hc8meifmdc|2011A6132836|Tajmie|tblnews|Text_News|0xfdff375d040000006908000001000400
آموزههاى سیاسى قرآن در اشعار اقبال / قادر فاضلى (1)
مساله انتظار بشر از دین، از دیر باز مورد توجه جوامع
علمى بوده است . برخى، دین را امرى خودى و مشتمل بر اعمال عبادى و اخلاقى
مىدانند; عدهاى دیگر معتقدند حوزه نفوذ دین، اجتماع و سیاست را نیز شامل مىشود .
بنابراین نسبت دنیا و دین، بنابر تعبیرى عرفانى، همان ظاهر و باطن است . مقاله
حاضر، به بررسى موضوع فوق با توجه به اشعار اقبال لاهورى مىپردازد .
مقدمه
مساله «نقش دین در انسان و اجتماع» از دیر باز مورد
توجه جوامع علمى بوده است . عدهاى دین را امرى فردى و درونى و مشتمل بر یک رشته
اعمال عبادى و اخلاقى مىدانند و عدهاى دیگر معتقدند دنیا و آخرت دو روى یک
سکهاند و هیچگاه از هم جدا نمىشوند . به تعبیرى عرفانى، آخرت باطن دنیاست و
باطن هر چیزى به دور از ظاهر آن نیست، بلکه ظاهر و باطن تشکیل دهنده یک حقیقت هستند
.
مقاله حاضر به بررسى این موضوع از دیدگاه علامه اقبال
لاهورى مىپردازد .
نقش دین و انتظار ما از آن
آنچه تحت عنوان انتظار ما از دین مطرح مىشود، در واقع
برخاسته از نقشى است که در دین نهفته است .
در این جا به بررسى برخى ازنقشهاى دین و انتظارات
حاصل از آن مىپردازیم .
1 . آزادى
یکى از نقشهاى دین، به ویژه اسلام، آزاد سازى مردم از
غل و زنجیرهاى گوناگون فردى و اجتماعى است .
الذین یتبعون النبى الامى الذى یجدونه مکتوبا عندهم فى
التورئة و الانجیل یامرهم بالمعروف و ینههم عن المنکر و یحل لهم الطیبت و یحرم علیهم
الخبئث و یضع عنهم اصرهم و الاغلل التى کانت علیهم; (2) آنان که پیروى
مىکنند از پیامبر امى که در نزد آنان و در تورات و انجیل پیامبرى وى ثابت و
ثبتشده بود، امر به معروف و نهى از منکر کرده و پاکىها را برایشان حلال و
پلیدىها را حرام کرده و بار سنگین و زنجیرهاى اسارت را از گرده آنها بر مىدارد .
اقبال لاهورى با توجه به این قبیل تعالیم قرآنى،
مسلمان را آزاد دانسته و افتادن در دام زنجیرهاى اسارت را از نظر دین مردود
مىشمارد .
هر که پیمان با هوالموجود بست
گردنش از بند هر معبود رست
ما سوى الله را مسلمان بنده نیست
پیش فرعونى سرش افکنده نیست (3)
صورت ماهى به بحر آباد شو
یعنى از قید مقام آزاد شو
هر که از قید جهات آزاد شد
چون فلک در شش جهت آباد شد (4)
جان نگنجد در جهات اى هوشمند
مرد حر بیگانه از هر قید و بند
حر زخاک تیره آید در خروش
زانکه از بازان نیاید کار موش (5)
انتظارى که اقبال از یک مسلمان دارد، آن است که او با
پیروى از قرآن و پیامبر و على و سایر تربیتیافتگان دین، خود را از قید و بند هر
آنچه مقبول دین نیست رهاسازد تا جایى که با استفاده از قدرت معنوى و الهى بر
قوانین اسباب و علل نیز چیره گردد .
گر به الله الصمد دل بستهئى
از حد اسباب بیرون جستهئى
بنده حق بنده اسباب نیست
زندگانى گردش دو لاب نیست
مسلم استى بىنیاز از غیرشو
اهل عالم را سراپا خیر شو
پیش منعم شکوه گردون مکن
دستخویش از آستین بیرون مکن
چون على در سازبانان شعیر
گردن مرحب شکن خیبر بگیر
منت از اهل کرم بردن چرا
نشتر لاو نعم خوردن چرا
رزق خود را از کف دونان مگیر
یوسف استى خویش را ارزان مگیر
گرچه باشى مور هم بى بال و پر
حاجتى پیش سلیمانى مبر
راه دشوار استسامان کم بگیر
در جهان آزاد زى آزاد میر
سبحه اقلل من الدنیا شمار
از تعش حرا شوى سرمایهدار
ناتوانى کیمیا شو گل مشو
در جهان منعم شو و سائل مشو
اى شناساى مقام بوعلى
جرعهئى آرم زجام بوعلى
پشت پازن تخت کیکاوس را
سربده از کف مده ناموس را
خودبخود گردد در میخانه باز
بر تهى پیمانگان بىنیاز (6) آزادیى که
اقبال مطرح مىکند، معادل طغیان یا بىبند وبارى نیست، بلکه آزادى توام با شخصیت
انسانى و استغناى ذاتى و اشراف بر شخصیت و خود رشد یافته است، یعنى در عین این که
هیچ چیز ندارد به هیچ چیز هم وابسته نیست .
نه به امروز اسیرم نه به فردا نه به دوش
نه نشیبى نهفرازى نه مقامى دارم (7) برخلاف
افرادى که وقتى چیزى ندارند به همه چیز دلبسته مىشوند و وقتى هم به دلخواه خود
مىرسند اسیر آن مىگردند .
آزادى در اندیشه اقبال، مولود عشق پاک است که از معشوق
حجازى دستور گرفته و خاک یثرب را به جهانى نمىدهد; از این رو نه تنها به بارگاه
سلاطین نمىرود، بلکه آنها را به حلقه درس خود مىخواند .
گفت مالک (8) مصطفى را چاکرم
نیست جز سوداى او اندر سرم
من که باشم بسته فتراک او
برنخیزم از حریم پاک او
زنده از تقبیل خاک یثربم
خوشتر از روز عراق آمد شبم
عشق مىگوید که فرمانم پذیر
پادشاهان را به خدمت هم مگیر
تو همىخواهى مرا آقاشوى
بنده آزاد را مولا شوى
بهر تعلیم تو آیم بر درت
خادم ملت نگردد چاکرت
بهرهئى خواهى اگر از علم دین
در میان حلقه درسم نشین (9)
آزادى مؤمن از نظر اقبال، از حق جویى و حق گویى او
سرچشمه مىگیرد، و حق گویى و حق جویى وى نیز از تعالیم دین اوست که جز حق همه چیز
لاشىء است .
«له دعوة الحق; (10) براى اوست دعوت حق» ،
«و بالحق انزلناه; (11) و آن را به حق نازل
کردیم» ،
«الله یهدى للحق; (12) خدا به سوى حق هدایت
مىکند» ،
«فماذا بعد الحق الا الضلال; (13) پس بعد
از حق آیا چیزى غیر از گمراهى هست؟ !» ، «حقیق علی ان لااقول على الله الا الحق; (14)
بر من مىسزد که در خصوص خداوند جز حق چیزى نگویم» .
«ولاتقولو على الله الا الحق; (15) و شما
در خصوص خدا جز حق چیزى نگویید» .
حفظ قرآن عظیم آئین تست
حرف حق را فاش گفتن دین تست
تو کلیمى چند باشى سرنگون
دستخویش از آستین آور برون
سرگذشت ملتبیضا بگوى
با غزال از وسعت صحرا بگوى
فطرت تو مستنیر از مصطفى است
بازگو آخر مقام ما کجاست
مرد حق از کس نگیرد رنگ و بو
مرد حق از حق پذیرد رنگ و بو
هر زمان اندر تنش جایى دگر
هر زمان او را چو حق شانى دگر
رازها با مرد مؤمن بازگوى
شرح رمز کل یوم باز گوى
جز حرم منزل ندارد کاروان
غیر حق در دل ندارد کاروان (16)
حق ببین حق گوى و غیر از حق مجوى
یک دو حرف از من به آن ملتبگوى (17)
بنده حق بى نیاز از هر مقام
نى غلام او را نه او کس را غلام
بنده حق مرد آزاد است و بس
ملک و آئینش خداداد است و بس
رسم وراه و دین و آئینش زحق
زشت و خوب و تلخ و نوشینش ز حق
عقل خودبین غافل از بهبود غیر
سود خود بیند نبیند سود غیر
وحى حق بیننده سود همه
در نگاهش سود و بهبود همه
غیر حق چون ناهى و آمر شود
زور ور بر ناتوان قاهر شود
زیر گردون آمرى از قاهرى است
آمرى از ماسوالله کافرى است (18) در منطق
اقبال، مسلمان هنگامى نزد رسول اکرم صلى الله علیه و آله سربلند است که بند غلامى
غیر را از پاى خود گسسته و حصارهاى محکومیتحاکمان زور را شکسته و بربام بلند
آزادى نشسته باشد . اگر چنین نباشد ادعاى پیروى حضرت محمد نشاید و از چنین ادعایى
نیز کار نآید .
تا غلامم در غلامى زادهام
زآستان کعبه دور افتادهام
چون به نام مصطفى خوانم درود
از خجالت آب مىگردد وجود
عشق مىگوید کهاى محکوم غیر
سینه تو از بتان مانند دیر
تا ندارى از محمد رنگ و بو
از درود خود میالا نام او
از قیام بىحضور من مپرس
از سجود بىسرور من مپرس
جلوه حق گرچه باشد یک نفس
قسمت مردان آزاد است و بس
مرد آزادى چوآید در سجود
در طوافش گرم رو چرخ کبود
ما غلامان از جلالش بى خبر
از جمال لازوالش بىخبر
از غلامى لذت ایمان مجو
گر چه باشد حافظ قرآن مجو
مؤمن است و پیشه او آزرى است
دین و عرفانش سراپا کافرى است (19)
حقیقت ایمان در اعتقاد راسخ به تعالیم قرآن و سیره
پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و جانشینان وى است . مؤمن اگر علوى صفت و حسینى
سیرت نباشد نمىتواند خود را پیرو واقعى پیامبر اکرم بداند . آزادى حقیقى در عمل
رسول خدا و على و اولاد وى متجلى است .
از دم سیراب آن امى لقب
لاله رست از ریگ صحراى عرب
حریت پرورده آغوش اوست
یعنى امروز امم از دوش اوست
او دلى در پیکر آدم نهاد
او نقاب از طلعت آدم گشاد
گرمى هنگامه بدر و حنین
حیدر و صدیق و فاروق و حسین (20)
2 . استغنا و استقلال
یکى از درسهاى مهمى که جناب اقبال از دین گرفته و
انتظار دارد که مؤمنان نیز چنین باشند، درس استغنا و استقلال است . از نظر او
انسانى که در دامن دین تربیتیافته باشد به مقام استغنا در عین فقر، و استقلال در
عین وابستگى مىرسد . فقر قرآنى و نبوى که «انتم الفقراء الى الله و الله هو الغنى
الحمید; (21) شما فقیران به سوى خداوند و خداوند تنها بىنیاز ستوده
هست» .
این چنین فقرى موجب فخر افتخار عالم یعنى حضرت ختمى
مرتبت صلى الله علیه و آله است: «الفقر فخرى; (22) فقر موجب فخر من است»
.
اما این فقر به همراه استغناست نه وابستگى به غیرخدا .
این فقر چشم پوشى از ما سوى الله و اتصال به حقیقت عالم یعنى حضرت بارى تعالى است
.
چشم پوشى نه به معناى و انهادن و از دست دادن بلکه به
معناى به دست آوردن و اسیر خود کردن و خود را مافوق آن قرار دادن است .
طبع بلندى که بند بندگى غیرخدا را از دست و پاى خود
بگسلد و پلاس بندگى را به خلعتشهریارى ندهد .
طبع بلند دادهاى بند زپاى من گشاى
تا به پلاس تو دهم خلعتشهریار را (23)
فقرى که مسلمان را جهانگیر مىکند نه دلگیر، زیرا،
دل سراى توست پاکش دارم از آلودگى
کاندرین ویرانه مهمانى ندانم کیستى
فقرى که اقبال مطرح مىکند، «فقر دینى» است که موجب
استغنا و استقلال مىگردد که «هر کس که آن ندارد حقا که این ندارد» .
فقر دینى، نان جو خوردن و قلعه خیبر گشودن است;
فقر دینى، با سلاطین ظالم جهان در افتادن است;
فقر دینى، رها کردن خلق از دام جبر و قهر است;
فقر دینى، از شیشه، الماس تراشیدن است;
فقر دینى، خود را بىنیاز دیدن از غیرخداى بىنیاز
است;
فقر دینى، رستن از «لا» و پیوستن به «الا» است;
فقر دینى، ساختن با بوریا و از بین بردن ریاست;
فقر دینى، وارستن از آب و گل و پیوستن به جان و دل
است;
فقر دینى، گرمى بدر و حنین است و گرمى تکبیر حسین;
فقر دینى، آبروى استغنا و عمود استقلال است;
فقر دینى، زمین را سجده گاه کردن و بر آسمان بالیدن
است .
فقر کار خویش را سنجیدن است
بر دو حرف لااله پیچیدن است
فقر خیبر گیر با نان شعیر
بسته فتراک او سلطان و میر
فقر ذوق و شوق و تسلیم و رضاست
ما امینیم این متاع مصطفى است
فقر بر کروبیان شبخون زند
بر نوامیس جهان شبخون زند
بر مقام دیگر اندازد تو را
از زجاج الماس مىسازد تو را
برگ و ساز او زقرآن عظیم
مرد درویشى نگنجد در گلیم
گرچه اندر بزم کم گوید سخن
یک دم اوگرمى صد انجمن
بى پران را ذوق پروازى دهد
پشه را تمکین شهبازى دهد
با سلاطین درفتد مرد فقیر
از شکوه بوریا لرزد سریر
از جنون مىافکند هوئى به شهر
وارهاند خلق را از جبر و قهر
مىنگیرد جز به آن صحرا مقام
کاندرو شاهین گریزد از حمام
قلب او را قوت از جذب و سلوک
پیش سلطان نعره او لاملوک
آتش ما سوزناک از خاک او
شعله ترسد از خس و خاشاک او
بر نیفتد ملتى اندر نبرد
تا درو باقیستیک درویش مرد
آبروى ما ز استغناى اوست
سوز ما از شوق بىپرواى اوست
خویشتن را اندر این آیینه بین
تا تو را بخشند سلطان مبین
حکمت دین دل نوازىهاى فقر
قوت دین بىنیازىهاى فقر (24)
مؤمنان را گفت آن سلطان دین
مسجد من این همه روى زمین
الامان از گردش نه آسمان
مسجد مؤمن به دست دیگران؟ !
سخت کوشد بنده پاکیزه کیش
تا بگیرد مسجد مولاى خویش
اى که از ترک جهان گویى مگو
ترک این دیر کهن تسخیر او
راکبش بودن از و وارستن است
از مقام آب و گل برجستن است
صید مؤمن این جهان آب و گل
باز را گویى که صید خود بهل؟
فقر قرآن احتساب هست و بود
نى رباب و مستى و رقص و سرود
فقر مؤمن چیست؟ تسخیر جهات
بنده از تاثیر او مولا صفات
فقر کافر خلوت دشت و در است
فقر مؤمن لرزه بحر و بر است
زندگى آن را سکون غار و کوه
زندگى این را زمرگ باشکوه
آن خدا را جستن از ترک بدن
این خودى را برفسان حق زدن
فقر چون عریان شود زیر سپهر
از نهیب او بلرزد ماه و مهر
فقر عریان گرمى بدر و حنین
فقر عریان بانگ تکبیر حسین
فقر را تا ذوق عریانى نماند
آن جلال اندر مسلمانى نماند (25)
از نظر اقبال، مؤمن اگر چه در ظاهر بىخیل و سپاه
باشد، ولى در باطن بالاتر و غنىتر از صد شاه باشد . جمال و جلال مؤمن در بىپناهى
از پادشاهان دنیا و آرامش در سایه بىپیرایه استغناى ایمانى خود است که در آن حال
«دو هزار جم به جامى» (26) نمىارزد .
مسلمان گرچه بىخیل و سپاهى است
ضمیر او ضمیر پادشاهى است
اگر او را مقامش باز بخشند
ضمیر او ضمیر پادشاهى است (27)
سرمایه مسلمان، ارثى است که از نیاکان وى بدو رسیده
است که همان فقر مقدس یا فقر دینى است «سرش به دنیا و عقبى فرو نمىآید» و «نگاهش
را از مه و پروین بلند مىسازد» .
به خلوت نى نوازىهاى من بین
به خلوت خود گدازىهاى من بین
گرفتم نکته فقر از نیان
زسلطان بىنیازىهاى من بین (28)
نم و رنگ از دم بادى نجویم
زفیض آفتاب تو برویم
نگاهم از مه و پروین بلند است
سخن را بر مزاج کس نگویم (29)
یکى از وجوه استغناى دینى تشابه به حضرت ایزدى است; او
بىنیاز مطلق است و مؤمن بىنیاز مقید . مؤمن از باب «تخلقوا باخلاق الله» سعى
دارد که خود را به صفت قدرت و غنى متصف سازد و جز به «الف قامتیار» به چیزى
نپردازد .
فقر ایمانى از نظر جناب اقبال آن است که آدمى را به
سوى خداگونه شدن سوق دهد .
قماش و نقره و لعل و گهر چیست
غلام خوشگل و زرین کمر چیست
چو یزدان از دو گیتى بىنیازند
دگر سرمایه اهل هنر چیست (30)
استغناى دینى به دنبال خود استقلال دینى دارد . مراد
از استقلال دینى بریدن از همه چیز و همه کس در همه حال نیست، بلکه بریدن از هر
آنچه مخالف حق و متضاد با احکام اسلامى هست مىباشد . تصور این استقلال به نحو
تمام و کمال در وجود مقدس امیرالمؤمنین علیه السلام متجلى است که در میدان جنگ از
کوه استوارتر است و در مقابل کودک یتیمى از برگ بید لرزانتر، مرحله کامل «اشداء
على الکفار رحماء بینهم; (31) برکافران سخت و در میان خود نرم و مهربان
هستند» . رسیدن به این مرحله در گرو خودشناسى دینى و ضبط نفس است .
مراحل استقلال دینى
الف) مقاومت در مقابل اطاعت و غلبه بر تن پرورى و
پیروى از احکام دینى;
ب) خودشناسى حاصل از اطاعت و بندگى که همان مرحله ضبط
نفس است;
ج) رسیدن به خداشناسى و مقام خلیفة اللهى که مرحله
رهبرى است .
مرحله اول، مرحله حرکت و راهروى، مرحله دوم، مرحله
پیروى و مرحله سوم، مرحله رهبرى است .
مرحله اول:
تو هم از بار فرائض سرمتاب
برخورى از عنده حسن المآب
در اطاعت کوش اى غفلتشعار
مىشود از جبر پیدا اختیار
ناکس از فرمان پذیرى کس شود
آتش ارباشد زطغیان خس شود
هر که تسخیر مه و پروین کند
خویش را زنجیرى آیین کند
قطرهها دریاست از آئین وصل
ذرهها صحراست از آئین وصل
باطن هرشى زآئینى قوى
تو چرا غافل از این سامان روى
باز اى آزاد دستور قدیم
زینت پاکن همان زنجیر سیم
شکوه سنجسختى آئین مشو
از حدود مصطفى بیرون مرو (32)
مرحله دوم:
نفس تو مثل شتر خود پروراست
خود پرست و خود سوار و خودسرست
مرد شو آور زمام او به کف
تا شوى گوهر اگر باشى خزف
هر که بر خود نیست فرمانش روان
مىشود فرمانپذیر از دیگران
تا عصاى لااله دارى به دست
هر طلسم خوف را خواهى شکست
هر که حق باشد چوجان اندر تنش
خم نگردد پیش باطل گردنش
خوف را در سینه او راه نیست
خاطرش مرعوب غیرالله نیست
هر که در اقلیم «لا» آباد شد
فارغ از بند زن و اولاد شد
مىکند از ما سوى قطع نظر
مىنهد ساطور بر حلق پسر
با یکى مثل هجوم لشکر است
جان به چشم او زیاد ارزانتر است
لااله باشد صدف گوهر نماز
قلب مسلم را حج اصغر نماز
در کف مسلم مثال خنجر است
قاتل فحشا و بغى و منکر است
روزه برجوع و عطش شبخون زند
خیبر تن پرورى را بشکند
مؤمنان را فطرت افروز استحج
هجرتآموز و وطن سوز استحج
طاعتى سرمایه جمعیتى
ربط اوراق کتاب ملتى
حب دولت را فنا سازد زکات
هم مساوات آشنا سازد زکات
دل ز «حتى تنفقوا» محکم کند
زر فزاید الفت زر کم کند
این همه اسباب استحکام تست
پخته محکم اگر اسلام تست
اهل قوت شو ز ورد یا قوى
تا سوار اشتر خاکى شوى (33)
مرحله سوم:
گر شتربانى جهانبانى کنى
زیب سر تاج سلیمانى کنى
تا جهان باشد جهانآرا شوى
تاجدار ملک لایبلى شوى
نایب حق در جهان بودن خوش است
بر عناصر حکمران بودن خوش است
نایب حق همچو جان عالم است
هستى او ظل اسم اعظم است
از رموز جزو و کل آگه بود
در جهان قائم به امراله بود
خیمه چون در وسعت عالم زند
این بساط کهنه را برهم زند
فطرتش معمور و مىخواهد نمود
عالمى دیگر بیارد در وجود
صدجهان مثل جهان جزو و کل
روید از کشتخیال او چوگل
پخته سازد فطرت هر خام را
از حرم بیرون کند اصنام را
نوع انسان را بشیر و هم نذیر
هم سپاهى هم سپهگر هم امیر
مدعاى علم الاسماستى
سر سبحان الذى اسراستى
زندگى بخشد زاعجاز عمل
مىکند تجدید انداز عمل
زندگى را مىکند تفسیر نو
مىدهد این خواب را تعبیر نو
هستى مکنون او راز حیات
نغمه نشنیده ساز حیات (34)
رمز رسیدن به مراحل مذکور، گوش جان دادن به پیام حضرت
مصطفى صلى الله علیه و آله است و آن امر «فارغ از ارباب دون الله» شدن است که در
قرآن کریم چنین آمده است:
اارباب متفرقون خیر ام الله الواحد القهار; (35) آیا
اربابهاى متفرق به سود شماستیا خداوند واحد قهار .
. . . و لایتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله; (36)
و این که هیچ کدام از ما بعض دیگر را ارباب خود قرار ندهد و تنها خدا را به
خدایى بپذیریم .
تا کجا طوف چراغ محفلى
زآتش خود سوز اگر دارى دلى
چون نظر در پردههاى خویش باش
مىپر و اما به جاى خویش باش
در جهان مثل حجاب اى هوشمند
راه خلوت خانه بر اغیار بند
فرد فرد آمد که خود را وا شناخت
قوم قوم آمد که جز با خود نساخت
از پیام مصطفى آگاه شو
فارغ از ارباب دون الله شو (37)
آن که از ارباب متفرق برهد و دل به قهار بدهد زیر بیرق
هیچ ابر قدرتى نرود و طبق سنت لایتغیر الهى، از بذر استقلال یقینا ثمره سرورى درود
.
خدا آن ملتى را سرورى داد
که تقدیرش به دستخویش بنوشت
به آن ملتسروکارى ندارد
که دهقانش براى دیگران کشت (38)
حاجتى پیش سلاطین نبرد مرد غیور
چه توان کرد که از کوه نیاید کاهى (39)
غیرت و سرورى د راستقلال و استغنایى که اقبال مطرح
مىکند، غیر از آن است که سلاطین دنیا و ارباب زر و زور و تزویر در پى آنند، بلکه
سرورى در دین اسلام همان خدمت گرى است، آن هم نه خدمتى که نیرویش به زور انواع و
اقسام اطعمه و اشربه تقویتى حاصل شده باشد، بلکه نان جوین خوردن و قلعه خیبر از جا
بردن است .
سرورى در دین ما خدمتگرى است
عدل فاروقى و فقر حیدرى است
آن مسلمانان که میرى کردهاند
در شهنشاهى فقیرى کردهاند
در امارت فقر را افزودهاند
مثل سلمان در مدائن بودهاند
حکمرانى بود و سامانى نداشت
دست او جز تیغ و قرآنى نداشت (40)
3 . دین و دلیرى
یکى از خصوصیات دیگر دین و نقش سازنده آن، قدرت بخشیدن
به پیروان خود و دلیر پرورى آن است . دلیرى لازمه دین دارى است، زیرا افقهایى که
دین در آموزههاى خود پیش روى دینداران مىنهد آنها را شجاع بار آورده و جز خوف
خدا در دل آنها نپرورده است . انسان دیندار اولین درسى که از دین مىگیرد، شهامت
و شجاعت در مقابل غیرخدا و تکیه بر قدرت لایزال الهى است .
و لاتهنوا و لاتحزنوا و انتم الاعلون ان کنتم مؤمنین; (41)
و سست و محزون نشوید که شما برترین هستنید اگر مؤمن باشید .
بدین جهت اگر تمام دنیا علیه مؤمن بسیجشود، نه تنها
نمىترسد، بلکه بر ایمان وى مىافزاید و خدا را درکمکگرفتن کافى مىداند .
الذین قال لهم الناس ان الناس قدجمعوا لکم فاخشوهم
فزادهم ایمانا و قالوا حسبنا الله و نعم الوکیل; (42) کسانى که مردم به
آنها گفتند دشمنانتان علیه شما بسیجشدهاند پس از آنها بترسید . آنها نه تنها
نترسیدند، بلکه ایمانشان زیاد شد و گفتند خداوند ما را بس است که او بهترین یارى
دهنده ما مىباشد .
فمن تبع هداى فلاخوف علیهم و لاهم یحزنون; (43) هر
که از هدایت من پیروى کند، پس ترسى براى آنها نبوده و محزون نمىگردند .
ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا فلاخوف علیهم و
لاهم یحزنون; (44) یقینا آنان که گفتند پروردگار ما خداست، سپس استقامت
کردند، هیچ خوفى براى آنها نبوده و محزون نمىشوند .
با توجه به این آیات، یکى از انتظارات اساسى از دین
دلیر پرورى آن است .
اقبال که از اقبال پرورش در دامن دین بهرهمند بوده و
آن گونه سخن مىگوید و عمل مىکند که دین از او مىخواهد، و دین وى به گونهاى است
که وى انتظار دارد; در اشعار زیر که ترجمه ادبى آیات فوق و سایر آیات مربوط به
موضوع بحث است مىگوید:
ملت از آیین حق گیرد نظام
از نظام محکمى خیزد دوام
قدرت اندر علم او پیداستى
هم عصا و هم ید بیضاستى
با تو گویم سر اسلام استشرع
شرع آغاز است و انجام استشرع
اى که باشى حکمت دین را امین
با تو گویم نکته شرع مبین
چون کسى گردد مزاحم بىسبب
با مسلمان در اداى مستحب
مستحب را فرض گردانیدهاند
زندگى را عین قدرت دیدهاند
سر این فرمان حق دانى که چیست
زیستن اندر خطرها زندگیست
شرع مىخواهد که چون آیى به جنگ
شعله گردى و اشکافى کام سنگ
آزماید قوت بازوى تو
مىنهد الوند پیش روى تو
بازگوید سرمه ساز الوند را
از تف خنجر گداز الوند را
شارع آیین شناس خوب و زشت
بهر تو این نسخه قدرت نوشت
از عمل آهن عصب مىسازدت
جاى خوبى در جهان اندازدت
خسته باشى استوارت مىکند
پخته مثل کوهسارت مىکند
هست دین مصطفى دین حیات
شرع او تفسیر آیین حیات
گر زمینى آسمان سازد تو را
آنچه حق مىخواند آن سازد تو را
صیقلش آیینه سازد سنگ را
از دل آهن رباید زنگ را (45)
اقبال با توجه به آیات قرآن کریم، قهر و غلبه را دستور
شرع مىداند . قرآن مىگوید:
انما ولیکم الله و رسوله و الذین امنوا الذین یقیمون
الصلوة و یوتون الزکوة و هم راکعون و من یتول الله و رسوله و الذین امنوا فان حزب
الله هم الغالبون; (46) یقینا ولى شما خدا و رسول خدا مؤمنانى است که
نماز را برپاداشته و زکات را در حال رکوع مىپردازند و هر که ولایتخدا و رسول خدا
و مؤمنان را قبول کند . پس حتما فقط حزب خدا غالب و پیروز است .
از نظر قرآن کریم کسى که ولایتخدا و رسول و خاندان
رسول را پذیرفته و داخل حزب الله شده است نباید ولایت غیرآنان را پذیرفته و اطاعت
کند . غلبه مخصوص حزب خداست; پس مؤمن بودن با مغلوب شدن نمىسازد . بارى این که
مغلوب نشویم هر چه در توان داریم باید فراهم کرده و قدرت غلبه به دست آوریم: «و
اعدوا لهم مااستطعتم من قوة; (47) و هر چه در توان دارید براى مقابله
با دشمنان آماده کنید» ، «خذوا ما اتیناکم بقوة; (48) و هر چه را به
شما دادیم با توان و قدرت بگیرید» .
وحى حق بیننده سود همه
در نگاهش سود و بهبود همه
عادل اندر صلح و هم اندر مصاف
وصل و فصلش لایراعى لایخاف
غیرحق چون ناهى و آمر شود
زور ور بر ناتوان قاهر شود
زیر گردون آمرى از قاهرى است
آمرى از ما سوالله کافرى است
قاهر آمر که باشد پخته کار
از قوانین گرد خود بندد حصار
جره شاهین تیز چنگ و زودگیر
صعوه را در کارها گیرد مشیر
قاهرى را شرع و دستورى دهد
بىبصیرت سرمه با کورى دهد (49)
مؤمنان زیر سپهر لاجورد
زنده از عشقند و نى از خواب خورد
مىندانى عشق و مستى از کجاست؟
این شعاع آفتاب مصطفى است
زندهیى تا سوز او در جان تست
این نگه دارنده ایمان تست
دل زدین سرچشمه هر قوت است
دین همه از معجزات صحبت است (50)
همه ارزشهاى انسانى از قبیل استقلال و استقامت و قدرت
و سربلندى در گرو پیروى از شعار مصطفى است . امت اسلام تا قولا و فعلا پیرو پیامبر
خود بودند «امت نمونه، وسط» و «شهید و شاهد» امتهاى دیگر بودند; اما وقتى تن
پرورى و تنبلى بر آنها چیره شد از آن وقت چشمهاى آنها به دست دیگران خیره شد . آن
که تا دیروز بانگ تکبیرش دل سنگ را آب مىکرد، اکنون از ناله بلبل بىتاب مىشود .
همه این بدبختىها در اثر برگشتن از دین است . همان
گونه که همه خوشبختىها در سایه عمل به احکام دین بوده و هست .
تا شعار مصطفى از دست رفت
قوم را رمز بقا از دست رفت
آن نهال سربلند و استوار
مسلم صحرایى اشتر سوار
پاى تا در وادى بطحا گرفت
تربیت از گرمى صحرا گرفت
آنچنان کاهید از باد عجم
همچو نى گردید از باد عجم
آنکه کشتى شیر را چون گوسفند
گشت از پامال مورى دردمند
آنکه از تکبیر او سنگ آب گشت
از صفیر بلبلى بىتاب گشت
آن که عزمش کوه را کاهى شمرد
با توکل دست و پاى خود سپرد
آنکه ضربش گردن اعدا شکست
قلب خویش از ضربهاى سینه خست
آنکه گامش نقش صدهنگامه بست
پاى اندر گوشه عزلتشکست
آنکه فرمانش جهان را ناگزیر
بردرش اسکندر و دار فقیر
کوشش او با قناعتساز کرد
تا به کشکول گدائى نازکرد (51)
از نظر اقبال همه ارزشها در سایه قدرت معنا مىیابد .
اگر علم ارزش است، در صورتى این ارزش را حفظ خواهد کرد که از روى آزادى و توانایى
حاصل شده باشد نه از روى ناچارى . علم ارزشمند، علمى است که به آدم قدرت سیطره بر
آفاق و انفس مىدهد . بدین جهت اگر جنگ و جهادى پیش آید، عالم را از کنج مدرس
بیرون مىسازد و در مقتل و مشهد غازیان بر دشمنان مىتازد، و الا صدبار شتر کتاب،
به تکبیر یک مجاهد در عهد شباب نمىارزد .
من آن علم و فراستبا پرکاهى نمىگیرم
که از تیغ و سپر بیگانه سازد مرد غازى را
به هر نرخى که این کالا بگیرى سودمند افتد
به زور بازوى حیدر بده ادراک رازى را (52)
اقبال براى این که فرهنگ دلیرى و دین دارى را به طور
ملموس به مسلمانان نشان دهد، به معرفى نمونه عینى و خارجى آن پرداخته، تا مردم با
توجه به او خود را همانند او ساخته و بدین طریق رمز دلیرى و دین دارى را به دست
آوردند . از نظر اقبال حضرت على بن ابى طالب - صلوات الله علیه و آله - نمونه کامل
و عینى یک انسان دیندار و دلیر است که خدا و پیامبر صلى الله علیه و آله و دوست و
دشمن بدان اذعان دارند .
اقبال مىگوید همان گونه که امیرالمؤمنین علیه السلام
در عین «دروازه شهر علوم» بودن «زیر فرمانش حجاز و روم» است، امت اسلام همه باید
به وى اقتدا کنند . عظمت اخروى حضرت على، وى را از وظایف دنیوى غافل نساخته و
«قسیم کوثر» بودن را با «شکوه خیبر» جمع کرده است .
علمى که دین توصیه مىکند نه تنها آدمى را از دنیا جدا
نمىکند، بلکه او را بر دنیا محیط کرده و موجب «خودآگاهى» مىگردد . خود آگاهیى
که به دنبال خود «یداللهى» و «شهنشاهى» دارد . در عین حال دل به دنیا نسپرده و
در عین شهنشاهى به «ابوترابى» بسنده کرده است .
مسلم اول شه مردان على
عشق را سرمایه ایمان على
از ولاى دودمانش زندهام
در جهان مثل گهر تابندهام
از رخ او فال پیغمبر گرفت
ملتحق از شکوهش فرگرفت
قوت دین مبین فرمودهاش
کائنات آئینپذیر از دودهاش
مرسل حق کرد نامش بوتراب
حق یداله خواند در ام الکتاب
هر که داناى رموز زندگیست
سر اسماى على داند که چیست
شیر حق این خاک را تسخیر کرد
این گل تاریک را اکسیر کرد
مرتضى کز تیغ او حق روشن است
بوتراب از فتح اقلیم تن است
مرد کشورگیر ازکرارى است
گوهرش را آبرو خوددارى است
هر که زین بر مرکب تن تنگ بست
چون نگین بر خاتم دولت نشست
زیر پاش اینجا شکوه خیبر است
دست او آنجا قسیم کوثر است
از خود آگاهى یداللهى کند
از یداللهى شهنشاهى کند
ذات او دروازه شهر علوم
زیرفرمانش حجاز و چین و روم
حکمران باید شدن بر خاک خویش
تا مى روشن خورى از تاک خویش
خاک گشتن مذهب پروانگیست
خاک را آب شو که این مردانگیست
سنگ شو اى همچو گل نازک بدن
تا شوى بنیاد دیوار چمن
از گل خود آدمى تعمیر کن
آدمى را عالمى تعمیر کن (53)
4 . انقلاب دینى
دلیرى دینى در صورت لزوم به دنبال خود انقلاب دینى
مىآورد . مراد از انقلاب دینى غیر از شورش، کودتا یا دگرگونىهاى اجتماعى است که
بر پایه خواستگاههاى اقتصادى، سیاسى، فلسفى و . . . به وجود مىآید، بلکه مقصود
دیگر شدن عموم ملتبر پایه افکار دینى است; به عبارت دیگر، علت وقوع انقلاب،
مغایرت نظام حاکم با دین و خواستگاههاى دینى مردم است که آیین نامه انقلاب دینى
کتاب مقدس قرآن کریم است .
نقش قرآن تا درین عالم نشست
نقشهاى پاپ و کاهن را شکست
فاش گویم آنچه در دل مضمر است
این کتابى نیست چیزى دیگر است
چون به جان در رفت جان دیگر شود
جان چو دیگر شد جهان دیگر شود . (54)
شیر مردان عالم شجاعتخودشان را از قرآن وام دارند،
حیدرى و صفدرى و فتح قلعه خیبرى در سایه سرمدى کتاب خداوند ازلى است . هر قدرتى که
از غیر قرآن باشد محکوم به بطلان است و هر استغنایى عین فقر، هر که دامن قرآن گرفت
از دام غیر رهید و به کام دل رسید .
اى به تقلیدش اسیر آزاد شو
دامن قرآن بگیر آزاد شو (55)
گر تو مىخواهى مسلمان زیستن
نیست ممکن جز به قرآن زیستن
از تلاوت بر تو حق دارد کتاب
تو ازو کامى که مىخواهى بیاب (56)
از یک آیینى مسلمان زنده است
پیکر ملت زقرآن زنده است (57)
جز به قرآن ضیغمى روباهى است
فقر قرآن اصل شاهنشاهى است (58)
مؤمن وقتى خود را با تعالیم قرآن کریم پرورش داد،
استغنا پیدا مىکند که در فرهنگ دینى عزت متعلق به خدا و رسول و مؤمنان است: «و
لله العزة و لرسوله و للمؤمنین; (59) عزت مخصوص خدا و رسول خدا و
مؤمنان است» .
غیرت دینى با این جهان کهنه نسازد و هر دم طرحى نو
اندازد و جان در راه جانان بازد تا جهات را به وفق مراد سازد .
دل ز غیر الله به پرداز این جوان
این جهان کهنه در باز اى جوان
تا کجا بىغیرت دین زیستن
اى مسلمان، مردن است این زیستن
مرد حق باز آفریند خویش را
جز به نور حق نبیند خویش را (60)
مسلمانانى که با فرهنگ فقر دینى آشنا بودند و جبین بر
خاک عبودیتسودند ساجدان شب بودند و شیران روز . تاج «الفقر فخرى» بر سر نهادند و
گربیان شاهان دریدند و جز خدا را مالک خود ندیدند .
فقیران تا به مسجد صف کشیدند
گریبان شهنشاهان دریدند
چون آن آتش درون سینه افسرد
مسلمانان به درگاهان خزیدند (61)
تاریخ شاهد بوده است که جامعه اسلامى تا وقتى درخت
دیندارى در دلش شکوفا بود آتش انقلاب در سینهاش شعلهور بود; اما آنگاه که شاخ
و برگ این درخت افسرده شد، حرارت انقلاب از سینهها برده شد و حرکت و سازندگى
افسرد و آزادى مرد . آن که در آسمان عظمت و سربلند مىپرید اکنون به کنج عزلت و
ذلتخزید .
اقبال با زنده نگهداشتن یاد یاران صدر اسلام، خصوصا
آیین حیدرى و کرارى و شهامتشبیرى و شهادت حسینى سعى دارد که مسلمانان را انقلابى
به بار آورده و فکر انقلاب را در افکار آنها زنده نگهدارد .
انقلابى دین دار در نظر اقبال «لذت تخلیق» را در لباس
عمل مىبیند . جهان تازه ساختن و خلیل آوازه بودن جز و آیین زندگى دینى است . دین
دار اگر جهان به مزاجش نسازد با آن نسازد و علیه آن تازد تا به خواسته خود
دستیازد .
در عمل پوشیده مضمون حیات
لذت تخلیق قانون حیات
خیز و خلاق جهان تازه شو
شعله در برکن خلیل آوازه شو
با جهان نامساعد ساختن
هست در میدان سپر انداختن
مرد خوددارى که باشد پخته کار
با مزاج او بسازد روزگار
گر نسازد با مزاج او جهان
مىشود جنگ آزما به آسمان
برکند بنیاد موجودات را
مىدهد ترکیب نو ذرات را
گردش ایام را بر هم زند
چرخ نیلى فام را بر هم زند
مىکند از قوت خود آشکار
روزگار نو که باشد سازگار
در جهان نتوان اگر مردانه زیست
همچو مردان جان سپردن زندگیست
آزماید صاحب قلب سلیم
زور خود را از مهمات عظیم
عشق با دشوار ورزیدن خوش است
چون خلیل از شعله گلچیدن خوش است
ممکنات قوت مردان کار
گردد از مشکل پسندى آشکار
هر که در قعر مذلت مانده است
ناتوانى را قناعتخوانده است
ناتوانى زندگى را رهزن است
بطنش از خوف و دروغ آبستن است
از مکارم اندرون او تهى است
شیرش از بهر ذمائم فربهى است
با توانایى صداقت توام است
گر خود آگاهى همین جام جم است
زندگى کشت است و حاصل قوتست
شرح رمز حق و باطل قوت است
مدعى گر مایهدار از قوت است
دعوى او بىنیاز از حجت است (62)
یکى از مختصات انقلاب دینى، هنرى بودن آن است، هنرى که
از «سر شمشیر و نوک قلم» حاصل مىشود; قلمى که خداى دین بدان سوگند یاد مىکند:
«ن والقلم و ما یسطرون; (63) قسم به «ن - مرکب» و هر آنچه که
مىنویسد» .
شمشیرى که گاهى یک ضربهاش از عبادت ثقلین ثقیلتر
میگردد:
ضربة على یوم الخندق افضل من عبادة الثقلین; (64)
یک ضربه شمشیر على در روز جنگ خندق برتر از عبادت جن و انس است .
پس همان طور که قلم دینى و شمشیر دینى با سایر قلمها
و شمشیرها فرق مىکند، هنر دینى و انقلاب دینى نیز با هنر و انقلاب غیردینى فرق
دارد .
از سر شمشیر و از نو ک قلم زاید هنر
اى برادر همچو نور از نار و نار از نارون
بىهنر دان نزد بىدین هم قلم هم تیغ را
چون نباشد دین نباشد کلک و آهن را ثمن
دین گرامى شد به دانا بنادان خوار گشت
پیش نادان دین چو پیش گاو باشد یاسمن
همچو کرپاسى که از یک نیمه زو الیاس را
کرته آید و زدگر نیمه یهودى را کفن (65)
خصوصیت دیگر انقلاب دینى عبور از مرحله نفى «لا» و
رسیدن به مرحله اثبات «الا» است .
مرحله «لا» نفى سلطنت و شکستن بت زر و زور و تزویر،
جهل و عناد، ظلم وفساد است . مرحله «الا» اعتقاد به حکومت الله و تحقق ارزشهاى
الهى و برقرارى حکومت دینى و شعایر آن از قبیل، عدل، تقوا و نوع دوستى است .
بسیارى از انقلابهاى دنیا در مرحله اول باقى مىمانند
بدین جهتبعد از مدتى از بین مىروند . اما قرآن روش دیگرى دارد .
منزل و مقصود قرآن دیگر است
رسم و آیین مسلمان دیگر است
در دل او آتش سوزنده نیست
مصطفى در سینه او زنده نیست
بنده مؤمن زقرآن برنخورد
در ایاغ او نه مىدیدم نه درد
خود طلسم قیصر و کسرى شکست
خود سرتخت ملوکیت نشست
تا نهال سلطنت قوت گرفت
دین او نقش از ملوکیت گرفت
از ملوکیت نگه گردد دگر
عقل و هوش و رسم ره گردد دگر
اقبال مىگوید مسلمانان بعضى از کشورهاى اسلامى در طول
تاریخ گاهى با ملوکیت و سلطنت مبارزه کرده و آن را ساقط کردهاند، ولى بعد از مدتى
خودشان به سلطنت پرداختهاند، یعنى به راهى رفتند که خود پیشتر علیه آن قیام کرده
بودند . این کج روى به واسطه دورى از تعالیم قرآن و سیره پیامبراکرم صلى الله علیه
و آله است . مسلمان به جاى این که به ملوکیت رنگ دینى بدهد به دین نقش ملوکیت داده
است . غافل از این که وقتى جسم به مال و جاه دنیا آلوده شود، جان و دل را نیز
آلوده کرده و فکر و اندیشه را عوض مىکند . این گونه قیام و انقلاب، انقلاب منفى
است در حالى که انقلاب باید جهت مثبت نیز داشته باشد .
5 . انقلاب «لایى» و انقلاب «الایى»
همان طور که گفته شد، انقلاب دو چهره یا دو بعد دارد .
بعد «لایى» و «الایى» که بخش اول آن نفى و بخش دوم آن اثبات است . انقلابیون
موفق تاریخ کسانى بودند که به هر دو بعد توجه داشته و از «لا» شروع کرده و به
«الا» رسیدهاند .
شعار انقلابى اسلام نیز با کلمهاى شروع شد که هر دو
بعد را همزمان با هم داشت .
جمله مقدس «لااله الا الله» در بردارنده همه ابعاد
اسلام است; بعد عرفانى، اعتقادى، اجتماعى، سیاسى و . . . .
فلاحت و پیروزى در اعتقاد به این پیام مقدس و تحقق آن
است; از این رو پیامبر اسلام فرمود: «قولوا لااله الا الله تفلحوا; بگویید خدایى
جز خداى یگانه نیست تا رستگار شوید» .
در عظمت و وسعت مضامین این جمله شریفه همین بس که شعار
همه پیامبران الهى بوده است . روایات زیادى در فضیلت این پیام آسمانى وارد شده است
که به ذکر چند مورد آن بسنده مىشود .
قال رسول الله صلى الله علیه و آله ما قلت و لاقال
القائلون قبلى لااله الا الله; (66) پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله
فرمود: نه من و نه پیامبران قبل از من مثل لااله الا الله چیزى نگفتهایم .
در حدیث دیگر فرمود:
قال الله جل جلاله لموسى: یا موسى لو ان السماوات و
عامریهن و الارضین السبع فى کفة و لا اله الا الله فى کفة مالتبهن لا اله الا
الله; (67) خدا به موسى فرمود: این موسى، اگر همه آسمانها و ملایکه
آسمانى و زمینهاى هفت گانه در یک کفه ترازو قرار گیرد و لا اله الا الله در کفه
دیگر، لاالهالاالله سنگینى خواهد کرد .
با توجه به این دو حدیثشریف معلوم مىگردد که عظمت لا
اله الا الله ما سوى الله را احاطه کرده است; بنابراین آن که به لااله الا الله
توجه کند، در واقع به عظمت هستى توجه کرده است که در این صورت همه چیزى نزد وى
کوچک جلوه خواهد کرد . عشق به لا اله الا الله و توجه به نقش سازنده آن در سراسر
دیوان جناب اقبال به چشم مىخورد .
اقبال از ابعاد گوناگون به بررسى این جمله شریف
پرداخته است . در این جا به بخشى از اشعار وى که بیشتر جنبه انقلابى و اجتماعى
دارد استناد مىشود . او در یک جا اول مضمون حدیثشریف را با زبان شعر بیان کرده
سپس به بیان نقش انقلابى اجتماعى لااله الا الله پرداخته است .
نکتهیى مىگویم از مردان حال
امتان را لاجلال الا جمال
لا و الا احتساب کائنات
لا و الا فتح باب کائنات
هر دو تقدیر جهان کاف و نون
حرکت از لا زاید از الا سکون
تا نه رمز لااله آید به دست
بند غیر الله را نتوان شکست
در جهان آغاز کار از حرف لاست
این نخستین منزل مرد خداست
ملتى کز سوز او یک دم تپید
از گل خود خویش را باز آفرید
پیش غیر الله لا گفتن حیات
تازه از هنگامه او کائنات
از جنونش هر گریبان چاک نیست
در خور این شعله هر خاشاک نیست
جذبه او در دل یک زنده مرد
مىکند صدره نشین را ره نورد
بنده را با خواجه خواهى در ستیز
تخم لا در مشتخاک او بریز
هر که را این سوز باشد در جگر
هولش از هول قیامتبیشتر
لا مقام ضربهاى پى به پى
این غو رعد است نى آواز نى
ضرب او هر بود را سازد نبود
تا برون آیى زگرداب وجود (68)
برخور از قرآن اگر خواهى ثبات
در ضمیرش دیدهام آب حیات
مىدهد ما را پیام لا تخف
مىرساند بر مقام لاتخف
قوت سلطان و میر از لا اله
هیبت مرد فقیر از لا اله
تا دو تیغ لا و الا داشتیم
ما سو الله را نشان نگذاشتیم (69)
البته منظور از لا اله الله، تکرار لفظ آن نیست، بلکه
تحقق بخشیدن به مضمون آن است، که اقبال به چند مورد از آن اشاره کرده است:
1- اعتقاد به این که عالم حرکت و سکون از تقدیر لا اله
است،
2- رها شدن از بندگى غیرخدا;
3- هر کارى با استمداد از لا اله باشد;
4- خودشناسى و خداشناسى;
5- نه گفتن به همه جباران و ظالمان;
6- قوت گرفتن از لا اله به طورىکه یک انسان در مقابل
یک جهان بایستد .
پس مراد از حرف لا اله، گفتار نیستبلکه کردار طبق
فرهنگ لا اله است .
این دو حرف لا اله گفتار نیست
لا اله جز تیغ بى زنهار نیست
زیستن با سوز او قهارى است
لا اله ضرب است و ضرب کارى است
مهر و مه گردد زسوز لا اله
دیدهام این سوز را در کوه و که
لا اله گویى بگو از روى جان
تا ز اندام تو آید بوى جان
اى پسر ذوق نگه از من بگیر
سوختن در لا اله از من بگیر (70)
تا عصاى لا اله دارى به دست
هر طلسم خوف را خواهى شکست (71)
اعتبار از لا اله داریم ما
هر دو عالم را نگه داریم ما (72)
ملتبیضا تن و جان لا اله
ساز ما را پرده گردان لا اله
لا اله سرمایه اسرار ما
رشتهاش شیرازه افکار ما
حرفش از لب چون به دل آید همى
زندگى را قوت افزاید همى
نقش او گر سنگ گیرد دل شود
دل گر از یادش نسوزد گل شود
چون دل از سوز غمش افروختیم
خرمن امکان ز آهى سوختیم
آب دلها در میان سینهها
سوز او بگداخت این آیینهها
شعلهاش چون لاله در رگهاى ما
نیست غیر از داغ او کالاى ما
اسود از توحید احمر مىشود
خویش فاروق و ابوذر مىشود (73)
نقطه ادوار عالم لا اله
انتهاى کار عالم لا اله
چرخ را از زور او گردندگى
مهر را پایندگى رخشندگى
خاک از موج نسیمش گل شود
مشت پر از سوز او بلبل شود
شعله در رگهاى تاک از سوز او
خاک مینا تابناک از سور او
نغمههایش خفته در ساز وجود
جویدت اى زخمه سوز ساز وجود
صد نوا دارى چون خون در تن روان
خیز و مضرابى به تار او رسان
زانکه در تکبیر راز بود تست
حفظ و نشر لا اله مقصود تست (74)
تیغ لا در پنجه این کافر دیرینه ده
بازبنگر در جهان هنگامه الاى من (75)
اقبال نه تنها موفقیتهاى انقلابى ملل مسلمان را در
تحقق فرهنگ لا اله الا الله مىداند، بلکه به جهت فطرى بودن محتواى این جمله
شریفه، هر حرکت ملى اجتماعى را نیازمند به مطابقت آن با فرهنگ نفى و اثبات مىداند
. اقبال مىگوید ملتبه یک اندازه به بشیر و نذیر محتاجند . انذار تنها یا تبشیر
محض قافله انسانى را به مقصد نمىرساند; بدین جهت پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله
به هر دو صفت متصف است; نفى تنها یا اثبات تنها راه به جایى نمىبرد .
اقبال در پیامى که به ملت روسیه مىدهد آنها را به این
نکته حساس و ظریف متوجه مىسازد و در نصیحتى از آنها مىخواهد که در نفى، زیاده
روى نکرده و با شکستن بتسلطنتبه دام بت دیگر نیفتد .
تو که طرح دیگرى انداختى
دل زدستور کهن پرداختى
همچو ما اسلامیان اندر جهان
قیصریت را شکستى استخوان
تا برافروزى چراغى در ضمیر
عبرتى از سرگذشت ما بگیر
پاى خود محکم گذار اندر نبرد
گرد این لات و هبل دیگر مگرد
ملتى مىخواهد این دنیاى پیر
آنکه باشد هم بشیر و هم نذیر
باز مىآئى سوى اقوام شرق
بسته ایام تو با ایام شرق
تو به جان افکندهیى سوزى دگر
در ضمیر تو شب و روزى دگر
کهنه شد افرنگ را آیین و دین
سوى آن دیر کهن دیگر مبین
کردهیى کار خداوندان تمام
بگذار از لا جانب الا خرام
درگذر از لا اگر جویندهیى
تا ره اثباتگیرى زندهیى
اى که مىخواهى نظام عالمى
جسته یى او را اساس محکمى؟ (76)
اما این نصیحت اقبال در گوش رهاشدگان از دام تزارها
کارگر نشد و آنها از دام تزارها خلاص شده و به دام گستردهتر و تبزرگترى یعنى
سوسیالیزم گرفتار شدند، یعنى فقط در مرحله لا ماندند، نه سلطنت، نه کلیسا، نه
مسجد، نه خدا . از این رو سوسیالیزم مساوى شد با انبانى پر از نه (لا .) غافل از
این که،
در مقام لا نیاساید حیات
سوى الا مىخرامد کائنات (77)
کهنه را در شکن و باز به تعمیر خرام
هر که در ورطه لا ماند به الا نرسید (78)
اقبال با توجه به فطرى بودن پیام لا اله الا الله و
تحقق سنن الهى، آینده روسیه را پیش بینى کرد و بعد از گذشتحدود نیم قرن داورى وى
در خصوص سرانجام سوسیالیزم روسیه محقق شد و هم اکنون (یعنى سال 1380 خورشیدى) بیش
از دوازده سال از تاریخ فروپاشى سوسیالیزم شوروى مىگذرد و دهها میلیون نفر در آن
جا و صدها میلیون نفر در دنیا این شکست را جشن گرفتند .
کلام اقبال در خصوص آینده روسیه زمانش چنین است .
هم چنان بینى که در دور فرنگ
بندگى با خواجگى آمد به جنگ
روس را قلب و جگر گردیده خون
از ضمیرش حرف لا آمد برون
آن نظام کهنه را بر هم زده است
تیز نیشى بر رگ عالم زد است
کردهام اندر مقاماتش نگه
لا سلاطین، لاکلیسا، لا اله
فکر او در تندباد لا بماند
مرکب خود را سوى الا نراند
آیدش روزى که از زور جنون
خویش را زین تندباد آرد برون
در مقام لا نیاساید حیات
سوى الا مىخرامد کائنات
لا و الا ساز و برگ امتان
نفى بىاثبات مرگ امتان
در محبت پخته کى گردد خلیل
تا نگردد لا سوى الا دلیل
اى که اندر حجرهها سازى سخن
نعره لا پیش نمرودى بزن
این که مىبینى نیرزد با دو جو
از جلال لا اله آگاه شو
هر که اندر دست او شمشیر لاست
جمله موجودات را فرمانرواست (79)
پىنوشتها:
1) حجةالاسلام والمسلمین قادر فاضلى مدرس حوزه و
دانشگاه .
2) اعراف (7) آیه 157 .
3) کلیات، ص 74 و 75 .
4) همان، ص 77 .
5) همان، ص 304 .
6) همان ص 106 .
7) همان، ص 250 .
8) مالک بن انس .
9) کلیات، ص 107 .
10) رعد، (13) آیه 14 .
11) اسراء (17) آیه 105 .
12) یونس (10) آیه 35 .
13) همان، آیه 32 .
14) اعراف (7) آیه 105 .
15) نساء (4) آیه 171 .
16) کلیات، ص 314 . تلمیحکل یوم اشاره دارد
به آیه شریفه کل یوم هو فى شان» .
17) همان، ص 315 .
18) همان، ص 310 .
19) همان، ص 406 و 407 .
20) همان، ص 407 .
21) فاطر (35) آیه 15 .
22) محمد باقر مجلسى، بحارالانوار، ج69، ص 30، ح 26
(چاپ بیروت .)
23) کلیات، ص 297 .
24) همان، ص 396 .
25) همان، ص 397 .
26) اشاره استبه شعر شهریار:
که بود به پادشاهان زمن گداپیامى که به کوى مىفروشان
دو هزار جم به جامى
27) کلیات، ص 445 .
28) همان، ص 451 .
29) همان، ص 447 .
30) همان، ص 482 .
31) فتح (48) آیه 29 .
32) کلیات، ص 29 .
33) همان، ص 30 و 31 .
34) همان، ص 31 و 32 .
35) یوسف (12) آیه 39 .
36) آل عمران (3) آیه 64 .
37) کلیات، ص 109 .
38) همان، ص 455 .
39) همان، ص 256 .
40) همان، ص 191 و 192 .
41) آل عمران (3) آیه 139 .
42) همان، آیه 173 .
43) بقره (2) آیه 38 .
44) احقاف (46) آیه 13 .
45) کلیات، ص 76 و 77 .
46) مائدة (5) آیه 55 و 56 .
47) انفال (8) آیه 60 .
48) بقره، (2) آیه 63 .
49) کلیات، ص 310 .
50) همان، ص 422 .
51) همان، ص 87 و 88 .
52) همان، ص 148 .
53) همان، ص 33 و 34 و 35 .
54) همان، ص 317 .
55) همان، ص 311 .
56) همان، ص 84 .
57) همان، ص 86 .
58) همان، ص 316 .
59) منافقون (63) آیه 8 .
60) کلیات، ص 398 .
61) همان، ص 444 .
62) همان، ص 35 و 36 .
63) قلم (68) آیه 1 .
64) دلائل الصدق، ج 2، ص 175، به نقل از: محمد ابرهیم
آیتى،
تاریخ پیامبر اسلام، ص 395 .
65) کلیات، ص 368 .
66) محمد بن على بن بابویه، (شیخ صدوق) التوحید،
باب اول، ص 18 (چاپ جامعه مدرسین .)
67) همان، ص 30 .
68) کلیات، ص 394 .
69) همان، ص 431 .
70) همان، ص 381 .
71) همان، ص 30 .
72) همان، ص 52 .
73) همان، ص 63 .
74) همان، ص 94 .
75) همان، ص 257 .
76) همان، ص 315 .
77) همان، ص 395 .
78) همان، ص 144 .
79) همان، ص 395 .