آیا
محقق مىتواند به مانند یک انسان شناس از جامعه فاصله بگیرد و پدیدههاى اجتماعى
را مطالعه کند، و مسأله دیگر این که اگر حقیقت گفتمانى است حقیقتهاى تولید شده
توسط محققان چه وضعیتى پیدا مىکند و اصولاً نقش روشنفکران و متفکران در جامعه
چیست؟ در چارچوب نظریه نیز نکات مبهمى وجود دارد؛ مثلاً در مورد خصومت و مرزهاى
سیاسى تعریف دقیقى ارائه نشده است. لاکلا و موف در آثار اولیه خود فضاى سیاست را
خصمانه (antagonism) مىدیدند، اما چون این تصور چندان با
رادیکال دموکراسى سازگار نیست در آثار بعدى رقابت (adversary) در جوامع
دموکراتیک را به عنوان سنگ بناى سیاست مطرح نمودند و بدین ترتیب خصومت را به جوامع
غیر دموکراتیک محدود کردند. مشکل دیگر مربوط به تصمیمگیرى است. لاکلا تصمیمگیرى
در درون ساختارو تصمیمگیرى در مورد ساختار را متمایز نمىکند، اما اینها دو سر
طیف تصمیمگیرى محسوب مىشوند. مفهوم دال مرکزى نیز چندان روشن نیست، آیا هر
گفتمان فقط یک دال مرکزى دارد یا اصالت با مفصل بندى و صورت بندى گفتمانى و
مجموعهاى از دال هاست. در گفتمان رادیکال دموکراسى که لاکلا و موف مطرح مىکنند
یک دال مرکزى وجود ندارد. بنابراین به نظر مىرسد یک گفتمان مىتواند چند دال مرکزى
داشته باشد. این دالها مىتوانند همان دالهاى خالى باشند که لاکلا در آثار اخیر
خود مطرح کرده است.
به هر حال این نظریه علىرغم ضعفها و ایرادات
مىتواند به خصوص در شناخت سیر ظهور، هژمونى و زوال گفتمانها و چگونگى تثبیت
گزارههاى حقیقت در درون یک گفتمان خاص مفید واقع شود.
پىنوشتها
1. فردینان دو سوسور، دوره زبانشناسى عمومى، ترجمه کورش صفوى (تهران:
هرمس، 1378) ص 21.
2. همو، «مبانى ساخت گرایى در زبانشناسى» در: فرزان
سجودى، ساخت گرایى، پسا ساخت گرایى و مطالعات ادبى، (تهران: هرمس، 1370) ص 27.
3. همو، دوره زبانشناسى عمومى، ص 126.
4. محمد ضیمران، ژاک دریدا و متافیزیک حضور (تهران:
هرمس، 1379) ص 134.
5. همان، ص 44.
6. محمد ضیمران، نیچه پس از هایدگر، دریدا و دولوز
(تهران: هرمس، 1382) ص 272.
7. مایکل پین، لاکان، دریدا، گریستوا، ترجمه پیام
یزدانجو (تهران: نشر مرکز، 1380) ص 195.
8. Howath| D| Discourse| (open university press) p. 43.
9. Ibid.
10. محمد ضیمران، میشل فوکو، دانش و قدرت (تهران:
هرمس، 1378) ص 48.
11. هیوبرت دریفوس، میشل فوکو، فراسوى ساختگرایى و
هرمنیوتیک، ترجمه حسین بشیریه (تهران: نشر نى، 1376) ص 312.
12. همان، ص 24.
13. Laclau| E and Mouffe| C| Hegemony and socialist strategy
(2001) (London: Verso| second edition) p. xv.
14. Laclau| E| New reflections on the vevolution of our time|
(London: verso| 1990) p.5.
15. Laclau| E| and Mouffe| C| (2001) 35.
16. Luclua| E| Butler| J. Zizek| S| Contingency| Hegemony|
univer sality| (London: Verso| 2000) pp. 53-57.
17. Laclau| E| and Mouffe| CH| (2001) op| cit| p. 105.
18. laclau| E and Mouffe| c| Reing marxism in James martin
(2002): Antonio Gramsci| critical Assesment of leading Political
philosophers (2002) Voutledge. p. 139.
19. Ibit.
20. Howarth| D. Noarval| A. Stavrakakis| G| Discours theory and
political analysis (Manchester university prss| 2000) p. 4.
21. Laclau| E (1990)| op. cit| p. 18.
22. Ibit| p. 28.
23. De-Vos| Discourse theory and the study of idealogical
(trance) - formation: analyzing social democratic revisionism. in
journal of pragmatics (2003). p. 165.
24. Smith| Anna Marie| Laclau and Mouffe| routledge (1998) p.
89.
25. Ibit| p. 56.
26. Jurgensen| M and phillips| Discourse analysis (London: sage
publications| 2002) p. 43.
27. Ibit| p. 15.
28. laclau (2002) p 140.
29. Smith| op. cit| p. 64.
30. Howarth| Discourse theory...| p. 13.
31. Laclau (1990) op. cit| p. 69.
32. Ibit| p. 60.
33. Howarth| Discourse theory...| p. 15.
34. Howarth| Discourse| P. 110.
35. محمدعلى قاسمى، «هویت در فضاى پست مدرن»، فصلنامه
مطالعات راهبردى، ش 24.
36. Laclau (1990)| op. cit| P. 34.
37. Ibit| P. 36.
38. Smith| op. cit| P. 170.
39. Jurgensen and phillips| op. cit| P. 48.
40. Laclau (1990)| op. cit| P. 60.
41. Ibit| P. 52.
42. Ibit| P. 61.
43. Ibit. P. 66.
44. بابى سعید، هراس بنیادین، اروپامدارى و ظهور
اسلامگرایى، ترجمه غلامرضا جمشیدىها و موسى عنبرى (تهران: انتشارات دانشگاه
تهران، 1379) ص 87.
45. Laclau (Ed)| the Making of political identities (London:
veso| 1994) p. 3.
46. Ibit| P. 16.
47. Ibit.
48. Laclau (1994)| op. cit| P. 49.
49. Laclau (1996)| Emancipation(s) London: Verso.
50. laclau (1990)| p 66.
51. Laclau E| Politics and ideology in Marxist theory (London:
Ne left books| 1977) p. 103.
52. Smith| op. cit| p. 168.
53. Laclau (1990)| op. cit. p. 68.
54. Laclou and Mouffe (2001)| pp. cit| p. 164.
55. Ibit| p. 169.
56. Ibit| p. 185.
57. Ibit| p. 187.
58. Ibit| p. 190.
59. دیوید مارش و جرى استوکر، روش و نظریه در علوم سیاسى،
امیر محمد حاجى یوسفى (تهران: پژوهشکده مطالعات راهبردى 1378) ص 200.
1 دانش آموخته حوزه علمیه قم و عضو هیأت علمى گروه
علوم سیاسى دانشگاه مفید.
2synchronic
3diachronic
4langue
5parole
6arbitary