hc8meifmdc|2011A6132836|Tajmie|tblnews|Text_News|0xfdff395d040000009e18000001000100
مبانى کلامى آزادى سیاسى در ...
اندیشه هاى شیعه و معتزله
با تاکید بر اندیشههاى امام خمینى و قاضى عبد الجبار
محمود شفیعى
بر اساس دو سویگى بحثهاى کلامى که بر اساس آن، همزمان
دانشمندان دینى در صدد تبیین رابطه انسان با خدا و نیز انسان در جامعه مىباشند، مىتوان
پایههاى اصلى آزادى سیاسى در اندیشههاى مسلمانان جست و جو کرد. از همین روى،
«آزادى» (به معناى فلسفى کلمه که در مقابلش جبر قرار مىگیرد) و «عقل» به عنوان
دو پایه آزادى سیاسى به تفصیل در کتابهاى کلامى شیعه و معتزله مورد بحث و گفت و
گو، قرار گرفته است. به طور کلى تفکر شیعه و معتزله، «آزادى» و «عقل» را در
انسانها پذیرفته و از این طریق، از اندیشههاى جبرگرایانه مسلط بر تاریخ
اندیشههاى اسلامى فاصله گرفته است. البته، برداشت این دو نحله فکرى از این دو
مقوله با هم متفاوت است و لذا ممکن است نتایجخاصى در عرصه آزادى سیاسى در برداشته
باشند. در نوشته حاضر، ابتدا نظریه شیعه و معتزله را با تاکید روى اندیشههاى امام
خمینى و قاضى عبد الجبار درباره «آزادى» و پس از آن درباره «عقل» توضیح داده و
نتایج هر کدام را ارزیابى خواهیم نمود.
الف) آزادى در اندیشههاى کلامى شیعه و معتزله(امام / قاضى)
الف .1 - آزادى و تفکر شیعه(امام خمینى): بحث آزادى در
کتابهاى کلامى شیعه با عنوان «جبر و اختیار» در ضمن بحثهاى مربوط به قضا و قدر و
نیز اراده خداوندى مورد بحث قرار گرفته است. عالمان علم اصول فقه نیز در بحث
«اوامر و نواهى» به مناسبت، بدان پرداختهاند. فلاسفه اسلامى هم وقتى مساله «علت
تامه» را براى پیدایش اشیا مطرح مىکنند، رابطه آن و آزادى انسان را مورد بحث و
گفت و گو قرار دادهاند.
مساله جبر و اراده، مسالهاى است که در میان مسلمانان
مورد بحث قرار گرفته است. این بحث وقتى درباره خدا مطرح مىشود، با عنوان «قضا و
قدر» از آن یاد مىکنند و وقتى درباره انسان گفت و گو مىکنند، در کتابهاى شیعه و
معتزله و دیگر مسلمانان، از آن با عنوان «جبر و اختیار» تعبیر مىنمایند. (1)
مرحوم مطهرى در توضیح تعبیر دوم مىگوید:
«اختیار و آزادى مورد اعتقاد شیعه به این معنا است که
بندگان، مختار و آزاد آفریده شدهاند; اما بندگان مانند هر مخلوق دیگر، به تمام
هستى و به تمام شؤون هستى و از آن جمله شان فاعلیت، قائم به ذات حق و مستمد از
مشیت و عنایت اوست» (2)
این عبارت، تفسیرى است از تفکر «امر بین الامرین» شیعى
در باب آزادى. منظور از امر بین الامرین، این است که آزادى در مذهب شیعه حد وسطى
است میان جبر اشعرى و تفویض معتزلى. شیعه دقیقا این اصطلاح را از جمله معروف ائمه:
(لا جبر و لا تفویض، بل امر بین الامرین) اخذ کردهاند.
مرحوم مظفر در تفسیر امر بین دو امر شیعى آورده است:
«کارهاى ما انسانها از جهتى به طور حقیقى کارهاى ماست
و سبب طبیعى آنها ما هستیم و آن کار، تحت قدرت و اختیار ماست و از جهت دیگر،
کارهاى ما متعلق قدرت خداى متعال است و داخل در سلطه اوست; چرا که او فیض بخش و
اعطا کننده وجود است. پس خدا ما را بر کارهایمان مجبور نمىکند و الا لازم مىآید
که خدا در عتاب وعذاب دادن ما بر کارهاى زشت ما ظالم باشد ; چرا که آنچه را انجام
مىدهیم، بر آن قدرت و اختیار داریم. البته خدا ایجاد کارهاى ما را بر ما تفویض
نکرده است و گرنه لازم مىآید خداوند سلطهاى نداشته باشد; در حالى که تنها خدا
خالق است و فرماندهى و حکمرانى از اوست و او بر هر چیزى قادر است و بر بندگان
احاطه دارد». (3)
عبارت فوق، تنها تالى فاسد نظریههاى غیر شیعى از
تفویض و جبر را به عنوان دلیل امر بین دو امر شیعى ذکر کرده است; اما اینکه خود
این موضعگیرى فکرى چه دلیلى دارد، بیان نشده است. مرحوم مطهرى نیز اجمالا استدلال
کردهاست که چون انسان اراده دارد و در عین حال خدا نیز دائما اراده مىکند
(مخلوقات وکارهاى آنها را)، انسان بین دو امر (جبر واختیار) قرار گرفته است.
حضرت امام بحث جبر و اختیار را در ضمن درسهاى اصول
فقه و به مناسبتبحث طلب و اراده در ضمن کتابى با همین عنوان، به طور مفصل و با
دیدگاهى فلسفى / دینى به بحث گرفتهاند. سیر بحث ایشان به این شیوه است که از
اراده ازلى الهى شروع مىکنند و بعد از طرح نظریه اشاعره در این باره و رد آن و
نیز نظریه معتزله و ابطالش، اعتقاد شیعه در مساله را به تفصیل با نگاهى فلسفى و
نیز با استناد به روایات و آیات، مستدل مىنمایند. در پایان نیز اشکالاتى را که
درجمع بین اراده الهى و انسانى مطرح شده است، به تفصیل طرح کرده و رد مىنمایند:
در بحثحاضر، دیدگاه امام خمینى درباره آزادى انسان را
با تکیه بر کتاب طلب و اراده، مورد بررسى قرار مىدهیم:
جبر و آزادى در نظریه امام خمینى
حضرت امام ریشهبحث جبر و تفویض را (آزادى مطلق انسان)
به مساله استقلال یا عدم استقلال علتها و معلولهاى مختلف در نظام هستى ارجاع
مىدهند; یعنى اساس بحث این است که آیا جهان هستى که مجموعهاى از علتها و
معلولها و به تعبیرى تاثیرها و تاثرها، فعلها و انفعالها، سببها و مسببها و
فاعلها و مفعولها مىباشد، فقط در اصل خلقت و پوشیدن لباس وجود، احتیاج به خدا و
آفریننده دارد و بعد از آن، علتهاى غیرخدایى اثر گذارند یا آنکه در علتها
استقلالى نیست و آثارى که براى آنها هست، واقعا از آن خداست و قضیه، قضیه تقارن
است؟
منظور از تقارن، این است که علیت واقعى الهى مقارن
استبا صدور معلولها (در ظاهر) از علتهاى ظاهرى. (4)
بنابراین، انسان مسلمان باید تکلیف تضاد بین
تاثیرگذارى مطلق الهى و تاثیر گذارى منتسب به پدیدههاى هستى را مشخص نماید. براى
مثال، باید روشن شود که آیا خدا مىسوزاند یا آتش؟ فصل بهار، نباتات را مىرویاند
یا خدا؟ کارهاى مختلفى که از فاعلهاى انسانى صادر مىشوند، واقعا فاعل آنها خداست
و یا خود آنها؟ کارهاى غریزى صادر از حیوانات منتسب به خدا استیا به خود آنها؟ به
طور خلاصه، آیا فقط یک اراده وجود دارد یا دو اراده؟ اگر یک اراده است، آن اراده
متعلق به خداست، یا به هر یک از پدیدههاى جهانى؟ و اگر دو اراده الهى و غیرالهى
جمع شده است، بالاخره این تضادى که از دو اراده بر یک معلول پیش مىآید، چگونه
قابل رفع است؟
سؤال متقابل این است که (برعکس سؤالهاى گذشته) آیا
خداوند، همان طورى که خلق و ایجاد نموده است، فعل و انفعالات مختلف در موجودات نیز
دائما از خدا صادر مىشود؟ آیا فاعل مستقیم در هر کارى خداست؟ آیا غیر از خدا، هیچ
چیزى در چیز دیگر تاثیر نمىگذارد؟ آیا تمامى موجودات غیر خدایى از هر گونه خاصیتى
در واقع خالى هستند و همه خاصیتهاى به ظاهر موجود در چیزها، به طور مستقیم منسوب
به خداست و از او صادر مىشود؟
حضرت امام مدعى است که هر کسى معتزلى مذهب باشد، به
سلسله سؤالهاى بخش اول، جواب مثبتخواهد داد; همان طورى که یک اشعرى مسلک به
سؤالات نوع دوم، جواب مثبتخواهد داد. اشاعره هر گونه تاثیرى را در در روند زندگى
طبیعى از انسانها سلب و نفى نموده و معتزله نیز هر گونه تاثیرى را در روند زندگى
دنیاى از خدا سلب و نفى مىکنند و معتقدند که خداوند فقط خالق است. (5)
به نظر امام، با ابطال دو نظریه جبرى مطلق و آزادى
گرایى مطلق، خود به خود این حقیقتثابتمىشود که موجودات غیر خدایى تاثیر
گذارىشان در ظلتاثیرگذارىخداست.
ابطال نظریه تفویض «آزادىگریى مطلق» از سوى امام خمینى:
خلاصه استدلال امام براى ابطال این نظریه چنین است:
فاعل مطلق بودن غیر خدا در ایجاد کارهایى که ازاو صادر
مىشود، قابل تصورنیست ولذا باطل است و اگر چنین چیزى صحیح باشد، خلاف فرض پیش
مىآید.
منظور این است که تحقق هر گونه معلولى در جهان هستى;
یعنى از زندان عدم بیرون آمدن معلول و پا گذاشتن آن به عرصه وجود (تحقق معلول در
فلسفه، غیر از این معنایى ندارد) متوقف استبه علتى که وجود را بر او لازم گرداند
پس علت او، بالطبع باید خودش لازم الوجود; باشد و غیر از خدا چنین علتى قابل
تصورنیست; چون معتقدان به توحید هر وجودى غیر از خدا را نه لازم الوجود; بلکه ممکن
الوجوب مىدانند و گرنه توحید معنا نخواهد داشت. در نتیجه نمىتوان هیچ معلولى را
به طور مستقل و به صورت واقعى به غیر خدا نسبت داد و به تعبیر دیگر:
«کسى که خود را در فعلش مستقل بداند، باید خود را در
ذاتش نیز مستقل بداند و چنین اعتقادى، هم مرز با شرک به خداست. المستقل فى فعله
یستلزم الاستقلال فى ذاته و هو على حدالشرک» (6)
به تعبیر سوم، تمامى مخلوقات الهى در تمامى دوران
زندگى خود (ایجاد و استدامه) هستى خود را دائما و به طور مستمر، از خدا کسب
مىکنند. پس، از خود، هیچ چیز غیر از نیاز مطلق ندارند.
بنابراین، چگونه قابل تصور است که نیازمند از جمیع
جهات به طور مستقل بخشنده هستى بر چیزى دیگر باشد؟! پس، کارهاى انسانى به طریق
اولى، نیازمند افاضه وجود از سوى خدا خواهند شد (7)
ابطال جبر
خداوند که وجود مطلق است، از هرگونه تغییر پذیرى در
ذات و صفات ذاتى خود به دور است و لازمه چنین وجودى، صدور افعالى از اوست که به
صرف حقیقتش باز گردد. و اگر امور متجدد گذرا از او صادر شود و صدورش بى واسطه و
مستقیم از او باشد، لازمهاش زوال و تغییر ذات حق تعالى است که خلاف فرض وجود
خدایى است.
دلیل دیگر این است که، از آنجا که خدا واقعا از هر
جهت (ذات و صفات ذاتى) بسیط است و واحد حقیقى است، امور روزمره جهانى که ذاتا
ترکیب یافته و متکثر و متنوعاند، محال است که از خدا صادر شود و گرنه، او از
بساطت مىافتد و خدایى خدا به بساطتحقیقى اوست.
دلیل سوم این است که نفى آثار پدیدار شده از وجودهاى
غیر خدایى، نفى خود آن وجود است ; چرا که حقیقت وجود سیلان آثار از اوست ; فیض
بخشى از آثار وجود است و اگر کسى وجودهاى غیر خدایى را نفى کند، حتى وجود خدا را
نیز نفى کرده است; چرا که واقعیت وجود یک چیز است و تنها در مراتب تشکیک بردار
است. بنابراین، اعتقاد توحیدى، ما را به این حقیقت رهنمون مىسازد که معلولها را
به علتهاى ظاهرى خود نسبت دهیم تا منکر وجود آنها و بالتبع شکر خدا نگردیم.
(8)
تبیین نظریه امر بین دو امر شیعى از سوى امام
به نظر امام، با ابطال دو نظریه جبرگرایى و آزادى
گرایى مطلق، این حقیقت ثابت مىشود که موجودات غیر خدایى تاثیر گذار هستند; اما نه
مستقلا. آنها فاعل و علت مؤثر هستند; اما نه بریده از خدا و به طور انحصارى در
جهان، غیر از خدا، فاعلى به تمام معنا مستقل وجود ندارد تنها موجودى که از هر جهت
مستقل و بى نیاز است، فقط خداست. موجودات غیر الهى وجودشان به تمام معنا و سرتا پا
«نیاز» است و به عبارت دیگر، فقر، تمامى وجود آنها را احاطه کرده است.
به این ترتیب، چنین موجوداتى درباره آثارى هم که از
آنها صادر مىشود، چنین نیاز مطلقى را به خارج از وجود خود دارند.
بنابراین، تمامى معلولها و آثار و خواص صادر از غیر
خدا، در همان حال که به علتها و مؤثرها و موجودات جهانى منتسب هستند، به خدا نیز
نسبت داده مىشوند. آیات «اى پیامبر ، تو تیر نینداختى آن زمانى که تیر انداختى;
بلکه خدا تیر انداخت» (9) و «آنها نمىخواهند، مگر آنچه را که خدا
مىخواهد» (10) ، به این واقعیت اشاره دارند .البته این آیات
نمىخواهند دو مشیت را همزمان در عرض هم اثبات نمایند; بلکه منظور این است که
مشیتهاى غیر الهى به شیتخدا بر مىگردند و تعلق محض به خدا دارند.
حضرت امام بعد از این استدلال، ضمن تنبیهى مدعى هستند;
آن که به آزداى گرایى مطلق گرایش دارد (معتزله)، چون موجودات ممکن را مانند خدا
مستقل فرض مىکند، مشرک است و آنکه جبرگراست، چون خدا را از مرتبه خود پایین
مىآورد و مانند موجودى ممکن تصور مىکند که محل تغییر و تحولها واقع مىشود،
کافر است.
ایشان همچنین مىگوید:
جبرى، مجوس امت اسلام و آزادى گراى مطلق، یهود این امت
است. (مجوس بدىها را نیز به خداى یعنى اهریمن نسبت مىدهد; در حالى که یهود اصلا
خدا را موجودى دستبسته تعبیر مىنماید) حضرت امام این تعبیرها درباره جبرى و
تفویض را از یک سرى روایات اخذ کردهاند. (11)
خوبىها از خدا و بدىها از بندگان
حضرت امام بعد از تبیین اندیشه امر بین دو امر
فرمودهاند:
«هر چند اثر هر صاحب اثرى و فعل هر فاعلى، به خدا و
غیر خدا منتسب است (به نحوى که گذشت); اما خیرها و خوبىها و همه کمالات و
سعادتهاى موجود در افعال از خداست و خدا بدانها شایستهتر از غیر خداست. در مقابل،
تمامى شرها و بدىها و کمبودها و بدبختىهاى مترتب بر افعال انسانى به خود انسان
بر مىگردد و انسان شایستهتر بدانهاست تا خدا; چون خدا وجود خالص است و کمال و
جمال محض مىباشد و گرنه از خالص بودن مىافتد و مرکب مىشود و موجودى ممکن
مىگردد [در حالى که خدا بسیط و واجب الوجود است]» (12)
حضرت امام نکته فوق را با مثالهاى مختلفى توضیح داده
است: از جمله مىفرماید;
«اگر خورشید به آینه بیفتد و از آن به دیوارى ساطع
گردد، نورى که در دیوار افتاده است و بالعرض از آن آینه است و حقیقتا از آن خورشید
است و محدودیتهاى موجود در نور به خاطر محدودیت آینه است و حقیقتا به آن منتسب
است و مجازا به خدا. اگر کسى متوجه خورشید نشود، همه چیز را به آینه نسبتخواهد
داد و اگر فقط خورشید را متوجه شود، همه چیز را بدان نسبت مىدهد. و اگر کسى داراى
دو چشم بصیرت باشد، هم خورشید را ببیند و هم آینه را، آنچنان حکم خواهد کرد که
توضیح دادیم.» (13)
مهمترین اشکال بر تفکر امر بین الامرین
ازمیان اشکالات مختلفى که بر نظریه شیعى در باره جبر و
اختیار وارد شده است، حضرت امام، اشکال زیر را مهمترین اشکال بر شمرده و در صدد
جواب از آن برآمده است:
«اراده انسانى اگر (به واسطه سببها و علتهایى که به
اراده قدیمى الهى منتهى مىشود) از خارج از وجود خود ناشى شود، نتیجه این خواهد
بود که چنین ارادهاى تحققش ضرورى است و بنده هیچگونه دخالتى در آن ندارد و لذا
او در اراده خودش، مجبور و مضطر خواهد بود و در نتیجه، در کارهاى صادر از اراده
نیز اختیارى نخواهد داشت; چرا که هر چیزى که علتش اجبارى و خارج از اختیار باشد،
خود آن چیز نیز چنین خواهد بود. و اگر اراده انسانى مربوط به خارج نباشد; بلکه
منتسب به اراده خودش باشد، در این صورت از اراده اراده او سؤال مىکنیم و این سؤال
منتهى به تسلسل ارادهها مىشود. پس مرید و صاحب اختیار بودن انسان، یا منتهى به
جبر خواهد شد و یا تسلسل [اولى خلاف فرض را اثبات مىکند و دومى وقوعش محال است]»
(14)
خلاصه اشکال این است که اراده انسانى به عنوان یک
حقیقت، یا از خارج از انسان ناشى مىشود یا از خود انسان. اگر از خارج باشد، پس
اراده انسان اختیارى نیست و لذا چنین ارادهاى باعث اختیارى بودن کارهاى انسان
نخواهد شد و اگر از خود انسان باشد; یعنى اراده انسان از اراده خود او باشد، در
این صورت، از ریشه اراده دوم انسانى سؤال مىکنیم که اگر خارجى باشد، اشکال قبلى
وارد است و اگر آن هم داخلى باشد، دوباره سؤال ادامه پیدا مىکند و لازمهاش تسلسل
ارادههاى بىنهایت است که بطلان تسلسل از بدیهیات است.
جواب حضرت امام
ریشه اراده انسانى خود انسان است; اما ارادى بودن
افعال انسان نه به واسطه ارادى بودن اراده; بلکه بواسطه ارادى بودن آن کارهاست.
اراده که از صفات حقیقى است، باید متعلق داشته باشد و متعلق آن، کارهایى است که از
آن صادر مىشود و ملاک ارادى بودن یک فعل، چیزى غیر از وجود اراده و تعلق آن به
این فعل نیست و به عبارت دیگر، اراده به خودش تعلق نمىگیرد; بلکه به فعلش تعلق
مىگیرد.
همان طورى که علم بر خود معلوم متعلق است و حب بر
محبوب، اراده نیز بر مراد (افعال انسانى) به طور مستقیم متعلق است و اما اراده خود
اراده، اصلا چنین چیزى صورت نمىگیرد تا بحث تسلسل یا جبر پیش کشیده شود.
بنابراین، اراده از عوامل بیرونى حاصل نمىشود; بلکه ناشى از حاق نفس انسانى است و
لذا جبرى درکار نیست. وانگهى، چنین ارادهاى، طور مستقیم متعلق استبه مرادش
(افعال انسانى) نه اینکه به واسطه تعلق به خویش، به آن متعلق باشد و لذا تسلسل
پیش نمىآید.
سؤال اساسى این است که بین اراده همیشگى خداوند و تحت
اراده خدا قرار گرفتن هر چیزى (از جمله کارهایى که انسان انجام مىدهد) با صاحب
اراده و اختیار بودن انسان، چگونه قابل جمع است؟ بالاخره فعلى که از انسان صادر
مىشود، آیا طبق اندیشه شیعى، این کار خداست که با آزادى خودش انجام مىدهد یا انسان
است که آن را با آزادى خویش تحقق مىبخشد؟
در جواب این سؤال با استفاده از کتاب «سرنوشت از
دیدگاه علم و فلسفه»، مقدمهاى را بیان مىکنیم و بعد به جواب سؤال مىپردازیم.
در نظام طبیعى حاکم بر هستى دو نوع علت قابل تفکیک است: 1- علتى که داراى شعور و
اراده و اختیار است و لذا در انجام اعمال خود، مختار و آزاد است ; مانند انسان که
فاعل مختار نامیده مىشود 2 - نوع دیگرى از علتها، یا به طور کلى فاقد علم و شعور
به خود و افعال خود مىباشند و یا ادراک دارند; ولى داراى اختیار و اراده نیستند و
این دسته از علتها، خواه فاقد شعور باشند یا فاقد اختیار، «فاعل مضطر» نامیده
مىشوند. تابش خورشید و رشد و نمو گیاهان، از علتهایى هستند که از کار خودآگاهى
ندارند. جانوران نیز اگر چه از کارهاى; خود آگاهند; اما اعمال آنها صد در صد غریزى
است و لذا از روى انتخاب و تصویب عقل و خرد صورت نمىگیرد و ارادهاى در کار نیست.
با در نظر گرفتن این دو نوع فاعل در جهان هستى، درباره
جمع بین کیفیت فاعلیت موجودات هستى و اراده خدا، مىگوییم; اراده خداوندى از ازل و
همیشه بر این تعلق گرفته که هر معلولى از علتخاص خویش سر بزند; مثلا خداوندهمیشه
چنین اراده مىکند که آفتاب بدون شعور و درک، اشعه خود را بر دشت و دمن بریزد و
زنبور و مورچه از روى غریزه و یا حس و شعور اما بدون اختیار و آزادى شیره درختان
را بمکد و لانه شش گوشه بسازد.
همین خداوند درباره انسانها چنین خواسته است که آنها
از روى اراده و با کمال اختیار و آزادى کارهاى خود را انجام دهد. بنابراین،
همانطورى که اصل وجود انسان و کارهاى صادر از او، مورد خواستخداست، صفت و قید
کارهاى او نیز - که همان «اختیارى بودن» آنها باشد - خواست او مىباشد.
چنین ارادهاى نه تنها مخالف آزادى انسانها نیست;
بلکه آن را تثبیت و تحکیم مىکند; زیرا اراده خدا همیشه نافذ است و تخلف نمىپذیرد
و هر چه را به هر شکلى بخواهد، همان خواهد بود و از آنجا که خداوند خواسته است تا
انسان نسبتبه افعال خود فاعل آزاد باشد، پس اگر انسان کارهایش را از روى آزادى
انجام ندهد، خلاف خواسته خدا پیش مىآید; در حالى که ارادهى وى تخلفناپذیر است. (15)
به طور خلاصه، هر چند تمام پدیدههاى جهان و از آن
جمله، کارهاى انسانى از حوزه اراده خداوند خارج نیست و در قلمرو حکومت او چیزى
بدون اراده انجام نمىگیرد; اما آن چه را که خدا از ازل اراده کرده است، این است
که انسان از روى آزادى، کارها را انجام دهد نه از روى جبر و اضطرار و لذا میان یک
چنین اراده ازلى خداوند و مساله جبرگرایى، صدها فرسنگ فاصله وجود دارد.
نتیجه
1- همه متفکران شیعه در مساله جبر و آزادى، راهى میانه
را پیمودهاند که آن را «امر بین امرین» نام نهادهاند.
2- حضرت امام در تبیین اندیشه خود، علاوه بر آیات و
روایات (که ما بدانها نپرداختیم) راهى فلسفى / عرفانى را طى کردهاند .
3 - اولین محل تاکید ایشان در این مساله، اثبات بعد
اعتقادى / دینى مساله است.
حضرت امام در صدد تنزیه مطلق خداوند است و مىخواهد هر
گونه اشکال را از خداوندى او طرد نموده و قدرت مطلق و اراده ازلى را نسبتبه همه
چیز براى او اثبات نماید. و لذا تفکر اعتزالى را در این مساله از تفکر اشاعره بدتر
مىداند; چرا که آزادىگرایى مطلق را شرک و مجوسیت و جبرى گرایى مطلق را کفر و
یهودیت تلقى کردهاست و در ادبیات مسلمانان، شرک بدتر از کفر و مجوسى گرى بدتر از
یهودیت است.
4- آزاد بودن انسان در اندیشه شیعه و حضرت امام، امرى
قطعى است و غیر از آزادى انسان، تصویرى دیگر درباره او ندارند. در عین حال، این
بعد مساله مانند جنبه تنزیهى الهى، محل تاکید حضرت امام واقع نشده است; هر چند
توضیحى که از آیت الله سبحانى ذکر کردیم، این جنبه را بیشتر برجسته کرده بود.
الف- 2- آزادى و تفکر اعتزالى (قاضى عبدالجبار)
واژه «معتزله» همیشه با واژه «آزادى و اختیار و
اراده» همراه است. در میان اندیشمندان کلامى شیعه، معتزله کسانى هستند که خدا را
در اصل خلق جهان، خالق مىدانند; اما معتقدند که در روند زندگى، این انسانها
هستند که خلق مىکنند. و لذا شیعیان به معتزله، «مفوضه» مىگویند; یعنى کسانى که
معتقدند; خداوند، کارها را به بندگان واگذار کرده است.
معتزله عموما معتقدند انسان بایستى قدرت انتخاب یک فعل
و فعل متقابل آن را داشته باشد. معتزله بصره اظهار مىکردند که آدمى خالق افعال
خویش است. (16) به طور کلى دربحث عدل، در بخش مربوط به افعال انسانى،
کلماتى مانند: اراده، اختیار، قدرت، استطاعت، احداث افعال، خلق و ایجاد افعال، و
نظایر اینها که در صدد اثبات آزادى ذاتى انسان هستند، در کتابهاى معتزله فراوان
یافت مىشوند. معتزله با این واژه در مقابل مجبره، مىخواهند هر گونه تقدیرگرایى و
مسؤولیت گریزى و از لحاظ سیاسى اجتماعى تسلیم به وضعیت نامطلوب موجود را که مجبره
بدانها دامن مى زدند، نفى نمایند.
طرح بحث آزادى از زبان قاضى عبدالجبار
قاضى، در دو کتاب شرح الاصول الخمسه و المغنى، به
تفصیل از آزادى ذاتى انسان سخن گفته است. در هر دو کتاب، در ضمن مبحث عدل به این
بحث پرداخته است. در شرح الاصول الخمسة با عنوان «فى خلق الافعال» مىگوید:
اختلاف ما در اینجا (آفرنیش کارهاى انسان) با جبرگرایان است. برخى از آنها
مىگویند; کارهاى انسانى به وسیله خدا در انسان آفریده مىشود و اصلا کارهاى ما به
ما متعلق نیست; نه به صورت اکتساب که اشاعره مىگویند و نه به صورت احداث و ایجاد
(که خود معتزله مىگوید) و ما ظرفى بیش براى کارهاى خود نیستیم. این جبرگرایان
همان جهیمه هستند که از جهم ابن صفوان پیروى مىکنند. (17)
به نظر معتزله - غیر از معمر و جاحظ - کارهاى اختیارى
بندگان، ساخته خود انسانهاست (نه ساخته خدا) انسانها همزمان که اراده کارى را
مىکنند آن را مىآفرینند، اگر کار خوبى انجام دهند مستحق ثواب هستند و اگر کار
بدى انجام دهند، مستحق عقوبت مىباشند. اما معمر وحاحظ کارهاى انسانى را ساخته
طبیعت مىدانند; یعنى چنین کارهاى اختیارى به صورت اضطرارى مانند سوزاندن آتش و
سرد نمودن یخ، از آنها صادر مىشود ; البته اینها نیز اراده انسانى را نفى
نمىکنند و لذا ممکن است که گفتار آنها در این باره متناقض باشد. (18)
سؤال اساسى براى قاضى و معتزله این است که آیا
انسانها از قدرت و اراده مستقل برخوردار هستند یا خیر؟ اگر مىباشند، چگونه بین
قدرت و اراده خدا و بنده قابل جمع است؟ آیا کارهایى وجود دارد که خارج از قدرت خدا
و داخل در قدرت بندگان باشد و اگر همه چیز را به خدا برگردانیم، پس چرا و به چه
گناهى باید عدهاى از انسانها مجازات بشوند؟ (19)
عبدالجبار در تعریف کار (الفعل) مىگوید; کار،
حادثهاى است که از موجود قادر حاصل مىشود و لذا هر کارى که تحقق پیدا مىکند و
از زندان عدم بیرون مىآید، باید دید که فاعل آن چه کسى است; انسان یا خدا؟ او در
جوابى اجمالى و مختصر مىگوید; هرگاه فاعل یک کار مدعى باشد که آن را از روى قصد و
انگیزه انجام داده و مىتوانستبه خاطر کراهتش آن را انجام ندهد، پس باید گفت که
چنین فعلى مخصوص هموست و از کسى دیگر صادر نشده است; ولى اگر انسانى درباره کارى
چنین ادعایى نداشت و کار، چنین صفتى نداشت (تحت قدرت انسان نبود) لابد از قادر
بالذات که خدا باشد، صادر شده است. (20)
قاضى در استدلال بر اینکه، کارهاى اختیارى که انسان
انجام مىدهد، به حسب قصد و انگیزه صورت مىگیرد و آن را هم که انجام نمىدهد، چون
تنفر دارد که صورت بگیرد وانگیزه بر ترک آن وجود دارد، به ضرورى و بدیهى بودن آن
تمسک مىکند. البته مىگوید; بدیهى بودن آن فورى نیست; بلکه از طریق تجربه کارهاى
خود و دیگران و مقایسه آنها با کارهایى که چنین صورت نمىگیرد بلکه با اجبار صورت
مىگیرد یا بدون آگاهى صورت مىگیرد، به دست مىآید و لذا از این جهت این علم نه
بدیهى; بلکه اکتسابى است; یعنى احتیاج به استدلال دارد.
قاضى این استدلال را (تجربه کارهاى اختیارى در خود و
دیگران و مقایسه آنها) ادامه مىدهد و مىگوید; اگر چنین حالتى (وجود قصد و انگیزه
و کراهت در انجام کارها و عدم انجام آنها) به طور بدیهى در بعضى از چیزها مانند
جمادات وجود ندارد، این نبودن، وقتى قابل تصور است که در جاى دیگر، بتوانیم آن را
آشکارا تصور کنیم. در نتیجه، ما، فاعل صاحب قصد و اختیار حتما خواهیم داشت. اگر
علم داریم که در جمادها قصد و اختیار وجود ندارد، این فرع براین است که بدانیم در
جاى دیگر، چنین چیزى وجود دارد. (21)
تا اینجا قاضى ثابت کرد که کارهاى قصدى در عالم
انسانى وجود دارد; اما اینکه چنین کارهایى از انسان صادر شده یا از علتى دیگر
مانند خدا، اثبات نشد. وى در ضمن فصلى اثبات مىکند که آفریننده کار اختیارى، خود
انسان است نه خدا.
صدور کارهاى انسانى از خود انسان نه از خدا
کارهایى که از روى قصد و انگیزه انجام مىگیرد، ایجاد
کننده آنها، خود انسانها هستند نه خدا; به این دلیل که وقتى ثابتشد که «قصدى
بودن کار» - که صفتى است در کار - از آن انسان است، لابد خود کار هم باید از او
صادر شود; چون جدایى صفت از موصوف معقول نیست. و نیز لازم مىآید کارهاى قصدى
صدورش مانند کارهاى غیرقصدى مثل صحت و مرض باشد و این نیز تناقض گویى است.
همان طورى که کارى که از شخص صادر مىشود، نمىتوان آن
را به دیگرى نسبت داد، به خدا نیز نمىتوان نسبت داد و لذا مدح و ذم اعمال نه بر
دیگران و نه بر خدا; بلکه بر کسى بار است که عمل از او صادر شده و او خودش
مىباشد. (22)
عبدالجبار در این فصل سؤالات زیادى را مطرح کرده و
جواب داده است. این پرسش و پاسخها، در صدد تثبیت و تحکیم ادعاى آفریندگى انسان
است که دلیلهاى آن را در اینجا ذکر کردیم.
نظر به آفرینش گر بودن انسان در اندیشه قاضى، همزمان
تاکیدى استبر رد نظریه جبرگرایان که مىگویند; تصرفات بندگان، فعل الهى است و خدا
آنها را ایجاد مىکند. بنده، فقط ظرف است و از جهت فعل بودن، هیچ رابطهاى بین این
تصرف و بنده وجود ندارد.
لازمه چنین حرفى این است که امر و نهى الهى و ذم و
مدحش، مطلوب نبوده و هیچ کس، مستحق عذاب یا ثواب نباشد. همچنین لازمه این حرف، این
است که تصرفات این فرد از قصد و انگیزه او صادر نشوده همان طورى که از قصد و
انگیزه فرد دیگر صادر نشده است. تالى فاسدهاى دیگرى نیز در این نظریه وجود دارد که
قاضى به آنها اشاره کرده است.
به نظر قاضى، بعضى از جهمیه مانند ضرار ابن عمرو (23)
و تابعان او، براى فرار از این اشکالات، مساله کاسب بودن بنده را مطرح
کردند; هر چند گفتهاند فعل از سوى خدا خلق و احداث مىشود.
قاضى این کلام را غیر معقول مىداند و مىگوید; «کسب»
اولا، صفتى است که مانند هر صفت دیگر بدون موصوف معقول نیست. (کسب، صفتى است که
موصوف مىخواهد و اگر بناستخالق افعال، خدا باشد; بنابراین کسب هم که قائم به
افعال است، باید به خدا نسبت داده شود و گرنه لازم مىآید که صفتبدون موصوف باشد
و این معقول نیست) وانگهى، اگر انسان در کارهاى خود از جهت احداث و آفرینش هیچ
کاره باشد، کاسب بودن او مانند همان ظرف بودن انسان است که جهمیه مجبره مىگفتند و
عملا تاثیرگذارى انسانها در افعال خود را ملغى مىکردند. (24)
تا اینجا اثبات شد که کارهایى از انسانها صادر
مىشود که اولا، از روى قصد و اراده و اختیار صادر مىشود و ثانیا، پدید آورنده
آنها خود انسان است نه خدا. اکنون این سؤال مطرح است که آیا کارهایى که انسان بر
آن قدرت دارد، همزمان خدا نیز بر آن کار قادر استیا نه؟ به عبارت دیگر، آیا متصور
است گفته شود یک کار مقدور، همزمان از انسان و خداى قادر صادر شده است؟
قاضى، اجراى قدرت خدا و بنده براى ایجاد یک مقدور را
محال مىداند. البته او قبول دارد که کارى را که بنده اراده کرده استیا بدان علم
دارد و یا قبل از انجامش قدرت بدان دارد، معقول است که گفته شود خدا نیز آن کار را
اراده کرده است و بر آن، علم و نیز قدرت دارد. دلیل آن، این است که قادر، کسى است
که مقدور از او سر زند; اما وجود علم، قدرت و اراده بر یک چیز مستلزم تحقق آن در
خارج نیست. و لذا هیچ مانعى بر وجود دو اراده، علم و قدرت در این بین نیست. اراده
و قدرت و علم لزوما تحقق بخش فعل در خارج نیستند، اما در تحقق هر کارى از انسان یا
خدا مؤثر مىباشند. به عبارت دیگر، شرط لازم هستند; اما کافى نیستند. مثلا گاهى
شخصى اراده مىکند; اما انجامنمى دهد یا قدرت دارد; ولى تحقق نمىدهد. و نیز ممکن
است علم و آگاهى داشته باشد; اما به آن اقدام نکند; و لذا وجود دو اراده، علم و
قدرت براى یک معلوم و مراد ممکن است; اما مقدور (چیزى که در خارج تحقق یافته) نمىتواند
دو قادر بالفعل داشته باشد.
نفى دو قادر بر یک مقدور از سوى قاضى عبدالجبار، به
خاطر اهمیت زیادى است که این ادعا براى عبدالجبار داشتهاست. وى بیش از ده دلیل
براى این مساله اقامه کرده است که به بعضى از آنها، به اختصار اشاره مىکنیم:
1- اگر یک مقدور از دو قادر سر بزند، لازم مىآید یک
پدیده از دو جهتحادث شود و این محال است.
2- اگر دو قادر بر یک مقدور وجود داشته باشد، ممکن است
اصلا تحقق نیابد; چرا که محتمل استیکى از آنها در عین قدرت بر فعل، از تحقق آن
منع کند. در این صورت، اگر تحقق یافت، معلوم مىشود بدون اعمال قدرت نیز مقدور
تحقق پیدا مىکند و این، معقول نیست; بلکه محال است.
3- با وجود دو قادر بر یک مقدور، ممکن است مقدور هم
ایجاد شود (با اعمال اقتدار یکى از آنها) و صادر نشود( با اعمال اقتدار دیگرى) و
این تناقض است و محال.
4 - اگر هر دو قادر، مقدور را انجام دهند، یکى باید
قادر نباشد ; چون با فرض قادر بودن هر دو، هر یک از آنها، آن را مىتوانند انجام
دهند و هر کدام که انجام دادند، معلوم مىشود دیگرى انجام نداده و در این صورت، پس
او قادر نبوده است.
5 - اگر خدا و بنده بر یک امر قادر باشند، در این صورت
اگر آن کار خوب باشد، حسنش بر هر دو و اگر بد نیز باشد، به هر دو بر خواهد گشت و
این، تالى فاسد عقیدتى دارد.
6 - خداوند از انجام بدىها غنى است. پس ممکن نیستیک
کار را همزمان به خدا و غیر او نسبت دهیم ; چون اگر فعل انجام شده قبیح باشد،
قاعده غناى خدا از انجام بدى نقض مىشود (25)
قدرت نداشتن خدا بر کارى که انسان آن را با قدرت خود
انجام مىدهد، عاجز بودن او را اثبات نمىکند. عبدالجبار وقتى در مقابل این سؤال
قرار مىگیرد که اگر قادر بودن انسان بر مقدورى باعث این است که خدا بر آن قادر
نباشد - البته هنگامى که بنده آن را با قدرتش تحقق بخشید - مسلتزم اثبات عجز بر
خداست، مىگوید; وقتى براى خدا ناتوانى اثبات مىشود که مانع ایجاد فعل، به وجود
او برگردد; در حالى که این طور نیست، چرا که در این موارد، مانع از بیرون است نه
ذات خدا و گرنه خداوند بر هر چیزى على الاطلاق قادر است.
شاهد این است که اجتماع دو ضد در یک جا حتى از خدا
ممکن نیست; اما این از قدرت خدا نمىکاهد; چرا که عدم تحقق آن به خاطر امرى خارجى
است نه کمبود در قدرت خدا. (26)
مدح و ذم و ثواب و عقاب به خود فاعل رجوع مىکند
به نظر قاضى عبدالجبار، اگر کارها به نحوى صورت گیرد
که به حسن و قبح توصیف شود و کننده کار با در نظر گرفتن جهات حسن و قبح، آنها را
انجام دهد; حتما مستحق مدح و ذم و نیز ثواب و عقوبتخواهد شد، مگر اینکه مانعى از
آن وجود داشته باشد، مانند: بچه که هر چند کار بدى انجام دهد مستحق عقوبت نخواهد
بود و مانند خداوند که هیچ گاه مستحق عقوبت نخواهد بود; چرا که عقوبتبر او محال
است. اما این بدین معنا نیست که فعل، ذاتا استحقاق عقاب را - که اگر صدورش ممکن
بود - نداشته باشد. (بحث استحقاق در مقابل تفضلى است که در منطق شیعه بیشتر معنا
دارد. در تفکر شیعه استحقاق معنا ندارد; چون بنده همه وجودش را در هر آن، از
خداوند مىگیرد و لذا هر چیزى هم که از وجود صادر شده، از خداست. پس او چیزى را
مستحق نیست; بلکه در موارد استحقاق، خداوند بر بندگانش ثواب را تفضل مىکند)
نتیجه
1- همه معتزله، از جمله قاضى عبدالجبار (بر خلاف همه
جبرگرایان)، - بر آزادى بى قید و شرط انسان در انجام کارهاى خود تاکید دارند. قاضى
مىگفت; کارها را انسان خودش قصد مىکند و خودش مىآفریند و کارى را که او انجام
مىدهد، فقط او بر آن قادر است، نه هیچ قدرت دیگر، خدا باشد یا شخص دیگر.
2- در حالى که کلام امام خمینى(ره) ناظر بر تنزیه
خداوند بود، کلام قاضى تاکید بر آزادى انسان دارد. این دو تاکید مختلف، از آنجاست
که حضرت امام در صدد تصحیح عقایدى است که به نظر ایشان، اعتقاد به توحید را خدشه
دار مىکنند. اعتقاد به آزادى مطلق انسان و بریدن خداوند از کارهاى روزمره زندگى،
خدایان بى نهایتى را اثبات مىکند که براى یک موحد از جمله امام خمینى نمىتواند
معقول باشد ; همان طورى که اعتقاد به جبر نیز خداى واحد را اثبات مىکند; اما او
را از مقام خدایى پایین آورده و محمل تغییر و تحول قرار مىدهد که از شان خدایى به
دور است.
بنابراین، امام در صدد تبیین یکى از اعتقادات دینى صرف
مىباشد.
در مقابل، قاضى عبدالجبار نگران آثار محسوسى است که
جبرى گرى به بار آورده است. او مانند بقیه معتزله، روى آزادى مطلق انسان تاکید
دارد تا تصحیح اعتقادات دینى مسلمانان. قاضى در جلد هشتم با عنوان «المخلوق» که
کلا درباره آزادى انسان مىباشد، در مقدمه بحثهاى خود، ریشه جبرگرایى را استبداد
بنى امیه مىداند و مىگوید; اول کسى که به جبر دامن زده است، معاویه مىباشد.
معاویه مىگفته که کارهاى انسان از روى قضاى الهى و با آفرینش او است. معاویه
نتیجه مىگرفته است که خدا او را به امامت و ولایت عهدى برگزیده است. به نظر قاضى،
هشام نیز با همین باور، غیلان دمشقى را به قتل رساند. (27)
3- تاکید ویژه قاضى روى آزادى تمام عیار انسان، او را
به این نتیجه مىرساند که اولا، هر گونه مدح و ذم و خوبى و بدى، تغییر و تحول در
عرصه زندگى جهانى نه به تقدیر و قضاى الهى; بلکه به تصمیم، اراده و قدرت بشرى بر
مىگردد. ثانیا; هر گونه ثواب و عقوبت مترتب بر کارها را نه تفضل; بلکه از باب
استحقاق مىداند. امام خمینى خیرات افعال را حقیقتا به خدا نسبت مىداد و به طور
مجازى به انسان و لذا اگر بر خیرات ثوابى باشد، انسان نه مستحق آن; بلکه تفضل خدا
بر انسان است; اما قاضى، خیرات کارها را واقعا و به طور حقیقى به انسان نسبت
مىدهد و لذا انسان مستحق هر گونه ثواب بر اعمال خیر خواهد بود. دوباره ،عبدالجبار
خواسته استبدون اینکه در صدد نفى تنزیه الهى باشد، آزادى کامل انسان را اثبات
کند; اما دغدغه اصلى امام، اثبات قدرت مطلق و اراده مطلق براى خدا بود.
4- قاضى در صدد اثبات انسان خداگونه است، همه اوصافى
که یک موحد درباره خدا روا مىدارد، او به همان صورت، براى خود انسانها اثبات
مىکند، در حالى که امام خمینى مىخواهد به این نتیجه برسد هر آنچه که انسانها در
باب اراده، آزادى و انجام کارها دارند، اینها همه مظهر قدرت، اراده و مشیت الهى
است. مئالا باز حاصل این خواهد بود که قاضى، بر همه کاره بودن انسانها در امور
دنیایى و امام، بر همه کاره بودن خدا در این امور تاکید مىورزند. بار دیگر یاد
آور مىشوم که با این تاکید، هیچ کدام نمىخواهند کلام دیگرى را نفى نمایند; بلکه
آن بعد را نادیده مىگیرند، یا کمتر مورد تاکید قرار مىدهند. به همین خاطر بود که
قاضى، صریحا وجود دو قادر (خدا و انسان) بر یک مقدور را محال مىدانست و مىگفت;
کارى که با قدرت بشرى صورت گرفته است، خداوند بر آن قادر نیست; در حالى که امام،
آن را نه تنها محال نمىدانست; بلکه نبود آن را مساوى شرک قلمداد مىکرد.
نتیجه کلى این است که امام و قاضى، در باب مهمترین
عنصر از عناصر ترکیبى آزادى سیاسى که همانا آزادى فلسفى باشد، هر دو نظر مثبتى
دارند. هر دو متفکر، انسان را در کارهایى که از او باختیار صادر مىشود، صاحب
اراده قصد و قدرت تفسیر مىنمایند. در عین حال، بعد آزادى انسان در مقایسه با
اراده، قدرت و هیمنه الهى، در اندیشه امام مورد تاکید قرار نمىگیرد و ایشان بیشتر
تحت تاثیر اعتقادات دینى، در صدد تنزیه مطلق الهى بود. و لذا اراده انسان را
ارادهخدا، کار انسان را کار خدا و قدرت او را قدرت الهى تفسیر مىنماید. به عبارت
دیگر، باتوجه به دو سویگى اندیشههاى کلامى، امام رابطه تابع و متبوعى بین انسان و
خدا را تبیین نمودهاست.
در مقابل، قاضى عبدالجبار، براى انسان، ارادهاى منهاى
اراده خدا، قدرتى منهاى قدرت خدا و در نتیجه آزادى مطلق منهاى آزادى مطلق الهى
اثبات مىنماید. قاضى استقلال ذاتى انسانها را (در کارهایى که از او سر مىزند)
مورد تاکید قرار مىدهد.
بنابراین، هر چند با تکیه بر تفکر قاضى عبدالجبار،
زمینه تحقق آزادى سیاسى بیشتر مهیا است تا اندیشه امام خمینى; استدلال وى، مشکلى
عقیدتى را تولید کرده است که در اندیشه امام خمینى به خوبى از آن جواب داده شده
است. و لذا بهترین راه براى یک مسلمان آزاد اندیش و موحد، ایجاد سنتزى از این دو
اندیشه در ذهن و عمل خویش است. براى رسیدن به جامعه معتدل و مطلوب نیز تاکید روى
این دو اندیشه، لازم و ضرورى به نظر مىرسد; اندیشه قاضى، نتیجهاش حرمت دادن به
انسانهاست و اندیشه امام نیز جامعه و انسان را از هر نوع طغیان و عصیان باز خواهد
داشت.
در پایان به این نکته تذکر مىدهیم که امام و قاضى
همان طورى که شیوه استدلال آنها نشان مىدهد ، در دو فضاى مختلف تنفس مىکنند.
امام بیشتر در حال و هواى عرفانى و فلسفى بزرگ شده است. ایشان از چند استاد اخلاقى
/ عرفانى برجسته مانند مرحوم شاه آبادى و آقا میرزا جواد ملکى تبریزى برخوردار و خود
نیز صاحب عرفان عملى و نظرى بود است; و سالهاى زیادى نیز در قم به تدریس اخلاق
اشتغال داشته است. دوره امام، دوره سلطه جدلهاى جبرىگرى بر جامعه نبود; بلکه
خداگریزى و بى بندبارى بى حد و حصر بر جامعه ایران حاکم بود.
از آزادمنشى سلسله آل بویه که قاضى عبدالجبار نیز در
آن دوره قرار داشت، شرایط مساعدى را براى اندیشمندان فرقههاى مختلف اسلامى مهیا
کرده بود تا بتوانند آزادانه افکار خود را در مقابل رقیبان، تبیین نمایند.
مهمترین و بلکه تنها رقیب فکرى آزاد اندیشى اعتزالى، تفکر مسلط جبرگرایانه بر
جامعه آنروز بود، که اصالت انسان را که همان اراده و اختیار، اندیشه و فکر اوست،
در معرض خطر قرار داده بود. قاضى در دنباله تلاش معتزلیان اولیه، در صدد احیاى
اصالت و حرمت انسانى از طریق اثبات حریت، اراده و آزادى تمام عیار براى انسانها
برآمد. بزرگترین مؤید این نکته، قبل از هر چیز به دار مجازات رفتن اولین معتزلیان
بهدستحاکمان مستبد است که به جرم آزاد اندیشى به چنان سرنوشت تلخى دچار شدند.
ب) عقل در اندیشههاى شیعه و معتزله (قاضى / امام)
مقدمه: آزادى در یک جامعه سیاسى دینى، دو متعلق متفاوت
مىتواند داشته باشد; آزادى در امور دینى دخالتشهروندان مسلمان در امور معنوى و
اجتماعى / سیاسى) و آزادى در امور دنیایى (دخالتشهروندان جامعه اسلامى در تدبیر
زندگى سیاسى روزمره دنیایى). در آزادى نوع اول، شهروند مسلمان صاحب اراده مىخواهد
از ارزشهاى مشترک مورد اعتقاد دینى / عقلى (معنوى / عقلى) دفاع کند. به عنوان
مثال، عقل که مدرک کلیات است (با لحاظ یک سرى اعمال صادر از حاکم سیاسى) ظالم بودن
حاکمى را انتزاع مىکند و علیه او اعتراض مىنماید. وجود چنین آزادى - که به نوعى
مىتوان آن را آزادى سیاسى معنوى نامید - مبتنى بر بحث از قضایایى است که در
ادبیات اصول فقه شیعى از آنها با نام «مستقلات عقلیه» یاد کردهاند. در بخش حاضر،
بعد از طرح بحث مستقلات عقلى و تحلیل و بررسى آن در نظریات اعتزال جبارى و شیعى
امامى، نتایجسیاسى آن را در عرصه اجتماعى - با توجه به اختلافهایى که دو تفکر
شیعى و معتزله در این مبحث دارند - بیان خواهیم کرد.
طرح بحث
قاضى عبدالجبار در تعریف عقل گفته است; عقل چند علم
ویژه است; هرگاه در مکلف تحقق یافت، او صاحب نظر و استدلال مىشود و مىتواند
تکالیف خود را تشخیص داده و عمل نماید. (28) حسنى زنیه مىگوید:
«عبدالکریم عثمان به نقل از قاضى این را به تعریف
اضافه کرده است که ’این چند علم باید در یک جا جمع شود تا عقل نامیده شود. اگر
بعضى موجود و بعضى مفقود باشد، چنین نمىشودض.» (29)
مرحوم رضى در کتاب «المجازات النبویه» نشان داه است
که منظور قاضى عبدالجبار از چند علمى که عقل نامیده مىشود، حسن و قبح مىباشد و
آنها را قضایاى بدیهىاى شمرده است که محصل عقل مىباشند.
بنابراین، مقصود معتزله جبارى از عقل، همان مستقلات
عقلیه شیعى است که به توضیح آن مىپردازیم. در حکمت عملى مانند حکمت نظرى، قضایاى
وجود دارد که اثبات صحت آنها به خاطر بدیهى بودن آنها (یا به دلیل قرار گرفتن آنها
در قضایاى مشهوره) نیازى به استدلال دیگر ندارند.
این قضایاى بدیهى، پایه قضایاى نظرى هستند که اثبات
صحت آنها نیازمند استدلال مىباشد; مثلا در حکمت نظرى، قضایاى غیر بدیهى باید به
قضیه بدیهى «امتناع اجتماع دو نقیض و ارتفاع آنها» برگردد، تا صحت آنها به اثبات
برسد ; اما خود قضیه مذکور به خاطر بدیهى بودن، احتیاج به استدلالى غیر از تصویر
درست آن در ذهن ندارد. قضایاى بدیهى باعث تصدیق آنها از سوى عقل مىشود.
از جمله قضایاى بدیهى در عقل عملى، مساله تحسین و
تقبیح عقلى است که در تعدادى از قضایا متجلى مىشود; مانند: قضیه «عدالتخوب
است»، «ستمگرى بد است»، «جواب دادن خوبى با خوبى، خوب است». و غیره. این نوع
قضایا در حکمت عملى، قضایاى اولیه، بدیهیه (و به نظر عدهاى قضایاى مشهوره) نامیده
مىشود. در سایه چنین قضایاى بدیهى در حکمت عملى، دیگر قضایاى غیر بدیهى که صرفا
شناخت آنها مطلوب است، استفاده مىبرند. و لذا جایگاه قضایاى بدیهى در حوزه حکمت
نظرى به طور مستقیم، نه خارج; بلکه ذهن است. به عنوان مثال «اجتماع نقیضین محال
است»، قضیهاى است که مطابق خارجى ندارد; اما مورد تصدیق ذهن مىباشد. در مقابل
قضایاى عقل عملى معطوف به خارج است: منظور این است که این قضایا مىخواهند محرک یک
نوع اعمال تنفر از دستهاى دیگر از کارها در انسانها گردند. عقل در این حوزه
مىخواهد به ارزش گذارى افعال خارجى از حیثخوبى و بدى بپردازد. و لذا مسلمانان
عقل گرا عموما در دو حوزه احکام شرعى و اخلاق عملى فردى و اجتماعى، از عقل عملى
سخن گفتهاند.
تصویر حسن و قبح عقلى در اندیشه شیعه
در ابتدا، این نکته را یادآور مىشویم که حضرت امام
درهیچ یک از کتابهاى اصولى یا کلامى خود - تا آنجا که نویسنده این سطور جست و جو
کرد - به تفصیل به این مساله نپرداختهاست. در عین حال در موارد گوناگون، در مباحث
اصول خود مانند مباحث تجرى و مقدمه واجب از آن با قرائتى که شیعه از این مبحث
دارد، تمسک جستهاست. (30) بنابراین، براى توضیح نظریه شیعه درباره
مساله مذکور از منابع دیگر شیعى بهره خواهیم برد.
مظفر در کتاب «اصول الفقه» سه معنا براى حسن و قبح
ذکر کرده است: 1- گاهى مراد از حسن و قبح، کمال و نقص مىباشد . در این صورت، حسن
و قبح به عنوان دو صفتبراى کارهاى ارادى انسانى و نیز متعلق کارهاى انسانى به
شمار مىآیند. مثلا وقتى گفته مىشود; علم، حسن استیا جهل، قبیح است، منظور این
است که علم براى نفس آدمى کمال شمرده مىشود و بدان تکامل مىبخشد و در مقابل،
جهالت نقصانى در جان آدمى است و دال بر عقب ماندگى شخص مىباشد.
خوب و بدى بسیارى از اخلاق انسانى، به اعتبار معانى
فوق مىباشد. مثلا شجاعتحسنش، به خاطر کمال بودن آن براى نفس مىباشد. و در
مقابل، ترسویى، نقصانى در نفس مىباشد. به نظر مظفر، مجبره و اشاعره در این
قسمتبا عدلیه مخالفتى ندارند. آنها نیز مثلا; شجاعت، دانش، راستگویى و غیره را
کمال، و ضدهاى این صفتها را نقص توصیف مىکنند.
2- گاهى مراد از حسن و قبح، سازگارى با طبع و تنفر با
آن مىباشد. در این معنا نیز حسن و قبح به عنوان دو صفتبراى بعضى کارها و یا
متعلقهاى آنها به حساب مىآیند. مثال متعلق افعال: مثلا گفته مىشود; این منظره
زیبا و خوب استیا این صدا شاد کننده و خوب است. مثال کارها: مثلا گفته مىشود
خواب قیلوله، خوب است. این نوع حکم کردنها، تنها از این جهت است که نفس آدمى از
این چیزها لذت مىبرد و علت لذت نیز سازگارى آنها با نفس مىباشد. در مقابل، مثلا
گفته مىشود، این منظره زشت است. خواب با شکم پر، زشت است.
وى درباره این قسم مىگوید; انسان به تجربه بلند مدت و
با نیروى تمییز عقلى خود کارها را سه قسم مىنماید: آنچه خوب است و آنچه بد است و
آنچه که این دو ویژگى را ندارند. ملاک این تقسیم، ملاحظه تمایل یا تنافرى است - هر
چند با توجه به نتیجه دور ونزدیک یک فعل - که عقل با توجه به حصول لذت یا درد چیزها
را آن گونه توصیف مىنماید.
به نظر مظفر، در این قسمت نیز اشاعره نزاعى با عدلیه
(معتزله / شیعه) ندارند; بلکه اشاعره این نوع حسن و قبح را عقلى حساب کردهاند.
3- گاهى حسن و قبح در مواردى به کار مىرود که مراد از
آنها، ستایش و مذمت مىباشد. در این صورت، حسن و قبح، دو صفتى هستند که فقط براى
کارهاى ارادى انسان به کار مىروند. بنابراین، «خوب» چیزى چنین است که انجام
دهنده آن، سزاوار ستایش و پاداش نزد همه انسانهاى عاقل مىباشد، و «زشت»، آن
کارى است که کننده آن، در پیشگاه همه انسانهاى فهیم، در خور مذمت و مجازات است.
اختلاف اشاعره و عدلیه از مسلمانان نیز در همین قسم
است. اشاعره چنین درک عقلى را انکار کردهاند و عدلیه براى عقل بشرى چنین فهمى را
به روشنى پذیرفتهاند.
به نظر مرحوم مظفر، عقل خوبى و بدى (به معناى اخیر) را
درک مىکند; اما بعد از درک، عقل حق حکم دادن را ندارد. مساله امر و نهى، واجب
کردن و حرام کردن، فقط کار خداست و لذا براى رسیدن به این مرحله، عملیات دیگرى را
نیز عقل طى مىکند که ملازمه عقلى نام دارد. بدین معنا که وقتى عقل، خوبى و بدى
چیزى را درک کرد، آنگاه مىگوید; هر آنچه که عقلا خوب و بد باشد، از نظر شرع نیز
چنین است و در نتیجه، عقلدرک مىکند که در موارد حسن، واجبات الهیه و در موارد
قبح، محرمات الهیه وجود دارد. بدین ترتیب، عقل انسانى طى دو مرحله، حکمى الهى را
کشف مىکند.
وى آنگاه عواملى را بر مىشمارد که باعث مىشود
انسان، با تکیه بر عقل، درک کند که چه کارى پسندیده یا زشت است و تنها در دو مورد،
درک عقلى را داراى اعتبار مىداند: الف) درک عقل به وجود کمال یا نقص کلى و نیز
مصلحتیا مفسدهاى مستند باشد که به نوع انسانى بر مىگردد; مانند: خوبى عدالت که
متضمن مصلحتحفظ نظام انسانى و بقاى نوع انسان مىباشد. ب) عامل مدح و ذم عقلى،
وجدان، اخلاقى مىباشد که در همه انسانها وجود دارد. البته این وجدان گاهى بدون
در نظر گرفتن نقص و کمال کلى یا مصلحت و مفسده نوعى، چنین قضاوتى را مىکند و گاهى
با لحاظ آنها بحث در جایى خواهد بود، که با لحاظ مصالح و مفاسد یا نقص و کمال،
چنین قضاوتى از عقل صورت گیرد.
در هر دو صورت، شرط این است که عقلاى عالم فقط به
استناد عقل خود (نه هوا و هوس، عواطف و سایر نیروهاى درونى انسانى) چنین قضاوتى را
بنمایند. علامت چنین قضاوتى از عقلا، این است که حتى یک نفر از آنها در این قضاوت
با دیگران اختلاف ندارند و همگى در این مورد حتما یک نوع قضاوت مىنمایند.
مرحوم مظفر در پایان، به این نکته مى پردازد که افعالى
که متصف به حسن قبح مىشوند، خود بر سه قسماند: 1- کارهایى که ذاتا خوب یا زشت
مىباشند و لذا هیچگاه عنوان خوبى و زشتى از آنها جدا نمىشود; مانند: عدالت و
ظلم. هیچگاه کار ظالمانه، خوب و کار عادلانه، بد نخواهد شد. 2- کارهایى که هر چند
ذاتا خوب یا زشت نیستند; اما یا زمینه خوبى در آنها موجود استیا بدى. راستگویى و
دروغگویى از این قبیل مىباشند; مثلا ممکن است در دروغ، به ندرت مصلحت نوعى پیدا
شود; اما در ذاتش زمینه بدى وجود دارد.3- کارهایى که نه ذاتا زشت و زیبا هستند و
نه زمینه آن دو در آنها وجود دارد; بلکه کاملا خنثى مىباشند. چنین کارهایى با
توجه به وارد وقوعشان، گاهى به خوبى و گاهى به بدى متصف مىشوند; مانند: زدن شخصى
که ممکن استخوب باشد، اگر به عنوان مجازات عمل زشتش باشد، و ممکن است زشتباشد،
زمانى که بدون دلیل مورد ضرب و شتم قرار گیرد. افعال نوع اول را که از حسن و قبح
ذاتى برخوردار است، علتحسن و قبح و نوع دوم را مقتضى آن دو و نوع سوم را لااقتضاء
مىگویند. (31)
در آخر، این سؤال باقى مىماند که بالاخره عقل از طریق
حسن و قبح عقلى، آیا قادر است درک خود را بر مواردخارجى تطبیق دهد یا نه؟ آیا عقل
بدون در نظر گرفتن شریعت، مىتواند احکامى را با این شیوه به دست آورد یا نه؟ محمد
تقى حکیم در کتاب «الاصول العامة للفقه المقارن» گفته است; عقلها هر چند قابلیت
درک را دارند; اما درک عقلى منحصر به کلیات است و امور جزیى را شامل نمىشود;
همانطورى که در حوزه تطبیق نیز عقل کاربردى ندارد. (32)
بدین معنا که مثلا اگر عقل حکم مىکند به اینکه ظلم
بداست، در مورد یک حادثه بیرونى کارى که از شخصى صادر شده است، نمىتواند تطبیق
بدهد که این مورد، مورد ظلم هستیا نیست. لازم است این نکته را یاد آورى نماییم که
این تنگ نظرى کلامى شیعى درباره کارایى عقل بدین معنا نیست که در اندیشه شیعه
جولانگاهى براى عقل بشرى وجود ندارد; چرا که در مبانى فقهى شیعه، با توجه به اصول
برائت متخذ از عقل نظرى و روایات شیعى، اباحة الاصل، که تضمین کننده عملکرد
دلبخواهانه و آزادانه انسان در گسترهاى وسیع مىباشد، از پایههاى اصلى آن
بهشمار مىرود. نگارنده در این باره مقاله مستقلى را به تحریر در آورده است.
مخالفان عدلیه (اشاعره) در این مساله، یکى از سه گزینه
را انتخاب کردهاند:
الف - عقل انسان نمىتواند درباره خوبى و زشتى کار هیچ
گونه درکى داشته باشد.
ب: عقل انسان نمىتواند از جهتحسن و قبح افعال آنها
را درک کند; اما هیچ گونه استلزام عقلى بین درک عقل و وجوب و حرمتشرعى وجود
ندارد. این طور نیست که هر جا که عقل، بدى چیزى را درک کرد، ما از طریق ملازمه کشف
کنیم که آن چیز حتما شرعا حرام شده است.
ج - عقل بشرى خوبىها و بدىهاى کارها را درک مىکند و
با ملازمه، حکم شرعى نیز در این باره صادر مىنماید; اما چنین حکم شرعى که از طریق
حسن و قبح عقلى و ملازمه بین حکم شرع و عقل به دست آمده است، لازم الاطاعة نیست.
حکمى شرعا لازم است عملا پذیرفته شود که نه از طریق عقل; بلکه از طریق شرع اثبات
شود. (33)
تحلیل و بررسى
1- عقل عملى در قرائتشیعه، ابزارى است در کنار شریعت
منقول (قرآن و روایات معصومان:) که مىخواهد حکم الهى را به انسانهاى مکلف نشان
دهد و آنها بعد از کشف حکم الهى بدان عمل نمایند. عقل عملى شیعى صرفا در درک حقایق
آزاد است; اما بعد از درک (به ماهو عقل بشرى دنیایى) دیگر نمىتواند حکمى مستقل از
شرع، صادر نماید. عقل، حکم شرع را کشف کرده است و در نتیجه، چیزى را که درک کرده
است، دوباره شرعى خواهد شد. چنین عقلى، خودش پیامبر و راهنما نیست. راهنما فقط آن
چیزى است که در لوح محفوظ است که از دو طریق مىتوان آن را به دست آورد; از طریق
تمسک به شریعت منقول و نیز به وسیله اعمال عقل عملى و از اینجاست که در فقه شیعه،
عقل مستقل، نه در طول دلیل نقلى (قرآن، روایات، اجماع); بلکه در کنار آنها قرار
گرفته است. بنابراین چنین عقلى از خودش تولید و اختراعى ندارد; بلکه تنها شریعت را
(لوح محفوظ) کشف مىکند. در تصویر، این نکته را چنین مىتوان ترسیم نمود:
دیناحکام ثابت الهى در لوح محفوظعقل عملى شریعت
منقول (قرآن و روایات)
2- آن طور که محمد تقى حکیم اضافه کرد، حسن و قبح شیعى
عملا حتى براى مجتهدان کارایى چندانى ندارد ; چرا که عقل، غیر از موارد نادر
نمىتواند قضاوتهاى خود را با موارد جزیى تطبیق دهد. و به درستى ایشان نتیجه
گرفته است که تکالیفى عقلى (عملا) قبل از بعثتبراى نوع مردم به دست نمىآید. تنها
از طریق شریعت منقول مىتوان احکام تکلیفیه را به دست آورد. (34) نتیجه
این مىشود که اصول گرایان شیعه، عقلى را در مقابل رد اخباریان مطرح کردهاند که
عملا برایشان کارایى ندارد. نویسنده این مقاله نیز که سالها در حوزههاى علمیه
مشغول تحصیل بوده، حتى یک بار مشاهده نکرده است که فقیهى در یک جا به عقل محض
استدلال کند.
3- در تفکر شیعى هر چند اصل، تقدم عقل بر نقل است ;
اما این قاعده در عقل نظرى بیشتر معنا پیدا مىکند که از بحث ما خارج است. مثلا در
عقل نظرى با استفاده از این قاعده معلوم مىشود که شناختخدا مقدم بر تکالیف شرعى
است. اما در حوزه عقل عملى، بالاخص در حوزه سیاسى / اجتماعى، این قاعده در ابهام
فرو رفته است. این ابهام از چند جهت ناشى مىشود:
الف - به فرض که عقل کارایى داشته باشد، حوزه بسیار
محدودى دارد. عقل عملى شرطهاى مشکلى را دارد که عملا حصولش بسیار سخت است; مثلا یک
شرطش این بود که همه عاقلهاى دنیا بدون استثنا باید درباره یک قضیهاى قضاوت
واحدى داشته باشند تا قضیهاى در باب عقل عملى به دست آید. شرط دیگر، بیانگر این
بود که باید عقل بداند که علت قضاوتش حتما مصالح و مفاسد نوعى است نه چیز دیگر.
ب - عقل شیعى اگر کارایى داشته باشد، فقط در امور
اخلاقى (معنوى / سیاسى) کاربرد خواهد داشت. اگر همه شهروندان بتوانند از آن نفع
ببرند، نتیجه این خواهد شد که آنها بتوانند درباره ثابتهاى اخلاقى و اجتماعى
دخالت کنند نه بیشتر. به عبارت دیگر، این عقل تعبیه کننده نوعى آزادى معنوى در
جامعه است.
ج - قیدهایى که براى عقل عملى ذکر کردهاند، عملا شرع
منقول را بر آن مقدم نموده است; یعنى حتى در مواردى که عقل عملى وجود دارد، فقیهان
بدون ملاحظه شریعت منقول نمىتوانند بر مبناى آن، حکم الهى را استنباط نمایند.
تصویر عقل معتزلى: تصور اعتزالى از عقل عملى تا حدى با
دیدگاه شیعه متفاوت است. این تفاوت غیر از منظر وسیعى است که معتزله درباره عقل به
معناى عام کلمه دارند و از این طریق به بحث عقلانیت مىرسند; عقلانیتى که در مقاله
حاضر از آن بحث نخواهیم داشت. منظور این است که در همین مساله حسن و قبح عملى،
تصویر آنها با تصویر شیعه تا حدى باهم فرق دارند. دیدگاه معتزله را با تکیه بر
اندیشههاى قاضى عبدالجبار تحلیل و بررسى مىکنیم.
نظریه قاضى درباره حسن و قبح: قاضى، ضمن فرق گذارى بین
دو مرحله شناخت کلىحسن و قبح افعال و شناخت موردى و بیان احکام، حسن و قبح افعال
را به طور اجمالى از بدیهیات عقلى شمرده است.
«شناختخوبى یک سرى کارها یا زشتى آنها مانند
شناختخوبى راستگویى و بدى دروغگویى، بالبداهه از سوى عقلها دانسته مىشود; اما
استنباط ملاکهاى خوبى و یا بدى در یک کار مشخص خارجى، به تفکر و استدلال نیاز
دارد و لذا عقلها در تشخیص کارهاى خوب از بد، به طور اجمال با هم اختلافى ندارند;
مانند شناخت زشتى ظلم. اما اگر عقلها بخواهند به تفصیل درباره کارها حکم کنند، در
اینجاست که مىبینیم خوارج، کشتن مخالفان خود را نیک مىشمارند; در حالى که قاطبه
مسلمانان، چنین کارى را زشت مىدانند.» (35)
قاضى همان طورى که در مقدمه این بحث گذشت، عقل را نه
یک استعداد در انسان; بلکه مجموعهاى از علوم تعریف کرده است و گفتیم که مقصود او
از این علوم، همان قضایاى بدیهى از جهتحسن و قبح مىباشد. قضایایى که در عبارت
بالا آنها را فى الجمله بدیهى شمرد; به نحوى که همه عقلها یک نوعى حکم دارند.
بنابراین، باید دید که حسن و قبح از دیدگاه این عقل،
که همان قضایاى بدیهى مربوط به حسن و قبح مىباشد، چیست:
«قبیح، چیزى است که وقتى شخص قادر بر آن، انجامش داد،
احیانا مستحق مذمت مىگردد. مقصود از «احیانا» این است که گناهان صغیره استحقاق
عقاب ندارند. البته آنها زشت هستند; اما انسان به خاطر آنها به هیچ وجه مستحق مذمت
نمىشود; هر چند براى آن نیز ممکن است استحقاق مذمتباشد و این زمانى است که انجام
دهنده آن، به اندازه مجازات این گناه صغیره، از ثواب برخوردار نباشد (و الا این
ثواب کفاره آنها مىشود) همچنین مقصود از «احیانا» این است که بچهها و دیوانگان و
حیوانات کارهاى زشتى انجام مىدهند; اما استحقاق مذمت ندارند» (36)
منظور از حسن نیز نه حسن ظاهرى; بلکه حسن از جهتحکمت
مىباشد. و این دو نوع خوبى از هم قابل تفکیک مىباشند; هر چند ممکن است متحد نیز
بشوند. مثلا شخصى با قدمهاى آرام و استوار که به ظاهر زیبا جلوه مىکند، در صدد
کشتن بى گناهى باشد. اینجا این حرکت، به ظاهر زیبا مىینماید; اما با نگاهى
حکیمانه زشت است و بر عکس، آن که دارویى تلخ را براى نجات یک شخص از مرض مزمن به
وى مىخوراند، در ظاهر عملى زشت و در نگاه واقعى، کارى زیبا را انجام مىدهد.
(37)
عاقل کیست؟ به نظر قاضى، عاقل کسى است که دانشهاى
بارآورنده عقل را پیش خود حاضر مىیابد و او، کسى است که عملکردش با شیوه دیوانه
فرق دارد. (38) شخص عاقل بین چیزى که نفع دهنده و ضرر رساننده است، فرق
گذاشته و اولى را انتخاب مىکند و از دومى دورى مىگزیند، مگر اینکه در آن،
منفعتى در آینده که بیش از ضررش باشد گمان ببرد که در این صورت آن را اختیار خواهد
کرد. اگر دیده شد که بعضى از انسانهاى عاقل دستبه چنین انسانى نزدند، معلوم
مىگردد که قدرت تشخیص آنها ناقص است. (39) عاقل، نسبتبه حالاتى که به
او اختصاص مىیابد، شناخت پیدا مىکند. او مىداند مرید استیا متنفر و یا معتقد و
یا هر حالتى دیگر. (40) به مدرکاتش علم دارد; (41) بدیهیات
را مىشناسد; (42) راه استدلال را بلد است; (43) مىداند چه
موقعى براى کارى اقدام و چه زمانى از آن اعراض نماید; اما این به معناى انتخاب
دائمى طاعت و ترک معصیت نیست. (44) کارها را با هدف انجام مىدهد; اما
شخصى که خواب استیا سهو کرده ستبدون انگیزه کارش را انجام مىدهد. (45) او
فى الجمله حالات یک فعل، مانند: زشتى کار بد و خوبى کار پسندیده را مىشناسد.
(46)
بنابراین، عقل، نوعى آگاهى و شعور است و از این جهت،
عاقل با بچه مشترک است. اما عاقل با بچه این تفاوت را دارد که او قادر نیستبه
خاطر غلبه شهوتهاى مختلف، حجت را از شبهه تمیز دهد. بنابراین، عاقل کسى است که
بتواند به منظور انجام خواستخود، شهوت خود را بمیراند. البته عاقل با قدرت
استدلال خود نیز از دیگران فرق پیدا مىکند. (47)
همگانى بودن عقل:
عقلى که قاضى و معاصران او توصیف مىکنند، استثنا
بردار نیست. همگان از آن برخوردارند و لذا براى همگان هدایتگر است. ابوسلیمان
سجستانى مىگوید; عقل در یکى از ماها جمع نشده است; بلکه عقل براى همه مردم
مىباشد. و لذا حسنى زینه ادعا مىکند که از مطالعه کتاب مغنى، به دست مىآید که
به نظر قاضى، معقول چیزى است که عاقلان بدان اقرار مىنمایند و در پیش او، با توجه
به اینکه در بسیارى از موارد، «العقول» یا «العقلاء» را به جاى «عقل» استعمال
کرده است، جنود عقل، همان جنود عقلها است. (48)
فارابى این نوع عقل را با دیدى انتقادى، «نظریه
ابتدایى مشترک نزد همه مردم یا اکثریت» (49) نامیده است. ابن خلدون
نیز به این عقل، «معقول متعارف» (50) مىگوید.
البته قاضى عبدالجبار، خطاى عقلا را قبول دارد، منتها
خطا را به غیر جهت عقل در احکام صادر از انسانهاى عاقل نسبت مىدهد: «وقوع خطا از
عاقل قابل انکار نیست و حالاتى عارض مىگردد و انگیزههاى نفسانى تحقق مىیابد;
اما این مساله در صحت عقل تاثیرى ندارد... خطا از عوامل دیگرى ناشى مىگردد».
(51) و لذا در جاى دیگر گفته است: «مرکب عقل در ابتداى امر، بین همه
انسانها مساوى است و لذا جایز نیستبعضى از آنها، بر خلاف آنچه که دیگران هستند،
باشند». (52)
این نکته را اضافه مىنماییم که از جهت عقل، در وجه
کلى قاضى نمىخواهد با نسبت دادن عقل به عقلا، نسبى بودن آن را اثبات نماید; بلکه
عقلا را وسیلهاى مىداند براى کشف واقعیتبه وسیله عقل. دلیل این مساله آن است که
او عقل را دائما خطاناپذیر مىداند و به اصل خطا هم اعتقاد دارد; اما آن را به
ابعاد غیر عقلى انسانهاى عاقل نسبت مىدهد. البته نوعى نسبیت عقلانى را در
مقالهاى دیگر با تکیه بر اندیشههاى قاضى بررسى کردهایم که در بحثحاضر
نمىگنجد; چرا که در مقاله حاضر، متناظر بر نظریه شیعه بحثهاى معتزله را بررسى
مىکنیم.
حسن و قبح عقلى و رابطه آن با تجربه: به نظر قاضى
عبدالجبار، حسن و قبح عقلى از بدیهیات است:
«از بدیهیات عقل، علم به وجوب واجب و زشتى کار بد و
خوبى کار خوب به طور اجمال مىباشد; مثلا دروغ بى فایده به بداهت عقلى زشت است;
البته نه اینکه این زشتى را در یک دروغ معین خارجى نیز تشخیص دهد; چرا که راه
ناختبدى دروغ معین، استدلال به قیاسى است که کبراى آن بدیهى بودن زشتى دروغ
مىباشد.» (53)
پس در عین حال که به نظر قاضى، قضیه حسن و قبح از
قضایاى بدیهى است; اما قابل تطبیق به موارد جزیى نیز مىباشد، منتها در این مرحله
باید از طریق استدلال اثبات نمود که کجا زشتى و کجا زیبایى وجود دارد. حتى ایشان
معتقد است ریشه بدیهیات عقلى موضوعات جزیى قابل تجربه است:
«بدیهیات عقلى تنها زمانى معتبرند که امکان رسیدن به
موضوعى جزیى که عقل بدیهى بدان تعلق دارد، وجود داشته باشد. پس ممکن نیستبه
اجمال، قبیح بودن ظلم را بدیهى بدانیم، مگر اینکه راهى براى شناخت تفصیلى آن از
طریق امتحان و تجربه وجود داشته باشد». (54)
بنابراین، بدیهیات کلى عقلى خودش از تجربیات منتزع
مىشود. برخلاف آنچه ابنسینا در این باره معتقد است و مىگوید: بدیهیات مقدم بر
تجربیات است. و لذا حسنى زینة در توصیف این برداشت قاضى گفته است:
«این استار «تجربى» در سطح روانشناسى، کمک مىکند
[تا] عقل را به عنوان «صفحهاى سفید» یا به عنوان استعداد فرض کنیم و نقش الهى را
در علوم بدیهى به صرف خلق کردن این ا ستعداد، تقلیل دهیم». (55)
حسن و قبح، ذاتى استیا جهت دار: خوبى و بدى در افعال
به لحاظ ذات آنهاست ; در عین حال به خاطر مصالح و مفاسد نیز کارها به آن دو صفت
توصیف مىشوند. قاضى مىگوید; همان طورى که یکى از ماها کار خوبى را به خاطر نفع و
دفع ضررى که دارد انتخاب مىکند، گاهى انتخاب یک کار به خاطر حسن ذاتى آن مىباشد.
دلیل آن، این است که اگر یکى از ماها را بین راست گفتن یا دروغ گفتن در یک موردى
مخیر کنند و نفع و ضرر آن دو را مساوى فرض کنیم، حتما مورد انتخاب راست گفتن خواهد
بود. و لذا خداوند خوبىها را نه براى جلب منفعت; بلکه براى حسن ذاتى آنها انجام
مىدهد; چرا که خداوند از همه چیز بى نیاز است ولذا به مصالح موجود در کار حسن،
احتیاجى ندارد. (56)
از همینجاست که قاضى، حسن و قبح را در کارها چند وجهى
مىبیند. عبارت قاضى در این باره چنین است:
«هیچ کارى نیست مگر اینکه ممکن استبه شیوهاى واقع
شود که به «خوب» توصیف شود که اگر بر عکس آن واقع مىشد، به «زشت» توصیف مىشد و
اما فعلى خود به خود، به هیچ یک از آن دو صفت توصیف نمىشود». (57)
قاضى براى تکمیل این موضعگیرى در جاى دیگر گفته است;
البته کارهایى وجود دارد که همیشه زشتیا زیبا هستند مانند: رد امانت و شکر نعمت و
پرداخت قرض و ظلم و دروغگویى این کارها هیچ گاه از حسن یا قبح جدا نمىشوند. (58)
حسن یک چیز از واجب بودن آن و قبح یک چیز از حرام بودن
آن جدا نیست: براى قاضى واجب کردن الهى (علاوه بر حسنى که در کارها موجود است) به
عنوان عملى جداگانه معقول نیست و به تعبیر خودش، واجب، موجب نمىخواهد. این
موضعگیرى متعلق به همه معتزلیان مىباشد.
شهرستانى مىگوید:
«معتزله بر این امر اتفاق دارند که حسن و قبح را باید
به وسیله عقل شناسایى نمود، و به خوبها گردن نهاد و از بدها اجتناب نمود.
بنابراین، تکالیف خدایى از باب لطف مىباشد.» (59)
و به همین دلیل است که قاضى به خودش اشکال مىکند که
اگر واجب کردن نیز به عهده عقل است، پس چرا درباره اولین واجب بر انسان به «اول ما
اوجب الله علیک» (60) تعبیر نمودهاى وى مىگوید:
«اگر کسى سؤال کند که از آنجا که به نظر شما واجب را
نباید واجب کنندهاى واجب نماید، پس معناى کلام شما «اول ما اوجب الله علیک»
چیست؟ در جواب گفته مىشود; معناى آن، «ما عرفک الله وجوبه» مىباشد; یعنى آنچه
را که واجب بودنش را خدا بر تو آگاه نموده است» (61)
آنچه که از عبارت بالا استفاده مىشود، این است که
قاضى همه واجبات و همه حرامها را چه آنها که در شریعت منقول بیان شده و چه آنها
که بیان نشده است; ناشى از عقل مىداند.
تحلیل و بررسى
1- برخلاف تفکر شیعه درباره حسن و قبح که آن را
وسیلهاى براى رسیدن به احکام الهى مىدانستند، در اندیشه معتزله و قاضى
عبدالجبار، عقل خودش تولید گر احکام لازم العمل براى انسانها مىباشد. عقل، جزیى
از دین نیست; بلکه دین جزیى از عقل است. به این ترتیب، عقل نیازى به این ندارد که
بعد از یافتن حسن و قبح افعال، از طریق ملازمه (ملازمه بین درک عقل و حکم شرعى که
در تفکر شیعى بررسى کردیم) حکم دیگرى به نام حکم شرع را کشف نماید; بلکه درک عقل،
حکم نیز مىباشد. اندیشه قاضى را مىتوان چنین ترسیم نمود:
2- عقل کلى جبارى هر چند از بدیهیات عقلیه به حساب
مىآید، منشا انتزاعش، اعیان خارجى است.
تجربه و آزمایش، وسیلهاى استبراى تطبیق حسن وقبح بر
موارد خارجى; در حالى که در اندیشه شیعه، تطبیق حسن و قبح بر قضایاى جزیى غیر از
موارد استثنایى، امکان نداشت.
3- از آنجا که در این دیدگاه، وجوب و حرمت اشیا مانند
حسن و قبح آنها، در درون آنها نهفته است و به عبارتى، همان حسن و قبح است و نیازى
به وجوب و حرمت زاید از سوى خدا وجودندارد، امکان استفاده از آن براى همگان ممکن
است; در حالى که در تفکر شیعه بحث استنباط وجوب و حرمت الهى مطرح بود که طبعا
احتیاج به کارشناس دینى داشت که همان مجتهدان باشند. در نتیجه، در عین حال که عقل،
همگانى بود، بهره بردارى از آن، مخصوص مجتهدان مىشد.
به نظر قاضى، احکامى که از عاقل صادر مىشود، حتما
حجیتخواهد داشت و محرک عمل مىباشد و عاقل، همه انسانهاى بالغ مىباشند. تنها
دیوانگان، بچهها و حیوات از عقل برخوردار نیستند. البته هر انسان نابالغى عقل به
معناى استعداد را داراست; اما قاضى در تعریف عقل، آن را به مجموعهاى از علوم
تفسیر کرد که (بالفعل) به دارنده آن، قدرت تشخیص مىداد.
4- در تفکر اعتزالى جبارى، عقل، مقدس است نه دین; در
حالىکه درتفکر شیعى، عقل، فقط زمانى مقدس خواهد بود که به حکمى دینى دست پیدا کند
و در واقع، آنچه مقدس است، دین است و عقل، ابزارى استبراى کشف آن. نتیجه این
خواهد بود که احکام اخلاقى اجتماعى مکتشف به وسیله عقل، فى حد ذاته مقدس است و
لزومى ندارد که عدهاى یا شخصى با ابلاغش آن را مقدس نمایند. نتیجه دیگر اینکه،
همه انسانها به لحاظ پاىبندى به قواعد اخلاقى عقلى / اجتماعى، در جامعه صاحب
حرمت و احترام خواهند شد. باز این نکته را تاکید مىکنیم که بحث کنونى ما در
مواردى است که عقل، احکام ثابت دائمى تولید یا کشف مىکند و نتایج این احکام،
تشکیل دهنده اخلاق اجتماعى یک جامعه معنوى است.
نتیجه کلى:
تفکر شیعه و معتزله با تکیه بر حسن و قبح عقلى
مىتوانند در یک جامعه سیاسى دینى، منجر به آزادى سیاسى معنوى شهروندان گردند.
برخلاف اندیشه اشاعره، اخباریه و همه جبرگرایان بالطبع باید احکام صادره از حاکمان
جامعه را به عنوان اخلاق اجتماعى لازم الاتباع بپذیرند. در اندیشه عقل گراى شیعه،
حاکمان نیز مجبورند آنچه را که انسانهاى عاقل بدان حکم کردهاند، گردن نهند.
بالاخص با لحاظ اندیشه اعتزالى جبارى، شهروندان به صورت فعال مىتوانند در
شکلگیرى اخلاق سیاسى اجتماعى دخالت نمایند. آنها مىتوانند مسؤولان سیاسى خود را
در صورتى که برخلاف ارزشهاى مشترک پذیرفته شده رفتار نمایند، مورد اعتراض و نقد
قرار دهند.
بنابراین، قرائت معتزله جبارى از عقل عملى، بیشتر از
قرائتشیعى، زمینه ساز آزادى سیاسى / معنوى در جامعه مىباشد. دلیل آن، این است که
در وهله اول، قرائت ایشان، عقل را همگانى دانسته و بهره بردارى از عقل را با
قیدهاى ویژه از دسترسى همه انسانهاى عاقل - آن طور که در تفکر شیعى تصویر شد -
دورنبرده است.
قبلا اثبات شد که مدرکات عقلى با قرائت معتزلى از آن،
حکم نیز مىباشد. انسانهاى عاقل با تکیه بر عقلهاى خود بعد از درک حسن یک کار یا
قبح آن، دیگر منتظر استنباط حکم دیگرى از شارع نخواهد بود; بلکه حسن، همان واجب
بودن و قبح، همان حرام بودن مىباشد. قاضى عبدالجبار حتى در شرعیات مىگفت: «حسن،
از وجوب در واجبات شرعى جدا نیست و لذا نماز قبل از وقت نه حسن دارد و نه وجوب...
و لذا فرقى ندارد که با لفظ حسن یا به لفظ وجوب، از احکام یاد کرد» (62)
از طرف دیگر، قاضى نگران تطبیق درک کلى عقلى بر موارد
جزیى خارجى نبود و آن را ممکن مىدانست; اما در تفکر شیعه همان طورى که بیان شد،
تطبیق قضایاى عقل عملى بر موارد جزیى خارجى ممکن نیست فقط در موارد استثنایى چنین
چیزى ممکن است. این بود که عملا از آن استفاده نمىشد و در همه جا باید با رجوع به
شریعت منقول، حکمى را به دست آورد; هر چند مورد، از موارد درک عقلى باشد.
کم اهمیت کردن عقل عملى درا ندیشه شیعى، در عین پذیرش
آن و على رغم جدا شدن از تفکرات عقل گریزانه اخبارى و اشعرى، علل مختلف مىتواند
داشته باشد. از جمله اینها، خطاپذیرى عقل را مىتوان نام برد; در حالى که احکام
شرعى را باید به یقین برگرداند. حسین حقانى مىگوید:
«در بخش احکام شرعى و تکالیف عبادى و غیر عبادى، عقل
به تنهایى نمىتواند کارساز باشد... نقش اصلى ... در این قسمت، همان مسائل و مطالب
مربوط به وحى و منابع وابسته به آن; از قبیل: قرآن و احادیث وارده مىباشد. و رمز
اصلى اینها، همان محدودیت عقلى و امکان بروز خطا و اشتباه در آن است» (63)
مطلب دیگرى که باز در تفکر شیعى مىتوان در این باره
اظهار نمود، این است که شیعه در صدد حفظ مصونیتشرعى در جامعه بوده و عقل گرایى
افراطى را در قبال آن مىدانسته است و لذا در فقه شیعه هم که عقل را یکى از منابع
استنباط به حساب آورده است، آن را از دلیل نقلى متاخر مىداند: «عقل زمانى بهآن
رجوع مىشود که از نقل، چیزى نتوان درباره موضوعى به دست آورد». (64)
در آخر بر این نکته تاکید مىکنیم که هر چند با مبانى
کلامى نمىتوان زمینهاى مناسب براى آزادى سیاسى در اندیشه شیعه دست و پا کرد، این
مهم با تکیه بر مبانى فقهى شیعه (حتى بیشتر و گستردهتر از آنچه از اصول معتزلى در
این باره وجود دارد) به گونهاى دقیقتر و بهتر قابل حصول است. نگارنده در
مقالهاى مستقل مبانى فقهى شیعه در این باره را مورد بررسى قرار داده است.
پىنوشتها:
1- مرتضى مطهرى، آشنایى با علوم اسلامى کلام و عرفان،
(تهران: انتشارات صدرا، بى تا،) صص 12 -13.
2- همان، ص63.
3- محمد رضا المظفر، عقائد الامامیة، (تهران: مؤسسة
البعثة، [بى تا]،) ص 44، عبارت مظفر چنین است:
«ان افعالنا من جهه هى افعالنا حقیقة و نحن اسبابها
الطبیعیة و هى تحت قدرنها و اختیارنا و من جهة اخرى هى مقدورة لله تعالى و داخلة
فى سلطانه لانه هو مغیض الوجود و «معطیه» فلم یجبر نا على افعالنا حتى یکون قد
ظلمنا فى عتابنا على المعاصى لان القدرة و الاختیار فیما نفعل، و لم یفوض الینا
خلق افعالنا حتى یکون قد اخرجها عن سلطانه ; بل له الخلق و الحکم و الامر، و هو
قادر على کل شیئى و محیط بالعباد.»
4- امام خمینى، طلب و اراده، سید احمد فهرى، (تهران،
مرکز انتشارات علمى و فرهنگى،1363)، صص53-56.
5- همان، صص57 - 61.
6- همان، ص63.
7- همان، صص 62 - 68.
8- همان، صص 68 - 72.
9- انفال /17 «و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمى»
10- دهر / 30 «و ما تشاؤو الا ان یشاء الله» .
11- امام خمینى، طلب و اراده، پیشین، صص 72 -77.
12- همان، صص77 - 78.
«مع ان اثر کل ذى اثر و فعل کل فاعل منسوب الى الله
تعالى و الیها کما عرفت لکن خیراتها و حسناتها و کمالاتها و سعاداتها کلها من الله
و هو تعالى اولى بها منها. و شرورها و سیئاتها و نقائصها و شقاواتها ترجع الى
نفسها و هى اولى بها منه تعالى; فانه تعالى صرف الوجود فهو صرف کل کمال و جمال و
الا یلزم عدم کونه صرفا و هو یرجع الى الترکیب و الامکان».
13- همان، صص77 - 82.
14- همان، صص 91 - 92، عبارت امام چنین است:
«ان الارادة الانسانیة ان کانت واردة من الخارج باسباب
و علل القدریة الى الارادة القدیمیة کانت واجبة التحقق من غیر دخالة للعبد فى ذلک
فیکون مضطرا فى ارادته و لازمه الاضطرار فى فعله لان ما یکون علته التامة اضطراریة
یکون هو ایضا کذلک و ان کانت ارادته بارادته ننقل الکلام الى ارادة ارادته فاما
این یتسلسل او یلزم الاضطرار و الجبر».
15- جعفر سبحانى، سرنوشت از دیدگاه علم و فلسفه، (قم:
نشر توحید، [بى تا])، صص 135 -139. آنچه در توضیح کلام حضرت امام آوردیم، تلخیص
است از این کتاب که قدرى دخل و تصرف آن صورت گرفته است.
16- مارتین مکدرت موت، اندیشههاى کلامى شیخ مفید،
ترجمه احمد آرام، (تهران: دانشگاه تهران، آذر 1372،) ص216.
17- قاضى عبدالجبار، شرح الاصول الخمسة، الطبعة
الثانیة، (بى جا: مکتبة وهبة، رمضان 1408)، ص223.
18- قاضى عبدالجبار، المغنى، ج 8، الجزء الثامن; وزارة
الثقافه و الارشاد القومى، المؤسسة المصریة، [بى تا]، مقدمه کتاب، از دکتر ابراهیم
مدکور، صص ج. و. د. او در این عبارت، با استفاده از کتاب مذکور، توضیح دهنده نظریه
خود قاضى عبدالجبار مىباشد.
19- همان، ص د.
20- قاضى عبدالجبار، شرح الاصول الخمسة، پیشین، ص 32.
21- قاضى عبدالجبار، المغنى، پیشین، ج 8، صص6 - 12.
22- همان، ج 8، صص13 - 42.
23- این کلام قاضى، خلاف آن چیزى است که در کتابهاى
کلامى شیعه و معتزله معروف است و آن اینکه، براى اولین بار، ابوالحسن اشعرى نظریه
«کسب» را در علم کلام مطرح کرده است، نه ضرار ابن عمرو.
24- قاضى عبدالجبار، المغنى، پیشین، ج 8، صص83 -96.
25- همان، صص 110 -129.
26- همان، ص157.
27- همان، ص 4، عبارت قاضى عبدالجبار چنین است: «و ذکر
شیخنا ابوعلى رحمة الله، ان اول من قال بالجبر و اظهره معاویة، و انه اظهر ان ما
یاتیه بقضاء الله و من خلقه، لیجعله عذرا فیما یاتیه، و یوهم انه مصیب فیه، و ان
الله جعله اماما و ولاه الامر، و فشى ذلک فى ملوک بنى امیة، و على هذا القول قتل
هشام بن عبدالملک غیلان رحمه الله»
28- المغنى، ج 11، پیشین، ص 375.
29- حسنى زینة، العقل عند المعتزلة: تصور العقل عند
القاضى عبدالجبار، الطبعة الاولى، (بیروت: دارالافاق الجدیدة، 1978)، صص 31 - 32،
عبدالکریم عثمان نیز از کتاب «نظریة التکلیف» قاضىعبدالجبار، چاپ بیروت از صفحه
75 -77، نقل کرده است.
30- امام خمینى، تهذیب الاصول، (قم: مؤسسة النشر
الاسلامى، 5 - 14 ه ق /1313 ه ش)، ج 1، صص 200 - 201 و نیز: امام خمینى، الرسائل،
(قم: مؤسسه مطبوعاتى اسماعیلیان، [بى تا])، ص 122، منبع دوم را به نقل از: محمد
جواد حیدرى، «رابطه عقل و دین با زمان و مکان» نقل کردم. این مقاله در جلد هشتم
مجموعه آثار کنگره بررسى مبانى فقهى حضرت امام به چاپ رسیده است، گروهى از
نویسندگان، منابع فقه و زمان و مکان ; ج 8، مؤسسة تنظیم و نشر آثار امام خمنى (س)،
در این کتاب، آخرین مقاله از ایشان چاپ شده است.
31- محمد رضا المظفر، اصول الفقه، ج1، الجزء الثانى،
الطبعة الثانیة (النجف: دار النعمان1386 ه. ق) صص 35 - 205.
32- محمد تقى الحکیم، الاصول العامة للفقه المقارن، الطبعة
الثاثنة، (قم: مؤسسة آل البیت،1979)، ص293.
33- محمدرضا المظفر، اصول الفقه، ج 1، الجزء الثانى،
پیشین، ص 235.
34- محمد تقى الحکیم، الاصول العامة للفقه المقارن،
پیشین، ص293.
35- قاضى عبدالجبار، المغنى، پیشین، ج6، ص 20.
36- قاضى عبدالجبار، شرح الاصول الخمسة، الطبعة
الاولى، (القاهرة: مکتبة وهبه، ذوالحجة، 1384، ابریل سنة 1965)، ص 41.
37- همان، ص 132.
38- قاضى عبدالجبار، المغنى، پیشین، ج 11، ص 378.
39- همان، ج13، ص 401.
40- همان، ج 11، ص 382.
41- همان، ج 11، ص 380.
42- همان، ج 11، ص383.
43- همان، ج 11، ص 380.
44- همان، ج 12، ص297 و ص 151.
45- همان، ج6، صص186 -187.
46- همان، ج6، ص186 و ج 11، ص 198.
47- العقل عند المعتزلة ; تصور العقل عند القاضى
عبدالجبار، پیشین، صص37 - 41.
48- همان، صص49 - 50.
49- همان، ص 50.
50- همان، ص 51.
51- همان، ج13، ص 151.
52- همان، ج13، ص 28.
53- همان، ج 12، صص 65 -66 و ج 11، ص 198 و ج 14، ص
128.
54- همان، ج 11، ص199.
55- العقل عند المعتزلة، تصور العقل عند القاضى
عبدالجبار، پیشین، ص 65.
56- قاضى عبدالجبار، المغنى، پیشین، ص307.
57- قاضى عبد الجبار، شرح الاصول الخمسة، پیشین، ص
564.
58- همان، ص567.
59- الشهرستانى، الملل و النحل، الطبعة الثانیة،
(القاهرة: المکتبة الانجلو المصریة، بى تا)، ص 50.
60- قاضى عبدالجبار، شرح الاصول الخمسة، پیشین، ص39.
61- همان، ص76.
62- همان، ص76.
63- حسین حقانى، «تعقل و تعبد در معارف اسلامى» این
مقاله در مجموعه آثار کنگره بررسى مبانى فقهى حضرت امام خمینى (س)، ج 8، مؤسسه
تنظیم و نشر آثار امام خمینى (س)، صص 325 -346، چاپ شده است.
64- محمد جواد مغنیه، الشیعة فى المیزان، الطبعة الحاد
یعشر،(بیروت: دار التیار الجدید،1417 ه..ق /1996م)، ص327.