hc8meifmdc|2011A6132836|Tajmie|tblnews|Text_News|0xfdffb93001000000af05000001000200
فرهنگ واژههاى عرفانى - ادبى
اگرچه اهل ادب با ذوق عارفانه و شوق عالمانه خویش به کنه معانى کلمات وعبارات و اصطلاحات و تعابیر ادبى و شاعرانه واقفند امّا از آنجا که در این فصلشمّهاى از صور لفظى و معنوى سخن را برشمردیم مِن باب نمونه کلماتى چند کهبیشتر در اشعار و نوشتهها بهکار مىرود را نیز شرح و تفسیر مىنمائیم تا در خلالمطالعه اشعار و نوشتههاى مندرج در این کتاب به فرامعنى بودن آنها بیشتر توجهگردد و بر شیرینى مضامین بیفزاید و وسعت تخیل و دامنه نگرشِ عمیق شاعران ونویسندگان فارسى زبان بیش از پیش روشن شود.
تعاریف عرفانى این متن اقتباس و برگرفتهاى از کتاب «تصوف(17) و ادبیاتتصوف» و فرهنگهاى مختلف و بخصوص لغتنامه دهخدا است.
اشعارى که براى نمونه در تشریح هر کلمه آمده عموماً از دیوان حافظ و بعضاًدیگر شاعران پارسىگوى است و فىالمثل از 208 بار تکرار کلمه «یار» در شعرحافظ تنها 4 مورد و از 607 بار تکرار «دل» 5 مورد را برگزیدیم.
شیوه گردآورى این مطالب چنین است که ابتدا مفهوم عارفانه و صوفیانهمربوط به هر کلمه ذکر مىگردد و سپس معناى لغوىِ آن از فرهنگهاى مختلفاضافه مىشود و در پایان نمونههاى شعرىِ مناسب چاشنى شرح مذکور مىگردد.
1- آب حیوان:
در اصطلاح عرفانى به وجود مطلق و تعین اول گویند./در لغتبه معناى آب زندگانى است.
آب حیوان اگر این است که دارد لب دوست
روشن است این که خضر بهره سرابى دارد
حافظ فرماید:
آب حیوان تیرهگون شد خضر فرخپى کجاست
خون چکید از شاخ گل، ابر بهاران را چه شد
2- ابد:
عبارت است از امتداد ظهورات معنى در صور اسماء قابله و صفاتمنفعله و در لغت استمرار وجود در زمانهاى مقدره غیرمتناهیه در مستقبل
حافظ فرماید:
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستى و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
3- ابرو:
اعوجاج(18) سالک را گویند از صراط مستقیم شریعت و طریقت و درلغت موى روئیده بر ظاهر استخوان قوسى شکل بالاى کاسه چشم.
در نمازم خم ابروى تو با یاد آمد
حالتى رفت که محراب به فریاد آمد
4- اَحَدْ:
اسم ذات و مطلق معنى است و در لغت یگانه و فرد و نامى از نامهاىخداوند است. مؤلف گوید:
من رو به سویت داشتم، وهم و گمان بگذاشتم
واحد احد پنداشتم، اى قبله و فرقان من
5- آرزو:
میل است به اصل و مبدأ خود/در لغت به معناى شهوت و اشتهاءاست چنانکه فردوسى گوید:
نگه کن که ما از کجا رفتهایم
نه مستیم و بر آرزو خفتهایم
حافظ گوید:
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگى کن کاو بندهپرور آید
و یا:
آن را که بوى عنبر زلف تو آرزوست
چون عود گو بر آتش سوزان بسوز و ساز
6- ارغنون:
فرط تعلق و محبت را گویند به نوعى که از جمیع تعلقات و صورکثرات منقطع گردد/در لغت نام سازیست که افلاطون وضع کرده و نام کتاب منطقارسطو است.
منوچهرى دامغانى گوید:
همى راندم فرس را من به تقریب
چو انگشتان مرد ارغنون زن
حافظ گوید:
در زوایاى طربخانه جمشید فلک
ارغنون ساز کند زهره به آهنگ سماع
و یا:
ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است
چون از این غصّه ننالیم و چرا نخروشیم
7- آز:
آرزوى نفس را گویند به طریقه هوا و هوس / در لغت زیاد جستن،زیادهجویى، طمع، فردوسى گوید:
بهرجاى جاه وى افزون کنم
ز دل کینه و آز بیرون کنم
حافظ گوید:
سماط دهر دونپرور ندارد شهد آسایش
مذاق حرص و آز اى دل بشوى از تلخ و از شورش
8 - ازل:
امتداد فیض را گویند از مطلق معنى و ظهور ذات احدیت در مجالىِاسماء فعلى و در لغت زمانى که آن را ابتدا نباشد.
حافظ گوید:
در ازل پرتو حسنت ز تجلى دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
و یا:
ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل
تو پس پرده چه دانى که، که خوب است و که زشت
و یا:
مرا روز ازل کارى به جز رندى نفرمودند
هر آن قسمت که آنجا رفت از آن افزون نخواهد شد
9- اشتیاق:
کمال انزعاج(19) دل را گویند به میل اصلى بهسوى مبدأ اولى درلغت به معناى آرزومند چیزى شدن و میل و رغبت بسیار به چیز یا کسى داشتن.مؤلف گوید:
اشتیاقِ لب ساقى به دل جام افتاد
التهاب دل ساغر به لب مینا بود
حافظ فرماید:
مُردم ز اشتیاق و در این پرده راه نیست
یا هست و پردهدار نشانم نمىدهد
10- افسانه:
ملاحظه اعمال گذشته را گویند در حینى که توجه به تکمیل نفسدر خاطر متمکن شده باشد و در لغت به معناى سرگذشت و حکایت گذشتگاناست.
حافظ گوید:
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
و یا:
ده روز مهر گردون افسانه است و افسون
نیکى به جاى یاران فرصت شمار یارا
11- افسوس:
تأسف سالک را گویند بر فوت اوقات و عزم تدارک مافات، درلغت به معناى حسرت و دریغ چنانکه ادیبالممالک فراهانى گوید:
افسوس که این مزرعه را آب گرفته
دهقان مصیبتزده را خواب گرفته
حافظ گوید:
افسوس که شد دلبر و در دیده گریان
تحریر خیال خط او نقش بر آب است
12- آه:
علامت و نشانه کمال عشق که زبان از شرح آن عاجز باشد و در لغتآوازى است که براى نمودن درد و رنج و الم و تأسف و اندوه از سینه برآرند.
حافظ می فرماید:
- مفلسانیم و هواى مى و مطرب داریم
آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند
- باغبانا ز خزان بىخبرت مىبینم
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد
- مست بگذشتى و از حافظت اندیشه نبود
آه اگر دامن حسن تو بگیرد آهم
13- آئینه:
مجلى تجلى حقیقى را گویند که بهصورت اعیان ثابته و اکوان(20)غیبیه ظاهر شود:
اى آینه جمال شاهى که تویى
وى نسخه نامه الهى که تویى
و در لغت به معناى آبگینه، چنانکه حافظ گوید:
حسن روى تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینه اوهام افتاد
و یا:
بر دلم گرد ستمهاست خدایا مپسند
که مکدّر شود آیینه مهر آئینم
و یا:
عکس روى تو چو در آینه جام افتاد
عارف از خنده مى در طمع خام افتاد
14- باده:
عشقى را گویند که هنوز اشتداد نیافته باشد و این مرتبه محبتمبتدیان است و در لغت بهمعناى شراب و مىاست، چنانکه
حافظ گوید:
صوفى ار باده به اندازه خورد نوشش باد
ورنه اندیشه این کار فراموشش باد
- مرا به کشتى باده در افکن اى ساقى
که گفتهاند نکویى کن و در آب انداز
- خوردهام تیر فلک باده بده تا سرمست
عقده در بند کمرترکش جوزا فکنم
15- بازى:
تحول نشآت الهیه را گویند چنانکه حافظ گوید:
بازى چرخ بشکندش بیضه در کلاه
زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد
و در لغت به معناى سرگرمى، تفریح و قمار آمده است
- تا چه بازى رخ نماید بیدقى خواهیم راند
عرصه شطرنج رندان را مجالِ شاه نیست
- آه از آن نرگس جادو که چه بازى انگیخت
واى از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
16- بامداد:
مقام گردش احوال است که موجب ترقى سالک از مرتبه سفلى بهعلیا گردد. و در لغت بهمعناى صبح زود و سپیده دم است.
حافظ گوید:
خنک نسیم معنبر شمامه دلخواه
که در هواى تو برخاست بامداد پگاه
17- بت:
مقصود اصلى و مطلوب حقیقى را گویند به هر صورت و هر پیکر کهظاهر گردد:
مسلمان گر بدانستى که بت چیست
بدانستى که دین در بتپرستى است
و در لغت بهمعناى صنم، معشوق و مجسمهاى که به شکل انسان یا حیوانسازند.
حافظ فرماید:
خیز و بالا بنما اى بتِ شیرین حرکات
که چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم
18- بحر:
وجود مطلق را و هستى حق را گویند و در لغت به معناى دریاست.
حافظ فرماید:
خیال حوصله بحر مىپزد هیهات
چهاست در سَرِ این قطره محالاندیش
و یا:
هر شبنمى در این ره صد بحر آتشین است
دردا که این معما شرح و بیان ندارد
19- برق:
لمعات(21) عشق و لمحات(22) شوق را گویند که از ذات اقدس الهى بردل سالک لایح گردد و در لغت بهمعناى درخشش و درخشندگى است.
حافظگوید:
برقى از منزل لیلى بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دلافگار چه کرد
و یا:
عقل مىخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد
20- بلا:
امتحانات الهى را گویند بهجهت تطهیر سالک و در لغت رنج وگرفتارى است. باباطاهر گوید:
به دام دلبرى دل مبتلا بى
که هجرانش بلا وصلش بلا بى
حافظ فرماید:
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیمشبى دفع صد بلا بکند
و یا:
دعاى گوشهنشینان بلا بگرداند
چرا به گوشه چشمى به ما نمىنگرى
21- بوى:
آگاهى دل را گویند از علاقه ازلى و پیوستگى اولى و در لغت به معناىرایحه و آنچه با قوه شامه احساس شود. عرفا گویند عاشق وقتى از دیدن معشوق باچشم سر ناتوان شد بوى دلبر را مىفهمد.
مولانا گوید:
بوى جانى سوى جانم مىرسد
بوى یار مهربانم مىرسد
حافظ فرماید:
به بوى زلف و رُخَتْ مىروند و مىآیند
صبا به غالیهسائى و گل به جلوهگرى
22- بهار:
فرح و سرور سالک را گویند و در لغت به ماه اول از سال خورشیدىگویند
حافظ گوید:
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید
23- بیابان:
مقام حیرت(23) و هیمان(24) را گویند و در لغت زمین بىآب و علفاست
حافظ گوید:
در بیابان گر ز شوق کعبه خواهى زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
24- پرده:
موانعى که میان عاشق و معشوق قرار گیرد و نیز اصطلاحى درموسیقى و در لغت روپوش و حجاب است.
مؤلف گوید:
پرده بردار تا جمال جمیل
متجلى شود به وجه کمال
حافظ فرماید:
حالى درون پرده بسى فتنه مىرود
تا آن زمان که پرده برافتد چها کنند
و یا:
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ورنه در مجلس رندان خبرى نیست که نیست
25- پیاله:
عشقى را گویند که اقوى از میل و مرتبه رقت باده باشد و در لغتساغر و جام است.
حافظ گوید:
پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر
به مى ز دل ببرم هول روز رستاخیز
26- پیام:
اوامر و نواهى الهى را گویند که عمل بر آن موجب بهطریق وجوبباشد و در لغت خبرى از کسى به سوى دیگرى.
حافظ گوید:
پیام داد که خواهم نشست با رندان
شدم به رندى و دردى کشیم نام و نشد
27- پیچ زلف:
تطور ظهورات صفت جلالى را گویند که موجب پوشیده شدنرخسار مطلوب و جمال وحدت شود و در لغت خم و تاب و حلقه زلف است
مؤلف گوید:
در پیچ و تاب زلفش آشوب خانه دارد
چشمان مى فروشش رازِ مغانه دارد
28- پیر:
انسان کامل را گویند و در لغت کهنسال و سالخورده است.
حافظ گوید:
به جان پیر خرابات و حق صحبت او
که نیست در سر ما جز هواى خدمت او
29- تجلّى:
ظهور حق را گویند به هر صورت و کیفیت و صفت که باشد و یاتجلى الهى در دل سالک است پس از پیمودن مراحل سلوک و وصول به مقام فناءفىالله و در لغت جلوهگر شدن است.
هاتف گوید:
یار بىپرده از در و دیوار
به تجلّى است یا اولىالابصار
30- ترانه:
آیین و راه محبت را گویند و در لغت سرود و نغمه و جوانخوشصورت.
هاتف گوید:
ما در این گفتوگو که از یکسو
شد ز ناقوس این ترانه بلند
که یکى هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الا هو
31- ترسابچه:
نتایج تجرید(25) را گویند از شهود تجلیات جمالیه و در لغتراهب مسیحى جوان است.
حافظ گوید:
نغز گفت آن بت ترسابچه بادهپرست
شادى روى کسى خور که صفایى دارد
32- ترک:
جذبه الهى را گویند که مسبوق به ریاضت و سلوک بسیار باشد ودرنهایت به مطلوب برسد و در لغت به معناى زیباروى و نام کسانى که ترکزبانند.
حکیم صفاى اصفهانى گوید:
دل بردى از من به یغما اى ترک غارتگر من
دیدى چه آوردى اى دوست از دست دل بر سر من
حافظ گوید:
اگر آن ترک شیرازى بهدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
و یا:
بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد
هلال عید به دور قدح اشارت کرد
33- ترهات:
اظهار صفات کمالیه را گویند از حالات و مقامات علیه و در لغتسخنهاى بیهوده است.
مؤلف گوید:
سخن عاقلان ز عشق بتان
ترّهات است بىقبول عقول
34- توبه:
رجوع دل است از هر چه نقصانپذیرست به آنچه باقى است و درلغت بازگشت از عمل نادرست به فعل روا.
یغماى جندقى گوید:
نه شیخ مىدهدم توبه و نه پیرمغان مى
ز بس که توبه نمودم ز بس که توبه شکستم
حافظ گوید:
پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ایستادهایم
و یا:
به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهار توبه شکن مىرسد چه چاره کنم
35- تیر:
انظار الهى و التفات عین عنایت نامتناهى است و در لغت ستارهعطارد و ماه چهارم از سال خورشیدى و روز سیزدهم هر ماه و بهره و نصیب.
خیالى بخارایى گوید:
اى تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعى به تو مشغول و تو غایب ز میانه
میرزاعلىنقى کمرهاى گوید:
مژگان یار از خم آن ابروان گذشت
باید ز جان گذشت چو تیر از کمان گذشت
حافظ فرماید:
یا رب این بچهترکان چه دلیرند به خون
که به تیر مژه هر لحظه شکارى گیرند
36- جام:
مجلاى تجلیات الهى و مظاهر انوار نامتناهى است و در لغت بهمعناى پیاله و کاسه و ساغر و تکه بزرگ شیشه را نیز جام گویند چون جام جم.
محمد ابدى نائینى گوید:
با جم بگو که جام تو دردى دوا نکرد
پاینده باد دولتِ جامِ سفالیم
حافظ فرماید:
جام مىو خون دل هر یک به کسى دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
و یا:
جام مى گیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنى از اهل جهان پاکدلى بگزینم
37- جان:
اعیان ثابته و حقیقت کونیه را گویند و در لغت روح و روان، نیرویىکه در جانداران هست و چون مرد نابود مىشود. حافظ گوید:
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
جان در ادبیات عرفانى فارسى بسیار بهکار رفته است چنانکه در مثنوى معنوى1600 بار و در دیوان شمس 6300 بار تکرار شده است تا حق مطلب بیان شود.
38- جانِ جان:
وحدت حقیقى است که به حقیقتالحقایق هم تعبیر شدهاست. در لغت به معناى اخص جان است:
جان جان چون واکشد ما را ز جان
جان چه باشد همچو من بىجان بدان
39- جذبه:
نزدیک شدن انسان است به تقریب عنایت الهى به مقام انسبىمشقت طى مراحل و منازل و در لغت به معناى کوشش و فاصله دو منزل است.
40- جرعه:
خصوصیت تجلى وجودى است که در جمیع ذرّات ظاهر شود ودر لغت مقدار کمى مایع که در یک دم نوشیده شود.
به نیم جرعه شرابى که باز مىماند
پس از کشیدن ساغر به ساغر از لب یار
41- جفا:
پوشیدن دل سالک را گویند از مشاهدات دقایق حسن و جمال جهتامتحان و در لغت بىوفایى و بىمهرى است.
خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند
به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند
سعدى فرماید:
تو جفاى خود بکردى و نه من نمىتوانم
که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایى
42- جلال:
ظاهر کردن حشمت و استغناى معشوق است بر دیده عاشق جهتنفى غرور عاشق و دریافت کبریاى معشوق. در لغت بزرگى و بزرگوارى عزت وشکوه.
حافظ گوید:
به وجه مرحمت ساکنان صدر جلال
ز روى حافظ و این آستانه یاد آرید
43- جمال:
ظاهر شدن حسن معشوق است و در لغت به معنى حسن صورت وزیبایى آمده است.
حافظ فرماید:
به رغم مدعیانى که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجّه ماست
44- جمعیت:
کمال احاطت دل است بر جمیع مراتب تجلیات که وحدتقادح(26) کثرات و تعینات نگردد و در لغت به معناى متحد گشتن، گروه مردم.
حافظ گوید:
- از خلاف آمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
- مرغ دل را صید جمعیت به دام افتاده بود
زلف بگشادى ز شست ما بشد نخجیر ما
45- جنت:
مقام تجلیات اعم از آثارى یا افعالى یا صفاتى یا ذاتى را گویند و درلغت به معناى بهشت است.
حافظ گوید:
دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
گر چه دربانى میخانه فراوان کردم
46- جور:
بازداشتن سالک از مشاهدات سیر و عروج بر مراتب رفیع که متوقعو منتظر باشد را گویند و در لغت ستم کردن و خط لب جام نیز گویند.
هوشنگابتهاج گوید:
چه جاى من که در این روزگار بىفریاد
ز دست جور تو ناهید بر فلک نالید
47- جهان:
عالم کثرات را گویند و صورت مظاهر امکان را دانند در لغت بهمعناى دنیاست.
حافظ گوید:
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آرى به اتفاق جهان مىتوان گرفت
و یا:
جهان پیر است و بىبنیاد از این فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
48- چاه زنخدان:
مشکلات فکر سالک را گویند که در اسرار عمیق و انواردقیق وجه باقى دست دهد و در لغت کنایه از گودى زیر چانه معشوق و زیبارویانرا گویند.
حافظ فرماید:
جان علوى هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
49- چشم:
صفت بصرى است که متعلق به تمام احوال سالک از خیر و شر ومراقب جانب او در نفع و ضرر باشد و در لغت عضو بینایى است.
سعدى فرماید:
چشم از تو برنگیرم ور مىکشد رقیبم
مشتاق گل بسازد با خوى باغبانان
حافظ گوید:
مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ورنه مستورى و مستى همهکس نتوانند
و یا:
به مژگان سیه کردى هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
50 - حبّ:
منشاء تجلیات ایجادى را گویند و در لغت به معناى دوستى و عشقو نیز به معناى ظرف سفالى چون خم.
حافظ گوید:
گفتم ملامت آید گر گِرد کوت گردم
والله ماراینا حباً بلا ملامه
51 - حجاب:
موانع را گویند که از جانب عاشق هویدا گردد و دو نوع است اولحجاب نورانى چون علم و عمل صالح که صالح را در مقام عجب دارد و حجابظلمانى چون اعمال خلاف چون حب دنیا و امل و فساد عقاید و افعال و اعمالذمیمه و در لغت به معناى پرده چنانکه حافظ فرماید:
حجاب چهره جان مىشود غبار تنم
خوشا دمى که از آن چهره پرده برفکنم
یا:
میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست
تو خود حجاب خودى حافظ از میان برخیز
52 - حضور:
مقام شهود وحدت را گویند در لغت به معناى نزد کسى بودن وآستان و پیشگاه است.
حافظ فرماید:
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید
و یا:
چو قسمت ازلى بىحضور ما کردند
گر اندکى نه به وفق و رضاست خرده مگیر
53 - خال:
وحدت ذاتیه را خوانند و در لغت نقطه سیاه روى پوست را گویند.
حافظ فرماید:
چشم بد دور ز خال تو که در عرصه حسن
بیدقى راند که برد از مه و خورشید گرو
54 - خرابات:
مطلق وجود را گویند و خراباتى، فانى مطلق و در لغت به معناىمیخانه و میکده است.
حافظ فرماید:
در خرابات مغان نور خدا مىبینم
و این عجب بین که چه نورى ز کجا مىبینم
55 - خرقه:
ظاهر وجود و بدن را نامند و در لغت جبه مخصوص.
حافظ فرماید:
گر مرید راه عشقى فکر بدنامى مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
و یا:
بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار رخ ساقى و مى رنگینم
56 - خط:
تعین وجه حق و ظهور تجلى جمال مطلق است. و در لغت بهمعناىنوشته و فاصله بین دو نقطه است حافظ گوید:
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئلهآموز صد مدرس شد
57 - خم:
مرتبه سرى و لطیفه روحى را گویند و در لغت به معناى ظرف سفالىبزرگ که در آن شراب ریزند به معناى کوس و طبل هم هست.
حافظ گوید:
چون مى از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب
فرصت عیش نگهدار و بزن جامى چند
58 - خمار:
سالک صاحب شهود است که مقارن تجلیات و جذبات باشد و درلغت به معناى حالتى که بعد از کیف شراب دست دهد.
حافظ گوید:
عبوس زهد به وجه خمار ننشیند
مرید خرقه دردىکشان خوش خویم
59 - خمخانه:
مجمع خمور تجلیات الهى و مهبط(27) اسرار نامتناهى است چونقلب انسان و در لغت به معناى خانه یا سردابى که خمهاى شراب در آن گذارند،میکده
حافظ فرماید:
ما را ز خیال تو چه پرواى شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است
60- خمر:
غلبه عشق را گویند و بر باده تجلیات که مقارن انواع ملامت و توبیخبُوَدْ و در لغت به فشرده انگور یا خرمایى گویند که تخمیر شده باشد و هرنوشابهاى که مستى آورد.
حافظ فرماید:
آنچه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است و گر از باده مست
61- درد:
حالتى را گویند که ناشى از خلوص محبت باشد و محب را تحمل آنمقدور نباشد اما حدوث آن باعث مزید توجه عاشق گردد و در لغت درد به معناىناخوشى و بیمارى و رنج است.
حافظ فرماید:
اشک خونین به طبیبان بنمودم گفتند
درد عشق است و جگرسوز دوایى دارد
و یا:
ما را که درد عشق و بلاى خمار کشت
یا وصل دوست یا مىصافى دوا کند
62- دُرد:
تجلى آثارى که در صور حسّیه رسوخ دهد و در لغت آنچه از شرابدر ظرف تهنشین مىشود چون لاى و لرد شراب
حافظ فرماید:
به دُرد و صاف ترا حکم نیست خوش درکش
که هر چه ساقى ما کرد عین الطاف است
63- دل:
صنعت کمال جامعیت و تمام سعت و احاطه را گویند که از جامعیتصفات وجودى ظاهر شده باشد و در لغت به معناى قلب است.
حافظ گوید:
دل خرابى مىکند دلدار را آگه کنید
زینهار اى دوستان جان من و جان شما
و یا:
حالیا خانه برانداز دل و دین من است
تا هم آغوش که مىباشد و همخانه کیست
و یا:
دولت آن است که بىخون دل آید بهکنار
ورنه با سعى و عمل باغ جنان اینهمه نیست
و یا:
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بسوختیم در این آرزوى خام و نشد
و یا:
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
64- دلبر:
صنعت قابضى(28) به سبب ظهور حکم محبت و حضور معنى مودتدر دل محب و در لغت به معناى معشوق.
حافظ گوید:
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
65- دیر:
عالم ناسوت(29) و هیکل انسانى را گویند و در لغت به معناى صومعهحافظ گوید:
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایى
خرقه جایى گرو باده و دفتر جایى
66- راز:
مسامرات(30) الهیه را گویند و در لغت به معناى سرّ و سخن نهان است
حافظ فرماید:
مدعى خواست که آید به تماشاگه راز
دستِغیب آمد و بر سینه نامحرم زد
67- راه:
مراتب تنزلات در قوس ترقى را گویند و در لغت به معناى مسیر وطریق است.
حافظ فرماید:
خشک شد بیخ طرب راه خرابات کجاست
تا در آن آب و هوا نشو و نمایى بکنیم
یا:
راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
68- رمز:
ظهور اسرار الهى را گویند و در لغت ایماء و اشاره، راز نهفته.
حافظ می فرماید:
تا نگردى آشنا زین پرده رمزى نشوى
گوش نامحرم نباشد جاى پیغام سروش
69- رندى:
در باختن طاعات بدنى و در گذشتن از عبادات نفسانى است و درلغت به معناى کارى از روى زیرکى و نوعى لاابالىگرى و بىقیدىِ مطلوب
حافظ گوید:
عشق و شباب و رندى مجموعه مراد است
چون جمع شد معانى گوى بیان توان زد
و یا:
ما را به رندى افسانه کردند
پیران جاهل، شیخان گمراه
70- زلف:
صفات جلالى و تجلیات جمالى است که موجب استتار وحدتجمال مطلق شود و در لغت به معناى گیسو است
حافظ گوید:
زلف آشفته و خوى کرده و خندانلب و مست
پیرهنچاک و غزلخوان و صراحى در دست
و یا:
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شدهام بى سروسامان که مپرس
71- زنار:
علامت اطاعت و مطاوعت(31) نفس در سلوک و خدمت نزد اهلریاضت است و در لغت بهمعناى رشتهایست که کشیشان به کمر خود مىبندند.
حافظ فرماید:
ذکر آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت
72- زهد:
اعراض از زیادتى و حصول اسباب دنیاوى که فاضل بود بر قدرحاجت است و در لغت به معناى پرهیزکارى، پارسایى است
حافظ گوید:
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش خمخانه بسوخت
و یا:
آتش زهد و ریا خرمن و دین خواهد سوخت
حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو
73- ساربان:
دلیل و راهنماى حق خواه مظاهر نبوت یا ولایت باشد. و درلغت به معناى دلیل کاردان و شتربان قافله را گویند.
سعدى فرماید:
اى ساربان آهستهران کارام جانم مىرود
آن دل که با خود داشتم با دلستانم مىرود
و یا:
با ساربان بگوئید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
74- ساغر:
عشقى که به حدّ محبت فراتیه رسیده باشد و مستى عاشق بهجایى رسیده که تعیّن عاشقى ظاهر نمانده باشد و در لغت به معناى جام و قدح
مؤلف گوید:
از ساغر لبانش نوشیدهام شرابى
پنهان نمىتوان کرد ساغر نشانه دارد
حافظ فرماید:
بیا تا گل برافشانیم و مىدر ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرح نو در اندازیم
و یا:
ساغر ما که حریفان دگر مىنوشند
ما تحمل نکنیم ار تو روا مىدارى
75- ساقى:
مبداء فیاض که همگى ذرات وجود را از باده هستى اضافىسرخوش کرده است و در لغت به کسى گویند که جام مىگرداند.
حافظ فرماید:
ساقى بنور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
و یا:
توبه کردم که نبوسم لب ساقى و کنون
مىگزم لب که چرا گوش به نادان کردم
و یا:
ساقىِ سیمساق من گر همه دُرد مىدهد
کیست که تن چو جام مى جمله دهن نمىکند
مؤلف گوید:
ساقى مىکشان اگر باده به ساغرم کند
جام و سبو بهم زنم شیشه توبه بشکنم
76- سبزه:
صفاى روحانى که از عینالحیوة معارف الهى در طور(32) خفى پیداشود و در لغت به معناى گیاه نورسته و نیز صورت گندمگون یار را گویند.
مؤلفگوید:
اى سبز مرا به سبزه بنواز
در باغ خداست خوشهچینى
77- سبو:
عشقى که چون به مرتبه قوت رسد در میکده احدیت جمعیه حکممحبت ذاتیه غالب شود و تعین عاشقى را درهم شکند. و در لغت به معناى کوزهشراب و میناى باده است.
حافظ گوید:
آخرالامر گِل کوزهگران خواهى شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنى
78- سرّ:
امر غیبى که از نظر عقل غایب بود و در لغت به معناى راز.
مولانا فرماید:
سرّ من از ناله من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
حافظ فرماید:
سرّ خدا که عارف سالک به کس نگفت
در حیرتم که بادهفروش از کجا شنید
79- سماع:
ظهور و وجدان حالات معنى را گویند بر وجهى که مستلزم بودفقدان قوت ضبط و تمیز احوال ظاهر را و دل را منصرف سازد به عالم وحدت وبهصورت رقص به ظهور رسد و در لغت رقص و دستافشانى صوفیان است.
حافظ گوید:
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سماع زهره به رقص آورد مسیحا را
80- سودا:
جذبه الهى که عاقبتش به انجذاب(33) تمام و انسلاب(34) عام مودىگردد و در لغت به معناى معامله، خرید و فروش و مالیخولیا، شیفته و شیدا.
حافظ گوید:
بگشا بند قبا اى مه خورشید کلاه
تا چو زلفت سر سودا زده در پا فکنم
81 - سیمرغ:
حضرت ربالارباب و مسببالاسباب را گویند و در لغت مرغىافسانهاى و موهوم که مىگویند بسیار بزرگ بوده و در کوه قاف بوده عنقا نیزمىگویند.
حافظ فرماید:
اى مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه تست
عِرض خود مىبرى و زحمت ما مىدارى
82 - شاهد:
ظهور جمال مطلق در مراتب اعیان تنزلات و مظاهر تجلیات راگویند و در لغت به معناى گواه و زیباروى
حافظ گوید:
شاهد آن نیست که مویى و میانى دارد
بنده طلعت آن باش که آنى دارد
83 - شمع:
عرفان دل به احوال تجلیات آثارى و اسرار و لوازم آن بر شجره بدنهم اطلاق گردد و در لغت به معناى وسیلهاى که از موم و فتیله سازند و روشنایىدهد.
حافظ گوید:
آن شمع سر گرفته دگر چهره برفروخت
و این پیر سالخورده جوانى ز سرگرفت
و یا:
در وفاى عشق او مشهور خوبانم چو شمع
شبنشین کوى سربازان و رندانم چو شمع
و یا:
افشاى راز خلوتیان خواست کرد شمع
شکر خدا که سرّ دلش در زبان گرفت
84 - شوق:
انزعاج و حرکت دل به جانب معشوق را گویند امّا بعد از وصول بهمطلوب نشأة شوق زایل شود به خلاف عشق و درد که در وصل بیفزاید لذا شوقدر ایام فراق معنا نماید و عشق در هر دم به اقتضاى فناى عاشق و در لغت به معناىمیل و آرزومندى است
سعدى فرماید:
شوق است در جدایى و جور است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم
و یا:
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
تو ساعتى ننشستى که آتشى بنشانى
85 - صبح:
ظهور تباشیر(35) جمال حقیقى از افق عالم غیب که ظلمت تعیناترا از صفحه دل عاشق بزداید گویند و در لغت زمان طلوع خورشید است.
حافظ فرماید:
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستى و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
و یا:
صبح است ساقیا قدحى پر شراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
و یا:
صبح امید که بُد معتکف پرده غیب
گو برون آى که کار شب تار آخر شد
86 - صبر:
سکینه دل بر مقامات و متاعب که طالب را در طریق سلوک پیشآید به رضاى خاطر گویند و در لغت به معناى قبول و تحمل دشوارى است.
حافظ فرماید:
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
واندر این کار دل خویش به دریا فکنم
سعدى فرماید:
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خارى هست
87 - صبوحى:
محامله و مکالمه به هنگام تجلى مطلوب است و در لغتبادهگسارى صبحگاهى.
سعدى فرماید:
بر من که صبوحى زدهام خرقه حرام است
اى مجلسیان راه خرابات کدام است
حافظ فرماید:
به صفاى دل رندان و صبوحى زدگان
بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند
88 - طامات:
کلماتى که صوفیان در وقت دعوى گویند و در لغت به معنىپوشانیدن و زرق و تلبیس و در اصطلاح صوفیانه سخنى که به ظاهر شایسته بیاننباشد و در معنا جز آن باشد. حافظ گوید:
خیز تا خرقه صوفى به خرابات بریم
شطح و طامات به بازار خرافات بریم
89- طرب:
وصول به مقام انس و حالات قدس را گویند و در لغت به معناىشاد شدن، شادمانى و شادى است.
حافظ گوید:
صبا به تهنیت پیر مىفروش آمد
که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد
90- طلب:
جستن حق به طریق عبودیت و یکى از هفت مرحله وصول سالکاست و در لغت به معناى خواستن و مرحلهاى از مراحل سبعه وصول سالکیناست.
حافظ گوید:
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
و یا:
گوهرى کز صدف کون و مکان بیرون بود
طلب از گمشدگان لب دریا مىکرد
91- عشرت:
لذت انس که عارف را با محبوب خود باشد و در لغت به معناىدوستىو خوشدلى و خوشگذرانى است.
سعدى فرماید:
دمى با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادى نمىخواهم که با یوسف به زندانم
92- عشق:
عشق را بر باطن و حقیقت عقل اطلاق کنند. بدان که روح را دواعتبار است: یکى توجه بهعالم وحدت و کشورِ قدسِ روح را بهاین اعتبار عشقخوانند. گاهى عشق را بر نفس توجه و انجذاب روح بهجانب وحدت اطلاق کنند واعتبار ثانى آنکه روح چون متوجه عالم کثرت گردد جهت بسط علم بر کثرات و درلغت از گیاه عشقه گرفتهاند که چون بر دیگر گیاهان پیچد آن را زرد و پژمرده نمایدچونانکه معشوق عاشق را زرد روى نماید و نیز از مراتب سبعه وصول است.
حافظ گوید:
در ازل پرتو حسنت ز تجلى دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
مولانا فرماید:
عشق از اول سرکش و خونى بود
تا گریزد هر که بیرونى بود
نظامى گوید:
گویند ز عشق کن جدایى
این نیست طریق آشنایى
پرورده عشق کن سرشتم
بىعشق مباد سرنوشتم
93- عشوه:
تجلیات جمالى که در مظاهر و صور آثار به اظهار رسد و در لغتبه معناى ناز و کرشمه و کارى که پنهانى صورت گیرد.
حافظ فرماید:
بالا بلند عشوهگر نقشباز من
کوتاه کرد قصه زهد دراز من
و یا:
مستور و مست هردو چو از یک قبیلهاند
ما دل به عشوه که دهیم اختیار چیست
94- عید:
مقام جمعیت و اخاطه کلیه است و عیدین مقام جمعالجمع را داننداعنى(36) جمعیت وحدت با کثرت و وجوب و امکان و در لغت به معناى روزبازگشت و نوروز و هر روز نیکویى که روز موعود باشد.
حافظ فرماید:
ساقیا آمدن عید مبارک بادت
وان مواعید که کردى مرواد از یادت
95- عیش:
دوام حضور دل به مطالعه جمال مطلوب بىمزاحمت افکار وخواطر متفرقه را گویند و در لغت به معناى خوشى زندگانى و طعام و مایه زندگى.
حافظ فرماید:
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
و یا:
خوشتر ز عیش و صحبت باغ و بهار چیست
ساقى کجاست گو سبب انتظار چیست
96- غالیه:
نسیم عنایت الهى را گویند که از مهب(37) عموم رحمت و شمولرأفت به مشام مشتاقان لقا رسد و در لغت بهمعناى دارویى خوشبو است.
حافظ فرماید:
آن غالیهخطگر سوى ما نامه نوشتى
گردون ورق هستى ما در ننوشتى
و یا:
آن که از سنبل او غالیه تابى دارد
باز با دلشدگان ناز و عتابى دارد
97- غم:
اهتمام تمام عاشق را در طلب حضور و مراصلت معشوق تا کهمؤانست او در فراق نهان غم باشد که مذکور محبوب است و در لغت به معناىحزن و انده است.
حافظ فرماید:
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
و یا:
اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد
به خاکپاى عزیزت که عهد نشکستم
مؤلف گوید:
غم بر دل ما نشان شادى است
شاباش بر این دل غمین زن
98- غمزه:
تجلى صورى را گویند که سالک را فانى کردهاند و به مجرد تجلىصورى که بىفنا باشد هم اطلاق نمایند و بر جذبهاى که در بدایات حال پیش آیداطلاق کنند و در لغت به معناى اشاره با چشم و ابرو، ناز و کرشمه
حافظ فرماید:
چشمت به غمزه ما را خون خورد و مىپسندى
جانا روا نباشد خونریز را حمایت
99- فراق:
بعد و هجران نفس را گویند از حریم وحدت ذاتیه و هویه غیبیه ودر لغت به معناى هجران و دورى محبوب است.
سعدى فرماید:
بار فراق دوستان بس که نشسته بر دلم
مىرود و نمىرود ناقه به زیر محملم
100- فغان:
اظهار اسرار نهانى و آشکار کردن احوال درونى را گویند و در لغتبهمعناى فریاد و ناله ناشىاز درد و الم است.
حافظ فرماید:
نَفَسْ برآمد و کام از تو برنمىآید
فغان که بخت من از خواب در نمىآید
101- فهم:
درک غوامض اسرار و انوار الهى را گویند به تقدیم مقدمات نظرصحیح و کشف صریح و در لغت به معناى درک مطلب و بینش است.
حافظ فرماید:
هر کو نکند فهمى زین کلک خیالانگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد
102- فیض:
واردات غیبى از هر درجه و هر مرتبهاى را گویند و در لغتبهمعناى آب بسیار و بخشش بسیار است
حافظ فرماید:
فیض روحالقدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا مىکرد
عباسعلى پناه گوید:
شب فیض گرفته از دعایم
صد شکر که مستجابم امشب
103- قد:
استقامت توجه به عالم وحدت را گویند و در لغت بهمعناى بلندىقامت است.
حافظ فرماید:
قدِ بلند ترا تا به بر نمىگیرم
درخت کام و مرادم به بر نمىآید
و یا:
قد خمیده ما سهلت نماید امّا
بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد
104- قدح:
وقت و هنگام تجلى را گویند و در لغت بهمعناى ظرف شراباست.
حافظ فرماید:
قدح پر کن که من از دولت عشق
جوانبخت جهانم گرچه پیرم
و یا:
یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد
105- قلاشى:
بیرون آمدن و مبرّا گشتن سالک از جمیع لواحق(38) وجود اضافىخود به اختیار خود به اقتضاى غلبه جذبه است و در لغت به معناى ولگردى
سعدى فرماید:
برخیز تا یکسو نهیم این دلق ازرقفام را
بر باد قلاشى دهیم این کفر تقوى نام را
106- کافر:
صاحب اعمال تفرقه را گویند و در لغت بهمعناى کسى که خارج ازدین اسلام است.
حافظ فرماید:
عارفى را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نبود بادهپرست
و یا:
تو کافر دل نمىبندى نقاب زلف و مىترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
هاتف اصفهانى گوید:
هر چه دارى اگر به عشق دهى
کافرم گر جوى زیان بینى
107- کتاب:
لوح محفوظ و محل ظهور حروف عالیه و کلمات قدسیه راگویند و در لغت بهمعناى اوراق چاپ شده است.
حافظ فرماید:
جز صراحى و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را ز جهان کم بینم
و یا:
دو یار زیرک و از باده کهن دومنى
فراغتى و کتابى و گوشه چمنى
108- کعبه:
مقام وحدت که مقصد دلهاى همه عارفان و قبله طالبان راه حقاست و در لغت به معناى بنایى مکعبشکل که در صحن مسجدالحرام است و قبلهمسلمین عالم محسوب مىشود.
حافظ فرماید:
در بیابان گر ز شوق کعبه خواهى زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
109- کفر:
طلب ظلمت عالم کثرت و تفرقه را گویند و بر اعتقادات فاسده درامور الهیه اطلاق نمایند و در لغت بهمعناى ناسپاسى و خلاف ایمان.
حافظ فرماید:
کفر زلفش ره دین مىزد و آن سنگین دل
در رهش مشعله از چهره برافروخته بود
مؤلف گوید:
از کفر سر زلف تو تأثیر دعا رفت
تعویذ بلا جمله اثر شد شده باشد
110- کرشمه:
التفات حق به سالک را گویند بر وجهى که موجب جذب دلسالک به جانب حق گردد و در لغت به معناى ناز و غمزه و اشاره با چشم و ابرواست.
حافظ گوید:
چنان کرشمه ساقى دلم ز دست ببرد
که با کسى دگرم نیست برگ گفت و شنید
و یا:
چندان بود کرشمه و ناز سهىقدان
کاید به جلوه سرو صنوبر خرام ما
111- لاله:
نتیجه معارف الهیه که از اعمال پسندیده پدید آمده باشد و به شهودمنجر گشته باشد و در لغت بهمعناى گلى است و نیز چراغ پایهدار بلورین.
مؤلف گوید:
لاله گر مىرود از ساحتِ بستان تو بمان
اى شکر ریخته در قند فراوان تو بمان
112- لطف:
پرورش دادن معشوق بود عاشق را بهطریقه موافقت و مدارا وآرزوى مصادقت و مواسات و در لغت به معناى نرمى و مهربانى.
حافظ فرماید:
حافظ چو آب لطف ز نظم تو مىچکد
حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت
و یا:
ساقیا لطف نمودى قدحت پر مى باد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد
113- محبت:
کمال توجه که نسبت باجمال مطلق در طور حَفّى(39) رخ نمایدمىباشد و در لغت بهمعناى دوست داشتن و میل به چیز لذتدار.
حافظ فرماید:
دل سراپرده محبت اوست
دیده آیینهدار طلعت اوست
و یا:
چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد
که زد به خرمن من آتش محبت او
114- محبوب:
وجود مطلق و جمال حق را نامند که از سمت تقیید و تحدیدمجرد باشد و در لغت به معناى معشوق و دوست داشته شده است.
حافظ فرماید:
مىدو ساله و محبوب چارده ساله
همین بس است مرا صحبت صغیر و کبیر
و یا:
غیرتم کشت که محبوب جهانى لیکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد
و یا:
بعد از اینم چه غم از تیر کجانداز حسود
چو به محبوب کمان ابروى خود پیوستم
115- محنت:
آلام و نامرادى باشد که بهسبب معشوق به عاشق رسد خواهمسبوق به اختیار باشد یا به اضطرار و در لغت بهمعناى رنج.
باباطاهر گوید:
لباسى بافتم بر قامت دل
ز پود محنت و تار محبت
حافظ فرماید:
در شمار ارچه نیاورد کسى حافظ را
شکر کان محنت بى حدّ و شمار آخر شد
116- مطرب:
مذکران (گویندگان) و آگاهکنندگان را گویند از حالات بزم شبانهکه در میخانه وجود جارى شده باشد و در لغت به معناى طربآور، رامشگر.
حافظ فرماید:
مطرب عشق عجب ساز و نوایى دارد
نقش هر پرده که زد راه به جایى دارد
و یا:
چو در دست است رودى خوش بزن مطرب سرودى خوش
که دستافشان غزلخوانیم و پاکوبان سراندازیم
117- مطلوب:
وجه حق را گویند در هر مرتبه و هرطور که باشد از اطوار قلبیهو در لغت بهمعناى خواسته شده است
مؤلف گوید:
مطلوب اگر نبود لب ساقى ازل
پیوسته دل به لعل لبش پر نمىکشید
118- ملاحت:
عبارت بُوَد از ظهور حسن مطلق بهشرط حصول اعتدال وتسویه اجزاء مظاهر و در لغت به معناى نمکین بودن.
حافظ فرماید:
حسنت باتفاق ملاحت جهان گرفت
آرى به اتفاق جهان مىتوان گرفت
119- موى:
ظاهر هویت غیبیه را گویند یعنى وجود اضافى که شعور و اشعاررا به آن راه نباشد و در لغت آنچه را گویند که بر سر و ابرو روید و حافظ فرماید:
خیال روى تو در هر طریق همره ماست
نسیم موى تو پیوند جان آگه ماست
120- مهر:
میل و رجوع به اصل خود که مقرون باشد به ادراک و مسبوق(40) باشدبه طلب و شوق و در لغت به معناى محبت و مهربانى و نیز نام خورشید و نام ماههفتم خورشیدى است.
حافظ فرماید:
دلم جز مهر مهرویان طریقى برنمىگیرد
ز هر در مىدهم پندش ولیکن در نمىگیرد
و یا:
یاد باد آنکه نهانت نظرى با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
و یا:
مرا مهر سیهچشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضاى آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
121- مى:
تجلیات الهى را گویند اعم از آنکه آثارى یا افعالى یا صفاتى یا ذاتىباشد و در لغت به مایعى گویند که از انگور حاصل آید و مستى افزاید.
حافظ فرماید:
مىِ صبوح و شکر خواب صبحدم تا چند
به عذر نیم شبى کوش و ناله سحرى
و یا:
عیب مىجمله بگفتى هنرش نیز بگو
نفى حکمت مکن از بهر دل عامى چند
و یا:
مىخور که هر که آخر کار جهان بدید
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت
سعدى فرماید:
مى با جوانان خوردنم بارى تمنا مىکند
تا کودکان در پى فتند این پیر دردآشام را
122- مىپرستى:
استغراق و حیرت سالک است در تجلیات الهى خواهجمالى و خواه جلالى باشد و در لغت به معناى میل وافر به باده
حافظ فرماید:
به مى پرستى از آن نقش خود بر آب زدم
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
123- میخانه:
مقام لاهوت(41) و حضرت وحدت ذاتیه که ساغر و جام تماماعیان وجودى از باده آن میخانه مالامال لایزال است و در لغت به مکانى گویند کهبادهگسارى در آن کنند و مىفروشى نمایند.
حافظ فرماید:
دَرِ میخانه ببستند خدایا مپسند
که دَرِ خانه تزویر و ریا بگشایند
124- میکده:
عالم جبروت و مقام مناجات را دانند که سرمستى عاشقان درمیکده عشق ظهور کند و در لغت به جایى گویند که مِى باشد.
حافظ فرماید:
بیا به میکده و چهره ارغوانى کن
مرو به صومعه کانجا سیاه کارانند
125- میل:
رجوع به اصل خود بىآنکه مسبوق به شعور و ادراک باشد و درلغت به معناى خواهش و خواستن است.
حافظ فرماید:
سروچمان من چرا میل چمن نمىکند
همدم گل نمىشود یاد سمن نمىکند
126- ناز:
تعزز و احتجاب(42) معشوق را گویند جهت انگیزه کمال رغبت وامتداد حکم محبت در نشاة عاشق تا طلب او افزون گردد و به مقصد غایى برسد ودر لغت به معناى فخر، عشوه، کرشمه، لطف است.
محمدحسین شهریار گوید:
نازنینا ما به ناز تو جوانى دادهایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
حافظ فرماید:
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که درین باغ بسى چون تو شکفت
127- ناقوس:
دعوت و دلالت قواى نفسانى و رغبات نشأة انسانى است بهادراک لذات روحانى و در لغت بهمعناى زنگ کلیساى مسیحیان است.
هاتف اصفهانى گوید:
ما در این گفتوگو که از یکسو
شد ز ناقوس این ترانه بلند
که یکى هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الا هو
128- ناله:
مناجات خفى را گویند که از کمال توجه دل باشد به مقام اصلى ومقصد حقیقى و در لغت به معناى صداى خفیف برآمده از سینه دردمند است.
حافظ فرماید:
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کى در غم تو ناله شبگیر کنم
شهریار گوید:
بس ناله کردم از دل ناسازگار خود
دیشب که ساز داشت سر سازگاریم
129- نى (ناى):
عبارت از دل و جان انسان است که دو جهت دارند یکى بهعالم وحدت حقیقه و محبت ذاتیه دوم به عالم کثرت و نشاة عنصریه حسبه و درلغت به گلوى جانداران (ناى) و چوب میانتهى که سوراخها در آن تعبیه شده و بهآن بدمند تا آهنگ و نوا برآید گویند.
مولانا فرماید:
بشنو از نى چون حکایت مىکند
وز جداییها شکایت مىکند
حافظ فرماید:
خدا را محتسب ما را به فریاد دف و نى بخش
که ساز شرع از این افسانه بىقانون نخواهد شد
و یا:
رقص بر شعر خوش و ناله نى خوش باشد
خاصه وقتى که در آن دست نگارى گیرند
130- نغمه:
امتداد نفس رحمانى و استمرار فیض وجودى که جمیع ذراتکاینات از آن نغمه به رقص آیند و در لغت به معناى آواز، سرود، آهنگ
حافظ فرماید:
چه نسبت است به رندى صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
131- نیاز:
اظهار تذلل و افتقار(43)ست از جانب عاشق در مقابله استغناء وبىنیازى معشوق جهت اعلام رسوخ و ثبات قدم محبت و به استدعاى مزید لطفو در لغت به معناى اظهار تمنا و خواستن جهت تکمیل و برطرف کردن آرزو.
حافظ فرماید:
در نمىگیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خرّم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت
و یا:
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیم شبى دفع صد بلا بکند
و یا:
اى سرو ناز حسن که خوش مىروى به ناز
عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نیاز
132- وجد:
حالتى در دل عارف که به سبب آن دل، طالب عالم وحدت و مقامحقیقت خود گردد و در لغت بهمعناى ذوق و شوق، خوشى و عشق است
حافظ فرماید:
مطرب چه پرده ساخت که در پرده سماع
بر اهل وجد و حال دَرِ هاىوهو ببست
133- وصال:
رسیدن به مقام و حدت و مرتبه احدیت الجمع و قرب لىمعالله و در لغت بهمعناى پیوستن و بههم رسیدن است.
حافظ فرماید:
روا مدار خدایا که در حریم وصال
رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد
134- وفا:
بهجا آوردن عهود ازلى که اعیان ثابته و ارواح را با حضرت حق درمیان بوده و وفاى به عهد فرموده و در لغت به معناى بهجاى آوردن وعده
حافظ فرماید:
هر آنکه جانب اهل وفا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
و یا:
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
و یا:
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل عاشق که جاى فریادست
و یا:
ما قصه سکندر و دارا نخواندهایم
از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس
135- وقت:
محل ظهور تکوین(44) را گویند و گاهى بر حال و بر آنِ حاضر هماطلاق نمایند که سالک همیشه مراقب ظهور مقتضاى آن و در تهیه اسباب فوز(45) بهسعادت آن زمان باشد و در لغت بهمعناى زمان و گاه.
حافظ فرماید:
وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانى
حاصل از حیات اى جان این دم است تا دانى
و یا:
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
و یا:
حالیا مصلحت وقت در آن مىبینم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم
و یا:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
136- هجران:
التفات و توجه دل را گویند به غیرمطلوب حقیقى چه از روىظاهر و چه از جهت باطن و در لغت بهمعناى دورى از یاران است.
حافظ فرماید:
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
مولانا فرماید:
نیست در دوران ز هجران تلختر
هر چه خواهى کن ولیکن آن مکن
137- هوش و هشیارى:
افاقت و صحو(46) سالک را گویند بعد از غلبه حکم وسطوت سلطان عشق باشد بر صفات و قواى درونى و بیرونى به نوعى که شعورىاو را به تعین وجود خود نمانده باشد و در لغت بهمعناى ذکاوت و اندیشمندىاست
حافظ فرماید:
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
138- هستى:
استعمال حقیقى آن در وجود حق باشد امّا به حسب کنایه ومجاز بر وجود ممکن اطلاق نمایند به علاقه سبب و شباهت در احکام و در لغتبهمعناى بودن و بهمعناى دارایى و سرمایه هم هست.
حافظ فرماید:
هنگام تنگدستى در عیش کوش و مستى
کاین کیمیاى هستى قارون کند گدا را
139- یار:
محبوب ازلى را گویند و در لغت بهمعناى معشوق و محبوب است
حافظ فرماید:
یار مفروش به دنیا که بسى سود نکرد
آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود
و یا:
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
اى بىخبر ز لذّت شرب مدام ما
و یا:
اگرچه حسن فروشان به جلوه آمدهاند
کسى به حسن و ملاحت به یار ما نرسد
و یا:
یار اگر ننشست با ما نیست جاى اعتراض
پادشاهى کامران بود از گدایان عار داشت
مؤلف گوید:
دلى پیش دلدار دارد دلم
سَرِ دیدن یار دارد دلم
140- یارى:
امتداد عنایت ازلى است که سالک را موجب وصول به درجاتعلیه و مقامات سنیه(47) باشد و در لغت بهمعناى کمک کردن و تعاون است
حافظ فرماید:
یارى اندر کس نمىبینیم یاران را چه شد
دوستى کى آخر آمد دوستداران را چه شد
و یا:
بنال بلبل اگر با مَنَتْ سر یارى است
که ما دو عاشق زاریم و کار ما زارى است
تجمیع
شناسنامه کامپیوتر
جمع آوری خودکار
فروش کاشی مساجد
ایجاد شناسنامه تجهیزات
کاشی مسجدی
هلپ دسک سازمانی
هلپ دسک IT
Help Desk
کاشی سنتی ایرانی
مدیریت تجهیزات IT
مدیریت تجهیزات آی تی
کارتابل درخواست ها
کارتابل درخواست های IT
جمع آوری خودکار نرم افزارها
جمع آوری سیستم های شرکت
جمع آوری سیستم های سازمان
تجمیع اطلاعات
تجمیع اطلاعات IT
تجمیع کامپیوترها
مدیریت IT
سیستم جمع آوری شناسنامه کامپیوتر
سیستم مدیریت کلان IT
سیستم مدیریت فنآوری اطلاعات
ابزار مدیران IT
ابزار مدیران فنآوری اطلاعات
سامانه تجمیع
خودکار شناسنامه
جمع آوری سیستم کامپیوتر